نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 06-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من فصل ششم

مهمانی شب گذشته جز پریشانی عمیق و سر درد شدید برای او حاصلی نداشت اگر هم داشت تنها آشنایی با مریم بود . در دل به انتخاب مهران آفرین گفت چرا که او مریم را زنی مهربان و دلسوز یافت که مهربانی هایش او را به یاد یاسمن می اداخت. یاد یاسمن مثل پیچکی زیبا در ذهنش پیچید و احساس دلتنگی شدید را برایش به جا گذاشت با خود گفت:
(( از دیشب برادرش و امروز هم این خواهر حسابی فکرم را مشغول کردند((
برخاست و نگاهی به حیاط انداخت پنجره را باز کرد بوی چمن تازه و سبزه و خاک خیس خورده را با تمام وجود به جان کشید انگار زمین حمامی درست و حسابی کرده بود چون همه چیز طبیعت سر حال و تمیز خودنمایی می کرد. غرق در افکار خود بود که زنگ تلفن او را از آن رخوت بیرون کشید. مطمئنا هنوز اعضا خانواده اش خواب بودند و از خستگی توان برخاستن نداشتند
با تانی گوشی را برداشت
- الو؟ بفرمایید
صدای گرم فرهاد در گوشش پیچید:
- سلام هستی جان! خواب بودی؟
- سلام صبح بخیر بله تقریبا خواب بودم کاری داشتی؟
- ببخش که بیدارت کردم کار خاصی که نه ! نگرانت بودم دیشب اذیتت کردم؟
- این پرسیدن داره؟ معلومه! کار تو اذیت کردن است
- ممنونم لطف داری ! می شه یکم باهات حرف بزنم؟
- در چه موردی
- اه ، تروخدا هستی ! این چه رفتار سرد و خشنی است که با من داری؟
هستی گفت:
- ببخشید! من کی با شما خودمانی و صمیمی بودم که حالا از رفتار سردم گله می کنی؟
- بابا من فرهادم فامیلت من نمی گویم با من خودمانی و صمیمی باش اما مثل یک فامیل با من حرف بزن
- اوه فامیل؟ می شناسمت تو پسر عمه ماهرخ هستی اما بدان که تا دو سال پیش من شوهر داشتم و اگر مثل یک فامیل با تو برخورد می کردم حمید کنارم بود اما الان یک زن تنهای شوهر مرده ام. دلم نمی خواهد با صحبت کردن و فامیل بازی با تو باعث شوم که دیگران پشت سرم حرف بزنند مخصوصا من و تو که گذشته مان هنوز در یادها است.
فرهاد با آرامش و خونسرد صدای گرمش را در گوش هستی ریخت انگار که داشت برایش لالایی می خوند. نجوا گونه گفت
- چرا این قدر نظر دیگران برایت مهم است؟ من دوست ندارم وقتی با تو حرف می زنم این قدر عصبی و ناراحت باشی اگر باعث ناراحتی ات شدم بگو قطع کنم.
هستی دلش ضعف می رفت که فرهاد بیشتر صحبت کند و او را در این خلسه غرق کند. به یاد روزهایی افتاد که در همین اتاق ساعت ها با فرهاد از اینده سخن گفته بود. شاید فرهاد هم به همین خاطره ها می اندیشید که هیچ صدایی جز نفس هایش نمی آمد. دوباره بغض گلویش را بست پنجه های بغض آن قدر قوی بود که فشار آن بر روی گلویش باعث روان شدن اشک چشم هایش شد نگاهش در اتاقش چرهید و به روی تابلویی که فرهاد به او هدیه داده بود ثابت ماند
(( من ندانم که کی ام من فقط می دانم که تویی شاه بیت غزل زندگیم))
- الو هستی؟ گوشی دستته؟
- بله فرهاد گوشم با توست بگو
- چه بگویم؟ بگویم که می دانم داشتی به چه فکر می کردی؟ هنوز تابلوی دیوار اتاقت یاد آور صاحبش هست یا ان را خرد کردی
- فرهاد؟
- جانم بگو عزیزم
تن هستی گرم شد با خود جنگید لبش را محکم گاز گرفت و گفت
- چرا دست از سرم بر نمی داری فرهاد؟ یک عمر برای سر کردن با خاطراتت کافی است چرا دیگر خودت جلوی رویم سبز می شوی و نمک به زخم کهنه ام می پاشی؟ مگر تو زن و بچه نداری که دائم خونه عمه منو کنترل می کنی؟
همین که هستی با او حرف می زد برایش کافی بود لحن نرم هستی با لجبازی همراه بود با خود اندیشید
(( این هستی دیوونه همیشه خیره سر و لجباز بوده و با این لجبازی اش باعث تباه شدن اینده مان شد باعث شد که هر دو ازدواج های نا موفقی داشته باشیم))
- آه هستی؟ عجب دختری هستی؟ چرا تلفن را قطع کردی؟
لبخند روی لبان فرهاد نشست می دانست که او به خاطر فرار از احساساتش تلفن را قطع کرده است. گوشی را سر جایش گذاشت و به طرف پنجره اتاقش رفت از دیشب که از خانه دایی اش امده بود هیچ حوصله رفتن به خانه را نداشت. دلش در تلاطم بود مثل موجی نا آرام که به صخره می کوبد طوفانی بود.
دلش بهانه می گرفت و بهانه دلش هستی بود! حالا فرهاد تصمیم آخر را گرفته بود و حالا که هستی ازاد بود می خواست به طور جدی در این مورد با او صحبت کند با این که سحر و سینا در زندگی اش نقش خانواده اش را داشتند ولی خودش می دانست که سحر کاری به او و تصمیماتش ندارد فقط دلش برای سینا پر می کشید ولی سحر سعی می کرد ان قدر پسرش را به خود وابسته کند که زیاد بهانه پدرش را نگیرد فرهاد می دید و می فهمید که سینا چه قدر دوستش دارد اما مادرش او را زیاد با فرهاد وابسته نمی کرد. شاید پیش بینی می کرد که روزی زندگی شان به بن بست خواهد رسسید می خواست بتواند سینا را برای خود داشته باشد دلش برای خودش می سوخت هم در عشقش شکست خورده بود و هم در ازدواجش ! اما دیگر برایش مهم نبود او هستی را می خواست دلش می خواست او را در پناه خود بگیرد و از او حمایت کند. 7 سال به نظرش خیلی دیر بود که او به عشقش برسد اه هستی تمام هستی او ، عشقش ، عاشقش و معشوقش . دلش می خواست وجود خسته و تنهای او را در آغوش بگیرد و در گوشش زمزمه کند که دیگر نباید نگراه و تنها باشد. دیگر دوران هجران سر آمده و فرهادش تا پای جان پشت و پناهش باقی خواهد ماند
از تصور داشتن هستی دلش مالش رفت . ولی چگونه می توانست از هستی خواستگاری کند؟ وقتی به یاد لجبازی هستی می افتاد انگار سطل آبی سرد بر روی تن گرمش ریخته باشند از خودش و هستی نا آمید می شد از خودش بدش امد چرا آن قدر سنگدل شده بود؟ چرا با مرگ حمید فقط دلش برای هستی سوخته بود؟ و از مرگ حمید فقط داشتن هستی را می خواست؟
خودش را قانع کرد که آخر من از پانزده سالگی هستی او را دوست داشتم هستی حق من بوده . اما وقتی در المان گرفتار بودم حمید مثل گردبادی امد و هستی ام را با خود برد. آه خدایا من چه می دانستم این هستی کله شق و لجباز از لج من هم که شده بر سر سفره عقد می نشیند؟
دوباره گوشی را برداشت و شماره خانه دایی را گرفت باز هم هستی بود که اتش به جان فرهاد ریخت صدایش گرفته و مغموم بود فرهاد گفت:
- الو هستی؟
- بله بگو
- لعنت به من که باعث شدم چشم های قشنگ به اشک بنشیند
- اره اعصابم را خرد کردی تو همیشه چشم های منو اشک الود می کنی الان هم حسابی به هم ریخته ام کاری داری؟
- باید ببینمت هستی می خوام باهات حرف بزنم دیشب که نگذاشتی باهات درت صحبت کنم مثل غریبه ها با من رفتار کردی. حالا هم حوصله نداری
- چه بگویم فرهاد ؟ تو بپرس تا من جواب بدهم راستی چرا دیشب سحر و سینا را نیاورده بودی؟
- نبودند سحر با مادرش به شمال رفته سینا را هم با خودش می برد. سینا ان قدر که به سحر وابسته است به من نیست
- شمال؟ حالا چه وقت شمال است هوا همه اش گرفته و بارانی است
- عروسی دختر خاله اش است الان شمال معرکه است همانی است که تو عاشقش هستی. دریای سرکش و طوفانی و هوای ابری و بارانی شاید هم اسبی پیدا بشه و تو سواری کنی یادت هست؟
هستی لبخند عمیقی زد و گفت:
- یادش به خیر فرهاد! چرا تو نرفتی شمال و تنها ماندی؟ نکند دیگر از شمال خوشت نمی آید؟
- حوصله نداشتم به عروسی برم. دوست دارم تنها باشم همان طور که تو تنهایی . کاش تنهایی من و تو با هم پر می شد هستی می آیی با هم بریم شمال؟
- من ؟ چی داری می گویی؟ تنهایی تو را سحر باید پر کند که گذاشته رفته. در ضمن تو جدی می گویی به شمال برویم؟
- آره جدی می گویم حال و هوات هم عوض می شود باید بدانی که اگر الان بگویی نفس نکش اطاعت می کنم تو هنوز سلطان قلب منی هستی. هنوز هم می گویم که نفس من به نفس تو بسته است اما تو مثل یک هیولا با من رفتار می کنی.
هستی از حرف آخر فرهاد خنده اش گرفت و گفت:
- آقای هیولا فکر کنم بنده را با سحر اشتبا گرفتی اگر کمی از این حرف ها توی گوش همسرت زمزمه می کردی الان به جای یک بچه سه ، چهار تا دور برت بود! کانون زندگی این جوری گرم می شه
فرهاد خندید و گفت
- نه هستی جان این اعترافات فقط مخصوص توست خوب خانم معلم می یایی بریم شمال؟
- هستی که بعد از 7 سال هنوز این سخنان شیرین برایش خوشایند بود خود را کنترل کرد و گفت:
- نه شمال نمی آیم دلم نمی خواهد برایم حرف درست شود در ضمن سحر و سینا و حمید و نازنین بین ما هستند که من مثل هیولا با تو رفتار می کنم
- سحر و سینا شاید اما حمید و نازنین نیستند یاد و خاطره شان در قلب توس اما در زندگی ات نیست تو باید زندگی کنی فرهادت نمرده هستی جان تو مثل یک پرنده تنها از همه کناره گرفتی همه اش تو خودت فرو رفتی انگار نه انگار که یک زن جوان 29 ساله هستی مثل پیر زن ها یک گوشه می نشینی ! چه طوره یک میل بافتنی و کاموا هم دستت بگیری؟ هستی جان زندگی ات را از نو بساز چشم های اشک الودت قلبم را ات می زند اگر هم به کمک نیاز داشتی من مثل کوه پشت رت ایستادم هستی جان ؟ کوش می کنی؟
هستی بغض الود جواب داد
- باید خوددارتر باشم باید یاد بگیرم که کمی خودم را کنترل کنم . به قول معروف اشک دم مشکم است نمی دانم چرا فرهاد خیلی زود رنج شده ام تو بگو چه طوری زندگی کنم؟
- مگر زندگی کردن روش و اسلوب خاصی دارد؟ همین که تو از پیله تنهایی ات بیرون بیایی قدم اول را برداشته ای یادت هست که چه قدر با یاسی و شهلا خوش بودید؟ وای هستی یادت می یاد؟ رفته بودی بالای درخت و از آن جا شاتوت به سر وکله من و هومن پرت می کردی؟
- آه فرهاد یادم نیانداز که دلم اتش می گیرد. دلم ان قدر برای ان روزهای خوشم تنگ شده که حاضرم تمام عمرم را بدهم و یک روز به ان دوران برگردم
- من هم حاضرم تمام عمرم را ببخشم و روزی را که به آلمان رفته دوباره از نو شب کنم . آن وقت الان تو را داشتم هستی
هستی خود را به نشنیدن زد و گفت
- خوب فرهاد من دیگر بروم به مادرم کمک کنم خانه شلوغ و ریخت و پاش است تو هم برو به کارهایت برس کاری نداری؟
فرهاد گفت:
- روی حرف های من فکر کن هستی و بدان که قلب من هنوز در گرو مهر توست می توانی روی زندگی با من فکر کنی
هستی ناباورانه و گیج گفت:
- به نظر می آید دیشب خوب نخوابیدی فرهاد خدا نگهدار
فرهاد خنده ای کرد تا عمق دلش را لرزاند گوشی را سر جایش گذاشت و چشمانش را بست و سعی کرد که طرح صورت زیبای دختر دایی اش را در ذهنش ترسیم کند آن چنان که مهرش را به دلش ترسیم کرده بود
موجی ارام داشت هستی را به رف فرهاد می کشاند . موجی که هستی در آن غرق می شد و از این بابت هم خوشحال بود و هم ناراحت.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید