موضوع: رمان ياسمين
نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت چهارم


نویسنده:م.مودب پور

« فصل دوم»
« نیم ساعت بعد رسیدم خونه. تا اومدم تو اتاقم، کتاب هام رو پرت کردم یه گوشه و نشستم. سر مو گرفتم میون دستها و به زندگیم فکر کردم.
این کاوه طفلک هم اسیر من شده بود. خونواده ش خیلی پولدار بودن. خودش یه ماشین مدل بالای خیلی شیکی داشت. اما به خاطر من، یا پیاده یا با اتوبوس می رفتیم دانشکده. یعنی من سوار ماشین ش نمی شدم. جلو بچه ها خجالت می کشیدم.
دوست نداشتم فکر کنن که بخاطر پول ش باهاش رفاقت می کنم.
پدر من، آدم فقیری بود. آدم خوب امّا بد شانس! مرد زحمتکشی م بود امّا شانس نداشت. دست به طلا می زد مس می شد!
از صبح تا شب کار می کرد و جون می کند آخرش هشتش گرو نه ش بود.
مادرمم زن مهربون و زحمتکشی بود.
اونم تا کار خونه و پخت وپز بود که هیچی، این کاراش که تموم می شد، بیچاره می رفت سراغ اضافه کاری.
همیشه خدا دستش به یه چیزی بند بود. یا قلاب بافی می کرد یا بافتنی می بافت یا هزار تا کار دیگه. مثلاً می خواست یه گوشه خرج خونه رو جور کنه.
خلاصه این پدر و مادر سخت کار می کردن که یه جوری چرخ رندگی رو بچرخونن امّا چرخ زندگی ما چهارگوش بود و با بدبختی می گشت.
یه خونه نقلی و قدیمی داشتیم که اونم ارث پدربزرگم بود و یه ماشین که عصای دست بابام بود و سالی به دوازده ماه گوشه تعمیرگاه.
یه روز که کارد به استخوون بابام رسید، کوچ کردیم. در خونه مون رو کلون کردیم و راهی جنوب شدیم.
پدرم می گفت تا حالا هر کی رفته جنوب، بار خودش رو چند ساله بسته و برگشته.
اون وقت ها من سال آخر دبیرستان بودم.
یه روز کله سحر از تهران حرکت کردیم و پنجاه کیلومتر از شهر دور نشده بودیم که با یک کامیون تصادف کردیم. پدر و مادر بیچاره م نرسیده به جنوب بار سفرشون رو بستن! موندم تنها و بی کس با صد تا زخم تو تنم وهزار تا شکستگی تو روحم.
یه ماه بعد خونه رو فروختم و خسارت تصادف رو دادم. آخه ما مقصر شناخته شدیم. بقیه پولش رو هم گذاشتم بانک و از سودش خرج زندگی رو جور کردم.
خدا نخواد که پدری خجالت زن و بچه ش رو بکشه. بیچاره بابام راحت شد.
مادرم راحت شد. آخه اون چه زندگی ی بود که داشت؟!
نمی دونم ما جماعت بدنیا اومدیم واسه بدبختی کشیدن و مثل تراکتور کار کردن؟! یعنی هر خوشی و شادی و راحتی باید به ما حروم باشه؟!
اگه زندگی اینه که ما می کنیم، پس این آدما که تو اروپا و اینجور جاها هستن دارن چیکار می کنن؟ یا همین آدمای پولدار دور و بر خودمون؟
اگه زندگی، اونی که اونا می کنن، ما داریم چیکار می کنیم؟
ازصبح تا شب کار می کنیم و جون می کنیم که شاید بتونیم شیکم مون رو سیر کنیم، اونم با چی؟ همیشه م به خودمون دل خوشی های الکی می دیم. اگه یکی از صد تاش م عملی می شد حرفی نبود!
یادمه که بابای خدا بیامرزم همیشه به من وعده می داد که ایشالله وضعمون خوب می شه و برات همه چیز می خرم.
بیچاره از همه چیز فقط تونست یه بار یه آناناس برامون بگیره!
یه شب که برگشت خونه، یه آناناس دستش بود. سرش رو همچین گرفته بود بالا که انگار قله اورست رو فتح کرده بود!
حیف که آناناس خوردن رو بلد نبودیم! یعنی نفهمیدم توش رو باید بخوریم یا بیرونش رو! هر چند که هر دوش رو هم خوردیم!
امّا چه مزه ای داشت! نذاشتیم یه مثقالش حروم بشه!
قدر نعمت رو امثال ما می دونن!
بگذریم.
زندگی حالای منم شده یه بقچه! هر یه سال دو سالی جمع ش می کنم و می زنم زیر بغلم و از این اتاق و تو این محل، می کشم شون تو یه اتاق دیگه و تو یه محل دیگه.
خدا رحمتشون کنه پدر و مارم رو. نمی دونم بچه واسه چی می خواستن؟!
یادمه سالیان سال آرزوی پوشیدن یه شلوار جین رو داشتم. هر بار که به بابام می گفتم، می گفت این شلوار میخی ها به درد تو نمی خوره، مال بچه لات هاس!
خدا بیامرز به شلوار جین می گفت شلوار میخی!
بعد از مردن شون، اولین شلواری که خریدم، یه شلوار جین بود!
تمام مدتی که داشتم شلوار رو می خریدم، همه اش با خودم کلنجار می رفتم. همه ش فکر می کردم که وصیت پدرم رو زیر پا گذاشتم.
اصلاً نمی دونم چرا این چیزا اومده تو فکرم؟
شکر خدا که از تحصیل چیزی برام کم نذاشتن. خودمم با سعی و کوشش تونستم تو دانشگاه سراسری قبول بشم، اونم رشته پزشکی.
بلند شدم. حالا وقت زنجموره نبود.
شکر خدا که سال آخرم و زندگی م هم یه جوری می گذره.
یه اتاق دارم قدّ یه غربیل و...
چرا باید حق پدر من دست یه عّده دیگه باشه و اونام حقش رو بخورن؟
چرا باید پدر من چون پول خرید یه شلوار جین رو نداره بگه شلوار میخی مال بچه لات هاس؟
چرا هر وقت یه اسباب بازی خوب می دیدم و دلم می خواست، مادرم باید بگه اینا مال بچه های درس نخون و تنبله!؟ این بهانه ها واسه چی بوده؟
چرا ما نباید بلد باشیم که آناناس رو چه جوری می خورن؟!
انگار باز ناشکری کردم.
شکر خدا که تا حلال لنگ نموندم. دانشگاه سراسری! اونم رشته پزشکی چیز کمی نیست!
حالام که سال آخرم. توی این دنیا، هم، غیر از اسباب واثاث خونه م، یه رفیق خوب مثل کاوه دارم وکمی پول تو حساب سپرده بانک ویه قد بلند و یه صورت ای نسبتاً خوب و یه هوش زیاد برای درس خوندن ویه اتاق که گاراژ خونه بوده و حالا در اجاره منه.
با این افکار ته دلم یه حال خوبی بهم دست داد و راه افتادم دنبال تهیه غذا.
امروز طبق برنامه غذایی، تخم مرغ داشتم و یه دونه سیب! نون سنگک هم تا دلتون بخواد!
بعد از ناهار، دسر رو که خوردم چشمام سنگین شد. سرم رو که روی بالش گذاشتم از حال رفتم.
خوبیش این بود که خواب برای مثل من آدمی، مجّانی یه.
طرف های غروب بود که یکی زد به در خونه. از پنجره نگاه کردم. کاوه بود.
بیرون برف شدیدی گرفته بود. در رو وا کردم.
کاوه_ سلام، توچرت بودی؟
_ آره، ناهارم رو که خوردم خوابم گرفت.
کاوه_ امروز برنامه غذاییت تخم مرغ با چی بود؟
_ تخم مرغ خالی. هر روز که نمیشه صد تا چیز به برنامه غذایی اضافه کرد. یه روز به تخم مرغ گوجه اضافی می کنم می شه املت. یه روز پنیر می ریزم توش می شه، پیتزا، یه روز سوسیس توش خرد می کنم میشه خوراک بندری، یه روز آرد می زنم بهش می شه خاگینه. تنوّع لازمه.
دیروز سرفه م گرفت تا سرفه کردم صدای قد قد از گلوم در اومد.
کاوه_ اگه مرغ و خروس ها بفهمن تو تخم هاشون رو خوردی، می آن در خونه ت تحصن می کنن! بابا نسل مرغ منقرض شد از بس تو تخم مرغ خوردی!
« هر دو زدیم زیر خنده.»
_ سرد شده، بذار بخاری رو روشن کنم و کتری بذارم روش ویه چایی دم کنم. چایی دوباره دم که می خوری؟
« اشک تو چشمای کاوه جمع شد و گفت:»
کاوه_ بخدا از خودم شرم دارم بهزاد. ما زندگیمون اونطوری و تو زندگیت اینطوری! کاش بهم اجازه می دادی مثل یه برادر کوچکتر، کمکت کنم. کاشکی می اومدی خونه ما باهم زندگی می کردیم.
اینهمه اتاق خالی تو اون خونه بی استفاده افتاده. پدر و مادرم، همیشه می گن دوستی با تو برای من بزرگترین افتخاره بهزاد. ازت خواهش می کنم دست از این لجبازی و یه دنده گی بردار.
_ اولاً که دشمن ت شرمسار باشه. دوماً تو برادر بزرگ منی. سوماً از پدر و مادرت تشکر کن چهارماً انشاالله خدا اونقدر به پدرت بده که نتونه جمع کند. پنجماً دوستی تو هم برای من افتخاره. ششماً اجازه بده که غرورم جریحه دار نشه. هفتماً...
کاوه_ اِ گم شو. مرده شور تو رو با غرورت ببره! همه رفیق دارن ما هم رفیق داریم!


ادامه دارد
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید