حاكم و چوپان
حاكمي با همراهانش به شكار رفت.آهويي ديد و به دنبالش تاخت.آهو با چابكي از جلو حاكم گريخت و حاكم هم آهو را دنبال كرد.
ساعتي گذشت و آهو به جنگلي رسيد و در پشت درختان ناپديد شد.حاكم اسبش را نگه داشت و نگاهي به دور و برش انداخت . تازه فهميد كه از همراهانش خيلي دور افتاده است. خواست بر گردد كه ديد مردي از دور به سوي او مي آيد.حاكم ترسيد و فكر كرد آن مرد از دشمنان اوست و مي خواهد او را بكشد. فوري تيري در چله كمان گذاشت تا آن را بر سينه مرد بزند. اما آن مرد فرياد زد :
دست نگه داريد اي حاكم! من چوپان گله هاي تو هستم.
حاكم تير و كمان را پايين آورد و مرد چوپان به او رسيد و رو به روي او ايستاد و گفت:درود بر حاكم بزرگ من سال هاست چوپان شما هستم و گله هاي گوسفند و گاو و اسب تو را نگه داري مي كنم. تو بار ها مرا ديده اي و حالا چه طور مرا نمي شناسي؟!
حاكم لبخندي زد و گفت: به خير گذشت ، نزديك بود تو را بكشم.چوپان با صداي محكمي گفت: من يكايك گوسفند ها و گاو ها و اسب هاي بي شمار تو را مي شناسم و مي توانم هر كدام را بخواهي در يك لحظه از ميان گله جدا كنم. اما تو كه حاكم هستي و بايد همه چيز را بداني و در باره وضع سر زمينت با خبر باشي و زير دستان خودت را بشناسي ، حتي چوپانت را نمي شناسي؟!
حاكم سرش را به زير انداخت و ديگر حرفي نزد.
|