نمایش پست تنها
  #21  
قدیمی 10-25-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ولی خوشبختانه ژینا غیر از شباهتش به من اخلاق و رفتارش هم به من رفته و همان مهربانی هایی را دارد که روزی پدرتان به خاطر آن عاشق من شد برای پدرتان دختر زیبا کم نبود ، ولی اون عاشق مهر و محبت من شد.
مهر و محبتی که نثار همسز بیمار و دختر کوچکش کردم و تو همه ی این سال ها بین پریوش و شماها هیچ فرقی نگذاشتم» در این موقع عمه پریوش سرش را به علامت تایید تکان داد و مامان گل پری ادامه داد:«ژینا با خصلت های شبیه من و تربیت خوب بهنوش همون کسی بود که پدرتان بهش علاقه خاصی داشت و مطمئن بود بعد از خودش و من از این که می تونه از اموالش به خوبی نگهداری کنه به فکر مردم فقیر و نیازمند هم هست و به بچه هایی که پدرتان توسط کمیته امداد سرپرستیشان را به عهده گرفته رسیدگی خواهد کرد. همان طور که هیچ کدام شمارا با خودش به آنجا نبرد ولی ژینا را برد تا از نزدیک با این بچه ها آشنا شود.
نتیجه ی این کارها هم مهر و محبتی است که ژینا به لیلا می کند و مثل خواهرش برایش دلسوزی می کند ولی اگه به شماها بود حتی نگاهی هم بهش نمی کردید از بی که مغرورید.تینا هم اگر با شماها فرق دارد به خاطر اینه که مدام با ژینا نشست و برخاست داره وگرنه من حتی نتونستم تو پرستو دختر خودم را مثل خودم کنم چون هم تو هم پریوش ذات عمه هایتان را به ارث بردید . آنها هم همیشه مغرور بودند مثل پدرتان ولی شاهرخ زمانی که با من ازدواج کرد غرورش را شکست و زیر باهایش گذاشت و یاد گرفت اگه خدا به انسان مال و ثروت می بخشد برای امتحان کردنش است و فردا روزی باید حساب پس بدهد که چرا وقتی می توانست گره از مشکلات بندگان خدا باز کند ، نکرد. حالا هم اگه ژینا و کامران خودشان قبول کنند که ازدواج کنند این ارثیه بدستتان می رسد ولی اگه راضی نباشد هیچ چیزی گیر کسی نمیاد. حالا می توانید خوب فکر کنید و تصمیم بگیرید»
چند لحظه سکوت حکمفرما شد و بعد از آن بهادر با لحن بچه گانه اش گفت :«بابایی یعنی ژینا جون می خواد عروس عمو کامران بشه.» با این حرف همه نگاه ها به طرف من چرخید و من که با تمام لجبازی درونم تصمیمم را گرفته بودم و می خواستم بازی دادن خودم توسط کامران را کاملا جبران کنم در مقابل نگاه و لبان خندان کامران با صدایی که خودم هم آن را نشناختم گفتم :«نه ، بهادر . من عروس عمو کامران نمی شم چون می خوام عروس شهروز جون بشم .»
صدای نه گفتن عمه ها و عموها را شنیدم و لبخندی که بر لبان کامران خشک شد و خودش را روی مبل رها کرد و رنگ و رویش پرید را دیدم برای اولین بار ازش خوشحال شدم و تو دلم گفتم :«چیه ، کامران خان، نقشه هایت نقش بر آب شد، فکرش را هم نمی کردی دستت را بخوانم . گفتی ژینا بچه است و ساده دل و مهربون . هر طور که بخوام روی انگشتم می چرخانمش ولی کور خواندی .»تو افکار خودم غرق بودم که صدای بابا باعث شد به خودم بیایم .
بابا داشت خیلی قاطع به بقیه می گفت :« وقتی دختر من به شهروز علاقه داره ، وقتی همین دیشت به فتانه قول دادم که با همدیگه معاشرت کنند چطور می تونم بگم با کامران عروسی کنه . درسته که من هم از این ارثیه نمی تونم چشم بپوشم ولی آینده ی دخترم را هم نمی تونم خراب کنم »و بعد روبروی عکس نقاشی شده ی بابا بزرگ ایستاد و بلند گفت :«آخه ، بابا این چه کاری بود که کردید » و بعد رو به مامان گل پری گفت :«بابا فکر نکرد که اگه کامران ازدواج می کرد چی می شد؟»
مامان گل پری خیلی خونسرد جواب داد :«کامران اگه می خواست ازدواج کنه بدون اطلاع من وباباش این کار را نمی کردو اون موقع من مجبور بودم برایش توضیح دهم و اگه من هم نبودم این وظیفه ی آقای کریمی بود که مرتب با کامران و کارخانه در تماس بود و اگه باز هم این اتفاق می افتاد تمام ثروت به ژینا می رسید . اون موقع می توانست تصمیم بگیرد.
حالا هم که انگار ژینا نمی خواهد با کامران عروسی کند و همه چیز منتفی می شه» و از جایش بلند شد و به حیاط رفت.صدای همهمه دوباره پیچید و عمه پریوش به سمتم آمد و گفت :«ژینا ، تو که عاشق شهروز نیستی ، خودت گفتی که می خوای فقط در موردش فکر کنی ،کامران همه جوره از شهروز بهتره تازه ، تو از کجا می دونی اخلاق شهروز چطوریه و اون جا چطورزندگی کرده . ولی کامران عاشقته و همه جوره هم می شناسیش ، به خدا اگه کامران عاشق دخترای من بود بدون لحظه ای فکر بله را می گفتم . خودت خوب می دونی که همه ی دخترهای فامیل دوست دارند با کامران ازدواج کنند»
با پوزخندی گفتم:«درسته ، همه غیر از من ، به قول مهوش من خودم خوب می دونم که نباید هیچ وقت روی ازدواج با کامران حساب کنم چون همه می دونند این کار نشدنی است .یا به قول عمو و بابا کامران مثل برادر من می مونه ، من همیشه به کامران مثل برادرم نگاه کردم و نمی تونم مثل یک شوهر بهش نگاه کنم»
عمه پرستو گفت:«ولی عزیزم این حرفها مال قبل از این بوده ، تو فکر کن همین الان کامران از تو خواستگاری کرده و همه هم موافقند. مگه تینا قبلا به آرش فکر می کرد وقتی بهش پیشنهاد داد تازه در موردش فکر کرد و دیدی هم که خیلی سریع جواب داد.»
مامان از جایش برخاست و گفت :«خواهش می کنم پرستو بهتره دست از سر ژینا بردارید . تا حالا همیشه به خاطر پریوش بهت گوشزد می کردید که نباید به کامران فکر کنه حالا هم می خوایید بگویید کامران بهترین انتخابه ولی این طور نیست. حتی شهروز هم دلیل نیست چون ممکنه ژینا نخواد با اونم ازدواج کنه . بچه ی من با هر کس که دلش بخواد ازدواج می کنه و کن نمی گذارم به خاطر ارثیه بهش فشار بیاورید»
از این که مامان حمایتم می کرد خوشحال تر شدم و در حالی که عمه ها سعی درراضی کردن مامان و بابا داشتند به همراه تینا از خونه خارج شدم و به لب استخر رفتم . هوا گرم و سوزان بود و پاهایم را در آب فرو کردم و خنک شدم.
تینا پرسید «می خوای کمی شنا کنی تا خنک شوی .»
گفتم :«حوصله اش را ندارم»
هر دو در سکوت نشسته بودیم و در فکر بودیم که صدای کامران را شنیدم که به تینا گفت ما را تنها بگذارد. تینا هم دستی به شانه ام زد و رفت.
کامران کنارم نشست و با صدایی پر از احساس گفت :«ژینا عزیزم .این چه کاریه که می کنی . چرا داری با زندگی هردیمان بازی می کنی . تا حالا این همه التماست کردم و ازت خواستم که با من ازدواج کنی تمام مدت بهونه ی مخالفت بابا اینا را داشتی ، حالا که خدا خواسته و اونها مجبورند تازه به من و تو التماس می کنند که ازدواج کنیم تا اونها هم به حقشان برسند چرا لجبازی می کنی تو که شهروز را دوست نداری . پس این حرفها چیه ؟»
صاف تو چشمهای سیاهش زل زدم و تمام قوایم را جمع کردم تا با نگاه کردن بهش صدایم و دلم نلرزد و گفتم :«ولی من این طور فکر نمی کنم من که بهت گفتم تصمیمم را گرفته ام . یعنی بهتر بگم هر چی فکر می کنم می بینم شهروز را دوست دارم»با لحن ملتمسانه گفت :«نه ژینا،این کار را با من نکن . تو که منو دوست داشتی اگه اشتباه می کنم بگو»با شنیدن لحن ملتمسش نزدیک بود خودم را ببازم که به خودم نهیب زدم و گفتم :«که دختر نباید خودت را ببازی .داره با احساست دوباره بازی می کنه.»
و از جایم برخاستم و گفتم :«آره دوستت داشتم ولی حالا می بینم که شهروز زا از توبیشتر دوست دارم .»
صورتش از خشم سرخ شده و بعد از جایش بلند شد و منو یکدفعه به داخل اب پرتاب کرد و من که غافلگیر شده بودم داخل آب با عصبانیت گفتم :«پسره احمق. فکر کردی کی هستی که این رفتار را با من می کنی الان میام بیرون به خدمتت می رسم خود خواه »در حالی که از آن خنده هایی که آنش به جانم می کشید می کرد گفت:«انداختمت تو آب شاید مغزت که از یکدفعه صاحب میلیاردها پول شدن داغ کرده خنک بشه»
از پله های استخر بالا آمدم و در حالی که از لباسهایم آب می چکید و موهایم روی صورتم ولو بود به طرفش رفتم و گفتم :«خودت می پری توی آب یا خودم پرتت کنم تو آب »زورم بهش نمی نمی رسید و محکم سر جایش ایستاده بود که یک پشت پا برایش گرفتم و تعادلش را از دست داد و به داخل آب افتاد و قبل از افتادن پایش به لبه استخر خورد و صدای ناله اش بلند شد . دلم خنک شد و به سمت خانه رفتم.
تینا که با پروانه مشغول صحبت بود با دیدن من گفت :«چرا خیسی با لباس شنا کردی پس کامران کو؟»
گفتم:«منو انداخت توی آب منم انداختمش »
پروانه گفت :«ای وای اون پایش هنوز بخیه هایش را نکشیده و زخمش آب می کشد و چرکی می شود»
تازه فهمیدم صدای ناله اش به خاطر بخورد پتی زخمی اش با لبه استخر بوده و دلم ریش شد ولی با سرع خودم را به اتاقم رساندم و دوش گرفتم و لباس هایم را عوض کردم.
همین موقع تلفن زنگ خورد شهروز بود و گفت :« می خواستم بپرسم می تونم بیام دنبالت و بریم کمی بگردیم»
با خودم گفتم :«بهتر از این نمی شه »و به شهروز گفتم :«باشه بیا»
با خوشحالی کفت:«پس من تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت و خداحافظی کرد»
من هم از لج کامران آرایش غلیظی کردم و مانتو و روسری ام را پوشیدم و به پایین رفتم . بابا با دیدنم در حالی که داشت پای کامران را بتادین می زد تا پانسمان کند گفت :«کار خوبی نکردی ژینا ، اگه پای کامران چرک کنه تو مقصری »در حالی که شانه هایم را بالا می انداختم گفتم :« می خواست منو تو آب پرت نکنه»
مامان که با دایی مشغول صحبت بود گفت:«کجا می ری ؟»
گفتم :«شهروز تلفن زد و قراره الان بیاد دنبالم و بیرون بریم »
مامان گفت:«پس زیاد دیر نکنی . می بینی که مهمون داریم»
عمو مسعود به سمت عمو برزو سری به علامت تاسف تکان داد و گفت : « می بینی چه گیری افتادیم»
وقتی شهروز وارد خانه شد و با همگی احوالپرسی کرد همه دلشون می خواست شهروز را خفه کنند ولی جلو خودشان را نگه می داشتند . از همه بدتر کامران بود که پایش هم درد داشت و دلش هم پر بود . وقتی به اتفاق شهروز خواستم ازدر خارج بشم نگاهی به کامران انداختم که رنگ از رویش رفته بود و سرش را با اندوه تکان داد و قطرات اشک را که توی چشمش جمع شده بود رو دیدم و دیدم که شکست ولی گوشهایم را بستم تا صدای فرو ریختن غرورش را نشنوم . با همه ی دل پری که ازش داشتم بازم دوستش داشتم ولی به خودم می گفتم وقتی برده عادت می کنی و با شهروز همراه شدم .
با هم به پارک قیطریه رفتیم و کمی قدم زدیم . شهروز از خودش می گفت و زندگی در آلمان ، از این که چه چیزهایی را دوست داره و وقتی دید من همچنان در سکوت همراهی اش می کنم ، روبرویم ایستاد و گفت : « من این همه حرف زدم ولی تو هیچی نمی گی . مگه قرار نشد با همدیگه حرف بزنیم تا بیشتر با همدیگه آشنا بشیم.»
گفتم:«خب داریم همین کار را می کنیم . تو از خودت می گی می شنوم.»
با پرروئی توی چشمهایم زل زد و گفت :«ولی منم می خوام بشنوم می خوام بدونم عزیزمن چه فکر هایی داره .»
از عزیز گفتنش حس بدی بهم دست داد . چه قدر کامران قشنگ منو غزیز دلش خطاب می کرد و دلم هری پایین می ریخت ولی الان بدم اومده بود.
با سردی گفتم :«ببین شهروز باید به من وقت بدی من هیچ احساسی نسبت به تو نداشتم و حالا فقط می خوام ببینم از رفتارو اخلاقت خوشم میاد یا نه؟»
با نگاه ملتمسانه ای گفت:«مس دونم عاشقم نیستی ولی من عاشقم قول می دم ازت عشق نخوام همین که کمی دوستم داشته باشی و در کنارم باشی برایم کافیه . باور کن دختر های زیادی توی زندگیم بودند ولی هیچ کدامشان مثل تو منو دیوونه و شیدا نگردند. من باید هفته ی دیگه برگردم تا انتخاب واحد کنم.ولی نمی تونم تا وقتی از تو جواب نگرفتم برم»
سرم را از روی بی حوصلگی تکان دادم و با خودم گفتم :«عجب کار احمقانه ای کردم . من با که با خودم درگیرم چرا این بدبخت را درگیر کردم.»
و رو به شهروز گفتم :«می دونی من فعلا حال خوبی ندارم خواهش می کنم منو درک کن من نمی تونم به این زودی تصمیم بگیرم»
با ناراحتی پرسید:«چرا، مشکل منم ؟»گفتم :«نه فعلا توی خونه ی ما شرایطی پیش اومده که من حسابی بهم زیختم خواهش می کنم برگردیم خانه، سرم درد می کنه.»
با دلخوری قبول کرد و به سمت خانه یه راه افتادیم هنوز همگی مشغول بحث و گفت و گو بودند.
مامان گل پری هیچ حرفی دراین رابطه با من نمی زد انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده شب که بقیه رفتند توی باغ فقط صدای خنده های کودکانه ی بهادر می پیچید برای اینکه زیر ذره بین نگاه کامران نباشم با بهادر با دیروقت پیش هستی رفتیم و با هستی بازی کردیم . وقتی بهادر خوابش برد بغلش کردم و به خانه برگشتیم. پروانه بهادر را در آغوش کشید و با خود برد. همه در سکوت نشسته بودند و مشخص بود تا قبل از ورود من در مورد من و کامران صحبت می کردند.
کامران هم جلو تلویزیون نشسته بود و مجله ای می خواند ، نگاه غمگینی بهم انداخت و دوباره سرش را پایین انداخت . وقتی خوابیدم تا صبح کابوس دیدم و توی خواب کاران را می دیدم با یک زن و بچه کناری ایستاده و قاه قاه به من می خندد و هرچه سعی می کردم ازش دور شم مثل جادوگرها با حرکات دستانش مرا به سمت خودش می کشید وآخر سر هم مرا در قفسی انداخت و درش را قفل زد . هر چه سعی می کردم قفل را باز کنم موفق نمی شدم و با صدای بلند کمک خواستم. وفتی چشمهایم را باز کردم مامان و بابا بالای سرم بودند و مامان سرم را در سینه اش می فشرد و گفت :«چیزی نیست عزیزم خواب می دیدی »تازه فهمیدم که توی خواب فریاد زدم و مامان و بابا به اتاقم آمده اند.
تمام تنم پراز قطرات عرق بود ولی سردم بود . بابا دستی به پیشانی ام کشید و گفت سرش کمی گرم است و کامران با نگرانی گفت:«چی شده»
مامان گفت:«دیشب تب کرده بود و کابوس دیده بود.»
کامران گفت :«نکنه به خاطر تو آب افتادن دیروزه و سرماخورده»
مامان گفت :«نه بابا ، تو این هوا گرم که توی آب سرما نمی خوره»
هنوز صبحانه تمام نشده بود که بهادر بدوبدو آمد و گفت:«مهمونا»
مامان پرسید :«کیه»
بهادر با لحن حق به جانبی گفت :« همونا که دیروز دعوا می کردند »از حرف بهادر فهمیدم که عمه ها آمدند . عمه پرستو و عمه پریوش تنها اومده بودند و با عمو و بابا در حال ببحث بودند.
عمه پریوش روبه بابا گفت:«تو شاید وضع مالی ات خوب باشد و مامان هم این خانه را حتما به نام تو می کند ولی خودت خوب می دونی که حالا که بابا هیچ ارثس به ما نداده نمی تونیم از سود ارثیه هم چشم بپوشیم . تو باید هر طور شده ژینا را زاضی به ازدواج کنی »
بابا هم سر عمه فریاد کشید:«من مگه مترسک شما هستم که هرجور دلتون بخواد منو بچرخونید و یک عمر توی گوشم خوندی که منو به زور شوهر دادند و ازدواج پسر عمو دختر عمو یک ستم است و من یک عمر به ژینا گفتم کامران مثل برادرشه حالا بیام و بگم بیا به زور به خاطر همان کسانی که تا دیروز می گفتند بزرگترین گناه ازدواج دختر عمو با پسر عموشه بیا و بدون علاقه زن کامران بشو . نه خواهر من ، تو روی پدرم به خاطر تو ایستادم ولی بچه ام را نمی توانم مجبور به کاری کنم .ژینا همه زندگی منه اگه راضی نشه من از همه چیز چشم می پوشم.»
دوباره لرز کردم و کامران که متوجه حالم بود کنارم نشست و با لحنی آروم گفت :<<این قدر به خودت فشار نیار .اگه ازدواج با من بخواد اعصابت را بهم بریزه و به این حال و روز من راضی نیستم . من حتی حاضر نیستم یه خاره کوچیک به پات فرو بره چه برسه به این که بایس ناراحتی ات بشم . نمیدونم چی شد این طور با من سره لج افتادی والی اگه تو منو نخوای من مجبورت نمیکنم و منم از اون ارثیه میگذرم.من خودتو میخوام نه اون ارثیه را .خودت خوب میدونی که چند وقته دارم التماست میکنم >>نگاهی به چشمانه سیاهش کردم که حس کردم داره با چشم هایش جادویم میکند و سریع چشم هایم را دزدیدم . صدای پر مهرش را میشنیدم ولی نمیدونم چرا هر کاری که میکردم نمیتونستم بهش اعتماد کنم .مدام یکی توی سرم میگفت داره دروغ میگه باور نکن همش یه نقشه است .میخواد وقتی که به هدفش رسید ولت کنه و بره سراغه زنه خودش .تمامه تنم داغ شده بود و قطراته درشته عرق از سرو صورتم میریخت و در همان حال لرزه شدیدی به جانم افتاده بود طوری که وقتی صدای بابا و عمه بالا گرفت بد تر شود و احساس میکردم دندان هایم به هم میخورد .
کامران با نگرانی صدایم میزد و من نمیتونستم جواب بدم .وقتی کامران با یک پتو نزدیکم شد و خواست بدورم بپیچد احساس کردم که میخاد منو منو درون قفس بیندازد و فریاد کشیدم .تبم بالا بود و داشتم هذیون میگفتم بابا و مامان به سمتم دویدن و من رو به اتاقه خودم بردن . بابا و دائی بالای سرم بودند . شنیدم که دائی به بابا گفت :<< دچاره حمله عصبی شده .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید