نمایش پست تنها
  #17  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

... شوم، چنان با من برخورد می کنند که خودشان خطاکار به شمار آیند و نه من! آن گاه زبان به اندرز می گشایند، از کتاب عفت و عصمت، فصلی دو سه برایم می خوانند. زبان به ستایش از زیبایی ام می گشایند، و این ستایش شان در گزافه ریشه ندارد؛ من زیبا شده ام، زیباتر از بسیاری دختران، ولی خودم هم می دانم این زیبایی پایدار نیست، انسان باید از نظر روحی، ظرفیت یابد، باید روانش قشنگ شود.
و در نظر من، در این جهان کسی به زیبایی گلشن و استاد بابا نیست، آنان در دوره ی کهولت شان نیز زیبایند، چون روحی بزرگوار دارند، استاد بابا به زیور علم آراسته است و همسرش گلشن به زیور عصمت، هر دو هر چه در گنجینه ی وجود مبارک شان دارند به من عرضه می کنند.
چه درس های والایی از این پدر و مادر معنوی ام گرفته ام، چه تحولی در من ایجاد شده است، همزمان با رشد بدنم، عقلم نیز رشد کرده است، دلم از مغزم فرمان می گیرد، این را باور بدار پدر، این همه آموزش را من در هیچ جایی نمی توانستم به دست آورم، شاید سوارکاری، شمشیرزنی، و اندک معلوماتی برای خواندن و نوشتن در بلخ برایم میسر بود، اما بدون رودربایستی باید بگویم درس عفت را نمی توانستم در شهرتان بیاموزم، برای فراگرفتن چنین درسی، آدمی می بایت استادی چون عمید داشته باشد و آموزگاری چون گلشن.
محبت و عشق را فقط در محضر چنین بزرگوارانی می شود آموخت:
در قصرتان که بودم، فقط از محبت شما برخوردار می شدم و این جا از محبت همه، از محبت باغبان ها، از محبت خانواده ی شمشیرزنانی که از سوی تو مأموریت حفاظت از من را عهده دار شده اند، من در سرای آن ها حضور می یابم، نزد یعقوب رموز جنگیدن را فرا می گیرم و فنون سوارکاری را و نزد خانواده اش دوستی را می آموزم، استاد بابا فضایی ساخته است که همه ی ساکنان باغ عمید به یکدیگر عشق بورزند، غم هم را بخورند، اگر مشکل و مسأله ای برای فردی پیش آید، برای حل مشکل هر چه در توان دارند انجام دهند، در سایه ی عنایت استاد بابا، حتی گل ها، درختان و سبزه ها نیز خندان شده اند، خندان و خرسند. استاد به فکر همه چیز و همه کس هست به جز فکر خودش، من درس از خود گذشتن را هم نزد او فراگرفته ام.
یادت می آید هنگامی که مرا به استاد بابا سپردی کاروانی از در و گوهر و سایر هدایا، با او راهی هرات کردی؟ اگر بگویم حتی سکه ای را استاد بابا خرج خود نکرده است، سخنی اغراق آمیز نیست؛ او با ثروتی که به او دادی، برای خانواده ی شمشیرزنان، سراهایی مناسب ساخته است، به زندگی خدمه و باغبان ها، رونقی داده است، بی دریغ خرج من می کند، اما برای خودش هیچ خرجی نکرده است، کلبه اش را وسعت نداده است.
روزی که من به هرات آمدم، او سر بر بالشی می نهاد و بر بستری ساده می خفت، هنوز هم از همان بالش و بستر استفاده می کند، پنداری استاد بابا و همسرش را با زرق و برق زندگی کاری نیست. به چیزی که توجه ندارند مادیات است. این دو زندگی شان را چنان به معنویات پیوند داده اند که به تصور و تجسم نمی آید.
باور بدار پدر، استاد بابا، در حق همه ی ساکنان باغ پدری می کند و گلشن مادری.
کافی است خبر بشنوند که یکی از آنان دردمند شده اند، عارضه ای در وجودشان پیدا شده است، بیماری در آنها رخ نموده است، که کار و زندگی شان را بگذارند و به نزد او بروند، برای شفایش بهترین حکیم ها بیاورند، روزی چند نوبت و هر نوبت بیش از ساعتی به عیادتش بروند، و این کار را چندان ادامه دهند تا بیمار درمان شود.
همین چیزها است که باغ عمید را بهشت آسا کرده است، خیال نمی کنم بهشت را هم صفایی بیش از این باشد.
پدر ارجمندم! اگر روزی باز سعادت ملاقاتت را بیابم، بدون شبه مرا نخواهی شناخت، رابعه دیگر آن دختربچه ای نیست که ایازی بر سر می کرد، به حکم طبیعت اندامم رشد کرده است و بر اثر زحمات استاد بابا روحم پرورش یافته است. اصلاً بگذار از این حاشیه پردازی پرهیز کنم و اصل مطلب را بگویم، سه چهار ماه پیش، یعنی پیش از آن که باب مکاتبه را با تو بگشایم، خطایی از من سر زد، خطایی که به فاجعه و ادبار نگرایید، بلکه سبب شد تا من تجدید نظری در حرکات و سکناتم کنم. خطایم چه بود؟ تن سپردن به وسوسه ی آب، در ظهر تابستان خود را به آب زدن، در استخر باغ به شنا پرداختن؛ و برای آن که دست و پا زدن در آب برایم آسان شود، جامه و پوشش بدن را کاستن، به تصور این که هیچ کس مرا نمی بیند، غافل از این که دو چشم تیزبین همیشه مراقب من است؛ همه ی کارهایم را در نظر دارد، چشمان مادرم، چشمان گلشن که از هر مادری دلسوز تر است.
گلشن هر چه را که دیده بود به استاد بابا گفت، و این پیر روشن ضمیر به من هشدار داد، مرا از خطرهایی آگاه کرد که بر سر راه دختران رعنا، دام گسترده است، استاد بابا، زبان به خشم نیالود، بر من سخت نگرفت، از سروده ی شاعران مدد جست، با حکایات و مثل، ناروایی کارم را به من نمایاند، از آن هنگام تاکنون چادر از سرم نیفتاده است، من پنداشتم با چنین کاری رضایت استاد بابا را جلب می کنم، نمی دانستم که او از من چیزی فراتر از پوشاندن روی و مو می خواهد، او هنگامی که مرا در چادر دید با تبسمی رضایت آمیز به من گفت:
ـ از پاکی و نجابت، مقنعه ای بساز و بر روح خود بزن! حجاب روح، بس ارزنده تر از پوشاندن سر و صورت است؛ کاری کن که ضمن دوست داشتن دیگران، از این امر اجتناب کنی، از سوار شدن اندیشه هایت بر توسن خیالات باطل و آلوده.
و من چنین کردم، می خواهم وقتی که به نزدتان می آیم، انسانی واقعی باشم، انسانی آراسته به نجابت و معصومیت.
سخن بسیار است پدر، آن قدر زیاد که در یک دو نامه انعکاس نمی یابد، باید کتاب ها نوشت تا شمه ای از حرف های دل ابراز شود. نامه ام را به پایان می برم و باقی حرف هایم را برای نامه ای دیگر ذخیره می کنم؛ حرف هایی که تمام شدنی نیستند، فقط این جمله را به نامه ام می افزایم؛ پدر مرا به خوب کسانی سپرده ای. « تصدقت رابعه »
رابعه هنوز با رموز نامه نگاری آشنایی نداشت، هر چه به مغزش می آمد می نوشت، گاه از اشعار بزرگان ادب سود می برد و گاه از مثل ها، تا بتواند منظورش را به خوبی ادا کند.
نامه ی اول را که نوشت به نزد عمید برد، برای تصحیح ، برای دریافت اظهار نظرهای گوهربارش، اما عمید از خواندن آن نامه ابا کرد، و به او گفت:
ـ مرا کاری به نامه هایت نیست، هر چه می خواهی به پدرت بنویس، اگر گه گاه سخنانت را به رشته ی شعر کشیدی یا اگر مطلبی نوشتی، به نزدم بیاور، اما از یاد مبر آن چه می سرایی، آن چه می نویسی، باید به زبانی باشد که فهمش برای همگان، تولید اشکال نکند، به زبان ساده بنویس.
از آن پس رابعه به مکاتبه با پدرش پرداخت، برای او نامه نوشت، ساده و بی پیرایه.
هر چه بر او می گذشت را به اختصار در قالب کلمات قرار می داد و آرایه ی شعر را بر سخنانش می بست.
در چهار نامه ی نخستینش از ماجرای آب تنی اش، چیزی برای کعب ننوشته بود، جرأت انجام چنین کاری را نیافته بود، نامه به نامه جرأتش افزون تر می شد و دلِ این را پیدا می کرد که به مسایل مختلفی بپردازد، آنها را بشکافد، از نامه ی پنجم به بعد، لحنش آزاده وار شد، چرا که به این نتیجه رسیده بود که باید با کسی صحبت بدارد،حرف دلش را برای او بزند، احساسش را برای او بازگو کند، و چه کسی بهتر از پدر؟
پدری که فرسنگ ها فرسنگ از او دور بود، با چنین شخصی سخن راندن آسان بود.
نامه نگاری کار رابعه شده بود و پاره ای وقت ها طبع خود را در عرصه ی شعر آزمودن.
سه سال تمام، این مکاتبه ادامه داشت، رابعه نوشت و جواب گرفت. در این سه سال تحولی غریب در او پدید آمد، تبدیل به یک دختر کامل شد، دختری در اوج بلوغش؛ بلوغ جسم و بلوغ ذهن.
سوارکاری، شمشیرزنی اندامش را ورزیده کرده بود و درک محضر درس عمید روحش را لطیف کرده بود. ظاهرش دل می ربود و اندیشه هایش برای همگان شگفتی انگیز شده بود.



***
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید