نمایش پست تنها
  #13  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

روی بپوش رابعه، جمالت دیده ها را خیره می کند، تن به آب مسپار، گیسو به دست موج مده، متین باش، برای یک دختر متانت، اصلی از اصول نجابت است.
رابعه! این زیبایی خدادادی را دست کم مگیر، آن ها را از چشم نامحرمان محفوظ دار، و زمانی به مردی نما که همسر تو است، شریک زندگی تو باید بعد از خدا، فقط همسری را بشناسی که به ازدواجت درآمده است. دختر جوان، به تصور این که، هیچ کس او را نمی بیند، بی آن که جامه اش را از تن بر گیرد، خود را به آب زد، خنکی آب در آن گرما، خط و نشئه ای به او ارمغان داشت. آب سرد، آرامشی به اعصابش بخشید و سر حالش آورد، خستگی و کرختی را از تنش زدود و زنده دلی و شادی را به او ارمغان کرد. رابعه تا آن زمان، لذت خود را به آبی پاکیزه و خنک سپردن را تجربه نکرده بود.
ظهر تابستان بود، ظهر مردادماه، تابستان به نیمه رسیده بود، دو شقه شده بود، خورشید نگاه خندان و سوزنده اش را به هرات دوخته بود.
در چنین هنگامی ، میل تن سپاری به آب ولرم استخر در دل رابعه جوشید، همه ی ساکنان باغ به سرایشان رفته بودند، به خاطر خواب روزانه؛ از صبح زود آنان از سرایشان بیرون می زدند، تا زمانی که بانگ اذان ظهر در کوچه پس کوچه های شهر می پیچید، فعالیت می کردند، و از آن پس، برای ساعتی چند آسودن، به خانه و کاشانه شان باز می گشتند تا مجدداً خود را برای تلاش و تکاپو آماده کنند و تا غروب هنگام دست از کار نکشند.
باغ عمید، به کلی تغییر چهره داده بود، در چهارسویش جنگاوران و شمشیرزنان خانه داشتند، سراهایی کوچک، پر از زنان و خردینه بچگان. کلبه ی مرد دانشمند و همسرش در نزدیکی استخر واقع شده بود. از باغ همیشه بهار چهار نگهبان محافظت می کردند، هر یک به نوبت. در آن ظهر گرما، حتی باغبان ها، چشم بر هم نهاده بودند و فاصله ی نگهبانان با استخر زیاد بود، استخری محصور در میان درختان سر به فلک کشیده، با برگ های افشان. رابعه به کنار استخر آمده بود، تا در سکوت ظهر گاهی نظمی به افکارش بدهد، جوشش شعر را از وجودش به روی کاغذ منتقل کند، شعری بسراید تا فراغت خاطر یابد، که آب وسوسه اش کرد، او را به خود خواند، آبی آینه سان، زلال و تمیز که باد ملایم بر سطحش چین می انداخت.
دختر جوان، به تصور این که، هیچ کس او را نمی بیند، بی آن که جامه اش را از تن برگیرد، خود را به آب زد، خنکی آب در آن گرما، خط و نشئه ای به او ارمغان داشت. آب سرد، آرامشی به اعصابش بخشید، سر حالش آورد، خستگی و کرختگی را از تنش زدود و زنده دلی و شادی را به او ارمغان کرد. رابعه تا آن زمان، لذت خود را به آبی پاکیزه و خنک سپردن را تجربه نکرده بود.
دختر گل بدن، انگشتان اشاره اش را در گوش های خود فرو برد، پلک هایش را بر هم نهاد و به فکر فرو رفت، به یاد ایامی افتاد که کودکی بیش نبود و نیایش به گل ها و پروانه ها محدود می شد. گل های خوش عطر و زنگی که در باغ می رستند و پروانه هایی که از روی گلی به روی گلی دیگر می رفتند تا شیره شان را بمکند.
رابعه پروانه ها را دوست می داشت، آنان را همبازی های رنگانگ خود به شمار می آورد که در زیر نور آفتاب، دایم رنگ عوض می کردند؛ از رنگی به رنگ دیگر در می آمدند. پروانه ها و گل ها، دوستی رابعه را پذیرفته بودند و تن به نوازش هایش می دادند و به سخنانش:
ـ خدا، هر چه زیبایی است در شماها آفریده است، همیشه همین قدر زیبا بمانید!
رابعه غافل بود که هنگام در استخر بودن، دو چشم او را می نگرد، آن دو چشم مال گلشن بود، زنی که رابعه را چون فرزندی دوست می داشت. همیشه مواظب دختر جوان بود و کم ترین تغییر و تحولش را نادیده نمی گذاشت. گلشن پشت حصار درخت ها به نظاره نشسته بود، خاموش ولی با دلی در شور و گداز. زن پیر هر چند گاه به چند گاه، رابعه را در دل مورد خطاب قرار می داد، گاه زیبایی های او را می ستود و گاه سرزنشش می کرد:
ـ مگر عقل به سرت نیست دختر؟ درست است که جامه به تن داری اما از این هم باید پوشیده باشی، مگر خزینه ی ساختمان را از تو گرفته اند که برای آب تنی به استخر روی آورده ای؟ هیچ از خودت پرسیده ای اگر غریبه ای در اینجا بود و تو را با این حال و احوال می دید، چه رسوایی بزرگی به بار می آمد؟
رابعه برای دفاع از خود دلیل آورد:
ـ ولی مادر! من که لباسی به تن دارم، لباسی که به هیچ یک از اعضای تنم اجازه خودنمایی نمی دهد.
گلشن سری به عنوان تأسف تکان داد:
ـ تا من اصول زندگی را به تو بیاموزم، عمرم به سر رسیده است، جان من: متانت، مقوله ای دیگر است، کارهای تو نوعی سبکسری است و مردهایی که قصد ازدواج دارند، دنبال دختران سبکسر نمی روند، از آن می ترسم که تو با همه ی زیبایی ات، کنج خانه بمانی و هرگز مردی به خواستگاریت نیاید.


***

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید