نمایش پست تنها
  #17  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت هفدهم
ماشین سروش که جلوی پام ایستاد از برهوت خارج شدم و نگاهش کردم . به سرعت از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد .لباسی شیک به تن داشت و موهاش مرتب و واکس زده بود . اما چهره اش درهم و ناراحت بود . جلوی پام ایستاد . زیر لب سلامی کردم . هنوز ازش خجالت می کشیدم . نگاهش رو به دریای طوفانی صورتم دوخت و بعد از اینکه آهی عمیق کشید گفت:
-پاییز حالت خوبه؟
سر بلند کردم و بی اختیار بغضم ترکید . من گریه میکردم و سروش کلافه حرف میزد . انگار انتظار دیدنش رو داشتم . تموم این مدتی که سکوت کرده بودم بغضم رو جمع کرده بودم و با دیدنش انگار که حامی ام رو دیده باشم بغضم ترکیده بود . حرفهاش مثل آبی روی آتیش بود .
-عزیزم چرا گریه میکنی؟ دنیا که به اخر نرسیده . مگه سروش مرده که اینطوری گریه میکنی؟ وای پاییز ترو خدا بس کن طاقت دیدن اشکاتو ندارم . پاییز عزیزم همه چیز درست میشه تو فقط با من باش من مثل کوه پشتت می ایستم . پاییز تروخدا گریه نکن دیگه .
سر بلند کردم و با بغض گفتم:
-سروش میترسم.
-از چی میترسی پاییزم .پاییز خشگلم؟
هنوز روبه روم ایستاده بود و دستش رو به لبه میله کیوسک تلفن زده بود . نگاهش روی صورتم کنکاش میکرد . با دستم اشکام رو پاک کردم و گفتم:
-مامانت اثاثمون رو ریخته توی باغ و گفته تا فردا باید برید .کجا بریم سروش؟ چرا اینجوری شد؟ چرا فکر میکنن من زیر پات نشستم؟ چرا فکر میکنن من چشمم دنبال مال و منال تو؟ سروش چرا؟ چرا پری اون حرفها رو به مامانم زده بود؟ چرا مامانت حرمت این همه سال خدمت پدر و مادرم رو نگه نداشت و تو روش وایساد و گفت نمک دون شکستید؟ سروش مگه پدر و مادر من خالصانه این همه سال خدمت نکردند؟ پدر و مادرت صدقه سری که بهمون نمیدادن . زحمتی که پدر و مادر من میکشیدن اونقدر حرمت نداشت؟
دستم رو گرفت و گفت:
-پاییز بیا بریم تو ماشین باهم حرف بزنیم . اینجا زشته مردم میبینن .
سر تکون دادم و به دنبالش راه افتادم .تموم غضه هام و زخمهام سر باز کرده بودند. چقدر غم توی دلم تلنبار شده بود که یک نفس بدون پلک زدن به چشماش خیره شدم و حرف زده بودم. وقتی که کنارش روی صندلی نشستم آرامش خاصی وجودم رو پر کرد .حالا سروش رو داشتم . خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم . دستم رو گرفت و در حالی که در نگاهش شرمندگی موج میزد گفت:
-پاییز با مامان حرف زدم گفت که پری هر چیزی دلش خواسته گفته . منتهی دروغ گفته بود .گفته بود که تو به من پیشنهاد دادی . پاییز همه چیز رو بهش گفتم .گفتم که عاشقتم و میخوامت . گفتم که اگه اون سر دنیا هم میرفتی دنبالت میومدم . پاییز من ... من دوستت دارم پاییز این رو بهش گفتم . من بدون تو نمیتونم زندگی کنم . پاییز من شرمنده روی توام . شرمنده روی مامانت و بهارم .من نمیدونم باید چی بگم . به خاطر پری من اول کار شرمنده روتون شدم .نباید اینطوری میشد. باید همه چیز بی سروصدا میشد . دلم میخواست کم کم همه چیز رو بهشون بگم تا بفهمن اونطوری که فکر میکنن نیست . پاییز میخواستم بهشون پسرهای پولداری که هر روز بهت پیشنهاد میدادن رو نشونشون بدم و بگم که پاییز اهمیتی برای پول قائل نیست . اما حیف. حیف که پری همه چیز رو خراب کرده بود .من میدونم مامان و بابا تو رو دوست دارن . مامان همیشه خودش میگفت دلم میخواد یه عروس به خانومی پاییز و فهمیدگی بهار داشته باشم . پاییز مامان و بابا تو رو دوست دارن . منم ... منم که بدون تو نمیتونم زندگی کنم . پاییز من رو ببخش. من شرومنده روتم به خدا...
چقدر حرفهاش آرومم میکرد . چقدر متین و فهمیده بود که به جای پری و مادرش اون شرمنده بود . سرش رو با خجالت پایین انداخته بود و از آرزوهاش حرف میزد . بغضم رو فرو خوردم و گفتم:
-سروش حالا چی کار کنیم؟
سرش رو بالا اورد و به چشمهام خیره شد . در نگاه سیاهش غرق شدم . نم اشک در چشماش نشسته بود و ستاره های نگاهش اسمم رو صدا میکرد . در چشماش دریایی از صداقت وجود داشت . اطمینان داشتم که این مرد تکیه گاهی امن برای زندگی من میشه . فقط خودش رو میخواستم.
-پاییز به من قول بده که توی این مصیبت کم نمیاری . بهم قول بده که پیشمی . همیشه کنارمی . پاییز من اگه بدونم تو با منی حاضرم به خاطرت کوه رو هم بشکافم .
حالا مامان رو میفهمیدم . حالا درکش میکردم زمانی که پدر با همه نداریش خواستار تک دختر خان دهکده شده بود چه وضعی داشت . مامان به نداریش نگاه نکرده بود . به وضع مالی پدربزرگ نگاه نکرده بود . به خواستگارهای رنگ و وارنگی که داشت نگاه نکرده بود. به چشمهای معصوم و عاشق بابا نگاه کرده بود و بدون اجازه پدر به عقد بابا در اومده بود . زمانی که عاق والدین شده بود باز هم نگاهش چشم های مهربان و عاشق بابا رو جستجو میکرد . زمانی که از ارث محروم شد باز هم نگاه بابا عاشق بود .زمانی که پدربزرگ از غصه مادر دق کرد و مرد باز هم نگاهش جویای نگاه عاشق و معصوم بابا بود. حالا این من بودم که حاضر بودم به خاطر سروش پی همه چیز رو به تنم بمالم . من سروش رو میخواستم با همه بد و خوبش .با همه مصیبتش . با اینکه میدونستم راه سختی در پیش دارم . با اینکه میدونستم نمیتونم از این به بعد رنگ آسایش رو ببینم . هنوز نگاهم درگیر چشمهای معصومش بود.
لبخندی تلخ زدم و گفتم:
-باهاتم که الان اینجا کنارتم سروش . سروش اگه تو من رو دوست داری من هم دوستت دارم ... سالهاست...
کلمه اخر رو زیر لب گفتم تا سروش متوجه نشه که من سالیان سال که میخوامش و عاشقشم . سروش دستش رو روی فرمون ماشین گذاشت و با لبخند گفت:
-راستش من چند ماه پیش یه خونه خیلی شیک و قشنگ خریده بودم به امید روزی که دستت رو بگیرم و ببرمت اونجا باهم زندگی کنیم .اما ... حالا که اینطوری شد. طوری که باعث خجالت من شد. شما میرید اونجا زندگی میکنید تا وقتی که من یه خونه اجاره کنم که لیاقت تو رو، لیاقت قدمهای قشنگت رو داشته باشه . میخوام عطر حضورت توی اون خونه پر بشه پاییز. میخوام همه جا پر بشه از خاطرات من و تو پاییز . فقط پاییز. فقط پاییزی که دل من رولرزوند . پاییزی که با بودنش شاد بودم و جویای کلام زهر اگینش. پاییز چقدر کل کل کردنهات رو دوست داشتم .چقدر خوشم میومد که مودبانه و جسورانه جواب هر کسی رو میدادی بدون اینکه بترسی . بترسی از فردا .پاییز چه شبهایی رو تنها توی اون خونه میموندم و به یاد تو چشمهام رو هم میگذاشتم . به یاد روزی که تو رو کنارم حس کنم و عطر نفسهات سینه ام رو پر کنه. پاییز ... وای پاییز باورت نمیشه که چقدر از اینکه کنارمی خوشحالم. هنوز هم حس میکنم این لحظه ها رو تو خواب میبینم...
از این همه احساسش احساس شرم کردم . اینقدر دوستم داشت؟ نگاهش جویای نگاهم بود . جویای محبتم . حس می کرد خواب میبینه و نیاز داشت کسی بهش بگه این رویا نیست. این خواب نیست . نیاز داشت اون کس من باشم و من هم نیاز داشتم تا خودم باورم بشه. لبخند زدم و گفتم:
-سروش من حاضرم با تو قله قاف هم بیام به شرطی که تو کنارم باشی . به شرطی که قول بدی ازم زده نشی . به شرطی که ...
دست روی لبهای داغ و ملتهبم گذاشت و گفت:
-دیگه این حرف رونزن . سروش بدون پاییز میمیره .میخوام از امشب لحظه های شادی رو شروع کنیم . باهم دیگه من و تو .پاییز و سروش . یه زندگی عاشقونه ای که همه حسرت لحظه لحظه اش رو بخورن . حسرت خوشبختی که در انتظار ماست .
دستم رو روی دستش گذاشتم و از لبم جداش کردم . دستم رو نزدیک لبش برد و حرار لبهاش روی دستم رو سوزوند . با شرم سر به زیر انداختم و گفتم:
-سروش مامان ...
-مامان چی؟
-میترسم راضی نشه . خیلی ناراحت بود .کلی هم نفرینم کرد ...
دستم رو فشار خفیفی وارد کرد و گفت:
-چطور دلش اومد پاییز من رو نفرین کنه؟ چطور دلش اومد ملکه پاییزی قلب سروش رو نفرین کنه؟ وای پاییز دلم میخواد زود لحظه هایی برسه که بهت بفهمونم چقدر عاشقتم . اما در مورد مامان باید بگم اون با من ...
نگاهم رو به چشمهای مشکیش دوختم . لبخندی شیرین روی لباش نقش بسته بود . انگار نه انگار این همون سروش داغون چند دقیقه پیش بود . نگاهش اونقدر آرامش داشت که بی اختیار من رو هم آروم میکرد . سرم رو تکون دادم که نگاهم کرد و با صدایی تقریباً آرام و توام با لرزش محسوسی در حالی که هنوز غرق در چشمهام بود گفت:
-یا علی ...
نگاهم رو از چشمهاش گرفتم و به لبهاش دوختم. همون طور که اون زمزمه کرده بود زیر لب زمزمه کردم :یا علی .
وقتی با سروش شونه به شونه هم وارد باغ شدیم مامان روی زمین نشسته بود و بهار وسایل رو جمع و جور میکرد . با دیدن ما هر دو از جا جهیدند . بهار زیر لب سلام کرد و مامان از جا بلند شد .هنوز نگاهش عصبی بود .سروش رو کج کج نگاه میکرد و زیر لب چیزی می گفت . سروش لبخندی به روی بهار زد و به سمت مامان رفت .نزدیک بهار شدم و دستش رو توی دستم گرفتم . بهار نگاهم کرد و گفت:
-خدا به دادمون برسه .
بغضم رو فرو خوردم و به سروش نگاه کردم .کنار مامان زانو زد و مامان رو با فشاری که به روی شونه هاش اورده بود روی زمین نشوند . ریز ریز حرف میزد و من چیزی نمیشنیدم . فاصله مون تقریباً زیاد بود . مامان اروم آروم اشک میریخت . سروش پر چادر مامان رو به چشمش کشید و چیزی گفت . هق هق مامان بلندتر شد و سروش دست مامان رو بلند کرد و در حالی که در چشمش اشک جمع شده بود به لبش نزدیک کرد . بی اختیار قدمی به جلو برداشتم تا صداشون رو بشنوم . مامان گریه میکرد و سروش باز هم ریز ریز حرف میزد .
-مادر جون از من بدقولی دیدی تا حالا؟
مامان سر تکون داد و با دستش به روی موهای نرم سروش کشید .لبخندم رو پررنگ تر کردم و اشکهام رو پاک کردم .
-قول میدم اونقدر خوشبختش کنم که یاد بی محبتی مامان و بابام نیفته . براش همه کس میشم . خودم به تنهایی میشم کوه و پشتیبانش .مادر جون فقط شما اجازه خوشبخت شدن رو به من بده . به خدا اونقدر در توانم هست که بدون هیچ پشتیبانی نزارم هیچ کمبودی حس کنه .میدونم پاییز اونقدر عزیز هست که لایق بهترین هاست . اما یه نظری به دل بیچاره سروش هم بکن که داره به خاطر پاییز بی تابی میکنه ...
مامان با هق هق گفت:
-سروش به من قول بده ...
سروش سر تکون داد و در همون حال گفت:
-یه خونه خیلی ناقابل رو میخوام مهرش کنم .میخوام بندازم پشت قباله اش به شرطی که شما ما رو لایق بدونید و قدمهای محترمتون رو توتیای چشممون کنید ...
چقدر قشنگ حرف میزد .میتونستم به راحتی رضایت رو در چشمای مشتاق مامان بخونم .حالا او هم رضایت داده بود . چشم در چشم سروش دوخته بود اما نگاهش جای دیگه ای بود . انگار برگشته بود به سالهای پیش. به یاد قولهای بابا به خودش . به یاد نگاه مهربان بابا . چقدر خوشبخت بودند در این مدت. بالاخره مامان به خودش اومد و با شرمندگی سر به زیر انداخت . دوباره سرش رو رو به آسمون بلند کرد و با بغض گفت:
-خدایا به امید خودت
و بعد به من که چند قدمی دورتر ایستاده بودم نگاه کرد و با همون بغض و صدای آشنای مهربونش گفت:
-به من قول بدید همیشه پشت هم و پشتیبان همید ...
از خجالت سرم رو پایین انداختم و سروش قسم خورد :
-قسم به همون شیر پاکی که خوردم مادر جون در همه حال پشتیبانشم .
سر بلند کردم رو به آسمون . رو به نگاه ابی آسمون زیر لب گفتم:بابا میبینی؟ بابا ببین دارم خوشبخت میشم .
بادی پیچید و موهام رو دست خوش حرکتش قرار داد . مقنعه ام رو مرتب کردم .آسمون نغمه باد سر داده بود و پرنده های رهای باغ نغمه شادی . بهار شروع به دست زدن کرد . برگشتم و نگاهم رو بهش دوختم . با لبخند به روی تمام بدبختی ها دهن کجی می کرد . انگار داشت جشن نامزدی ما رو تبریک میگفت . به سمتش رفتم و خودم رو در آغوش دریایی از محبتش انداختم . چقدر دوستش داشتم . چقدر آشیانه امنی بود برای من . برای تنهایی هام . سرم رو از روی شونه اش بلند کرد و به چشمهام خیره شد . در نگاهش خودم رو میدیدم . پاییز رو میدیدم . چشمهاش خیس از اشک بود اما با این حال به من دلداری میداد.
-برای چی گریه میکنی؟ مگه به سروش اطمینان نداری؟
سرم رو با وحشت تکون دادم که دستم رو فشرد و گفت:
-برو پیش مامان برو ازش تشکر کن ...
نگاهم رو از صورتش گرفتم و به مامان که به ما خیره شده بود دوختم . قدمهام رو سریع کردم و به سمتش رفتم .بالای سرش وایساده بودم و منتظر اشاره ای تا خودم رو به آغوشش بندازم . دستهاش رو از هم باز کرد و من در اغوشش فرو رفتم.بوی مهربانی میداد . بوی آشنایی که دوستش داشتم. سرم رو بلند کرد و رو به سروش گفت:
-یک بار نزدیک بود از دستش بدم سروش دوباره نمیخوام این اتفاق برام بیفته.
سروش با تعجب نگاهم کرد .که ابرویی بالا انداختم و سروش با لبخندی رو به مامان گفت:
-مادر جون بیشتر از چشمام ازش مراقبت میکنم. قول میدم.
مامان با مهربانی اشکهای جاری روی صورتم رو پاک کرد و دستم رو توی دستای گرم سروش گذاشت . سروش نگاه بی قرارش رو به چشمهام دوخت و فشاری خفیف به دستهام وارد کرد .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید