نمایش پست تنها
  #94  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

عشق .
محمد آرنجهایش را روي میز گذاشت و قلاب دستهایش را تکیه گاه پیشانی اش کرد. قلمم گویی ایست قلبی کرده بود و
یا شاید دستم حس نوشتن نداشت. همچنان سست و بی اراده فقط اداي نوشتن در می آوردم. سرم را زیر انداخته بودم
به طوري که احساس می کردم رگهاي گردنم به شدت کشیده شده اند. دوست نداشتم سرم را بلند کنم و شاهد درد او
باشم. صداي فریاد چند کودك که فارغ از دنیاي پرآشوب بزرگترها به دنبال هم می دویدند نگاهم را به سوي آنان کشاند
به حال شاد و بی خیال آنان غبطه خوردم و لحظه اي خودم را کودکی در بین آنان تجسم کردم. محمد همچنان چون
مجسمه سنگی بی حرکت نشسته بود. قصد نداشتم خلوت او را بهم بزنم. باید صبر می کردم و منتظر می ماندم تا
خودش لب به سخن باز کند. اشتیاق دانستن به قدري بود که احساس کردم صورتم در تب تندي می سوزد. حرارت
صورتم را با وجود ملایمت هوا حس می کردم. من هم در دنیایی از چراها غرق شده بودم. هزاران پرسش و نکته مبهم
آرامش را از من گرفته بود به طوري که متوجه نشدم چه مدت ساکت و بی صدا نشسته ام. با صداي محمد روح سرگردان
و کنجکاوم به جسمم بازگشت. به او نگاه کردم با چهره اي درهم که لبخندي بی روح بر روي آن نقاشی شده بود نگاه
پوزش خواهانه اي به من انداخت. با لبخندي به او اطمینان دادم که براي آرام شدن روحش باز هم می توانم منتظر بمانم.
لحظه اي به کیفش خیره شد و بعد به آرامی کتابی از آن خارج کرد. کتاب قطور و پزشکی بود. تعجب کردم او چه قصدي
دارد. او کتاب را به طرف من گرفت و باز کرد. گل سرخی که هنوز کاملاً خشک نشده بود وسط کتاب بود. گل سرخ بزرگ
و زیبایی که می توانستم حدس بزنم زمانی که اینچنین پژمرده نشده بود چقدر زیبا بوده. نوار ظریفی به رنگ سفید روي
ساقه گل پاپیون شده بود. به گل سرخ خیره شدم و صداي محمد را شنیدم که گفت: با این گل سرخ به دیدنش رفتم اما
باز هم مثل همیشه دیر رسیدم. زمانی به منزل عمویش رسیدم که به من گفتند غزل خانم چند ساعت پیش براي پرواز
به مقصد پاریس به همراه خانم و آقاي رهام که براي بدرقه او را همراهی می کردند به فرودگاه رفته است. زمانی که به
فرودگاه رسیدم هواپیماي او نیم ساعتی بود که پرواز کرده بود. من فهمیدم که بار دیگر دیر رسیده بودم .
محمد شاخه گل را از بین کتاب بیرون آورد و آن را روي دفترچه یاداشت من گذاشت و با صداي گرفته اي گفت : مرا
ببخشید، خیلی سعی کردم آن طور که شما دوست داشتید داستان را به پایان برسانم اما افسوس که فقط به چند ساعت وقت احتیاج داشتم. بله من باز دیر رسیده بودم و این بار اولم نبود.
با گفتن این جمله کیفش را بست و از جایش برخاست. من به او نگاه کردم و در این فکر بودم که چقدر حیف شد. محمد پس از چند لحظه مکث لبخند آشنایش را بر لب آورد و گفت : من از شما به خاطر زحمتی که کشیدید نهایت تشکر را دارم. شما سنگ صبور خوبی برایم بودید و در این مدت خیلی خوب مرا تحمل کردید. اما در مورد داستان. شما می توانید این دیدار را از آخر داستان حذف کنید و بگذارید خوانندگانتان فکر کنند محمد و غزل.... سکوت کرد و در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت : نمی دانم ....هرجور که دلتان می خواهد بنویسید ، شایدحقیقت تلخ داستان به جوانانی مثل من بفهماند که نباید وقت را از دست بدهند، حال این وقت در هر مورد که می خواهد باشد. اما به هر صورت من منتظر یک نسخه از کتابتان هستم.
لبانم به هم دوخته شده بودند و با تکان سر این قول را به او دادم. محمد رفت و من در تردید بودم که آیا این واقعیت راکتمان کنم و یا حقیقت را در عین تلخی عریان به نمایش بگذارم.
نوشته هایم چند هفته اي بود که آماده بودند اما براي دادن آنها براي چاپ در تردید بودم. کم کم به این فکر افتادم که ازخیر چاپ این کتاب بگذرم که با رسیدن نامه اي در تصمیمی که داشتم تجدید نظر کردم. نامه به خط نا آشنایی بود، امابا خواندن آن احساس کردم نیروي تازه اي بر روحم دمیده شد و تصمیم گرفتم متن نامه را همانطور که برایم رسیده بودبه عنوان قسمت پایانی داستانم چاپ کنم و از شعر زیبایی که در انتهاي آن نوشته شده بود براي انتخاب نام کتاب بهره بگیرم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید