نمایش پست تنها
  #12  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت دوازدهم
حالا دیگه روزها در نظرم رنگ دیگه ای داشت .بی هدف نمی گذشت . همون باغی که در نظرم هیچ چیزی نداشت حالا زیبایی خاصی داشت . حالا به حرفهای بهار بیشتر می رسیدم که این برگها و گلها چقدر قشنگند . واقعاً قشنگ بودند؟ یا نه این حس و حال من بود که باعث می شد همه چیز رو قشنگ ببینم . هر چیزی که به منزل ارغوان مربوط می شد برای من زیبا بود . از کوچه خالی از رهگذر پر از برگهای پاییزی که نسیم با خودش اونها رو به هر سمت میبرد تا باغ بزرگ و درختهای رنگ به رنگ و گلهای زیبا و عطر یاس و محمدی که توی باغ پر میشد همه و همه قشنگ بود.
اصلاً زندگی زیبا بود و من حسش می کردم با همه وجودم .
جکعه بود و من و بهار از فرط بیکاری داخل باغ نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم و بیشتر حرفهامون در مورد درس و امتحاناتمون بود. بهار با ذوق از چیزهایی که جدید فرا گرفته بود یاد میکرد که برای لحظه ای صدای فریاد زنی از ته باغ بلند شد . با سرعت از روی تاب پریدم و به بهار نگاه کردم . بهار هم مثل من با تعجب نگاهش رو به چشمهام ریخت و شونه هاش رو بالا انداخت . هنوز از شک بیرون نیومده بودیم که دوباره صدای فریادی دیگر بلند شد . ریز بودن صدای جیغ باعث شد که متوجه بشم صدا صدای کسی نیست جز صدای پری که یک ساعت پیش به منزل ارغوان رفته بود . دست بهار رو گرفتم و هر دو به هم تکیه دادیم . ذهنم در همان چند لحظه کوتاه هزاران فکر رو به خودش راه داد . حتی به ذهنم رسید که امکان داره برای پری که با سروش تنها توی ساختمون تنها هستند افتاده باشه . اما سریع این فکر رو از ذهنم بیرون کردم و گفتم که دلیلی نداره که سروش با پری این کار رو بکنه . هنوز فکرم در رابطه با این موضوع کامل نشده بود که صدای قدمهای دو نفر رو معلوم بود دارند می دوند رو شنیدم . سرم رو خم کردم تا بهتر ببینم که صدای فریاد سروش بند بند وجودم رو لرزوند.
-پری مواظب رفتارت باش .
حالا دیگه اونقدر نزدیک شده بودند که من و بهار به راحتی از پشت تک درختی که در مسیر بود اونها رو ببینیم. پری همونطور که با کفشهای پاشنه بلندش به روی سنگفرش میدوید پاش پیچ خورد و با ضرب به زمین برخورد کرد . از دیدن این صحنه حسی شیرین رگ و پی وجودم رو محاصره کرد . سروش نزدیکش نشست و پرسید:
-وای پری چیزی شدی؟
صدای فریاد پری گوشم رو از اون فاصله کم کر کرد:
-به من دست نزن سروش ...
کمی خودم رو نزدیکتر کشیدم و از دیدن اشکهای پری بغضی گلوم رو فشرد . نگاهم به صورت برافروخته و عصبی سروش چرخید . دستش رو روی پای نیمه برهنه پری گذاشته بود و با دستمالی که از جیبش در اورده بود خون پاش رو پاک می کرد و پری همچنان با عصبانیت اشک می ریخت . ازدیدن سروش بعد از اون همه مدت نزدیک بود که پر در بیارم . دو هفته از مراسم تولد پری میگذشت و من در تمام این مدت سروش رو از نزدیک ندیده بودم . پری دست سروش رو از روی پاش کنار زد و گفت:
-به من دست نزن نمیشنوی؟
سروش دوباره دستش رو سر جای قبلی گذاشت و دستمال رو به روی زخم پای پری فشرد و در همون حال گفت:
-پری بچه بازی در نیار پات خراش برداشته ...
از دیدن این صحنه ها حسی مثل حسادت در تک تک سلولهام حس میکردم . پری گریه میکرد و سروش پاش رو نوازش میکرد ،بدون اینکه به صورتش نگاه کنه و آروم آروم چیزی رو زمزمه می کرد که من از اون فاصله نمیشنیدم . بهار دستم رو گرفت و با صدایی آروم گفت:
-به نظرت چی شده؟
برای لحظه ای نگاهم رو از اون دو نفر گرفتم و به بهار دوختم. اما بعد سریع دوباره مسیر نگاهم رو به سروش و پری دوختم و گفتم:
-نمیدونم .
پری همون طور که اشک می ریخت گفت:
-چرا سروش؟ چرا این کار رو با من میکنی؟
سروش سرش رو تکون داد و گفت:
-پری بچه بازی در نیار تو چرا این کار رو میکنی؟ چرا حماقت میکنی؟من که به تو وعده ای نداده بودم.
پری با فریاد گفت:
-لعنتی داغونم کردی و حالا میگی چرا حماقت میکنم؟چرا اینهمه مدت صدات در نیومد؟
چهره تیره پری قرمز شده بود و اشکهاش به روی گردنش جاری شده بود . شالش روی شونه هاش افتاده بود و پاهاش رو توی بغلش گرفته بود . سروش از روی زمین بلند شد و با ناراحتی دستش رو توی موهای خوش حالتش فرو برد و چرخی دور خودش زد و رو به پری کرد و گفت:
-پاشو ببرمت دکتر . امکان داره زحمت عفونی بشه.
پری بی توجهه به نگرانی سروش با صدایی بلند و عصبی گفت:
-سروش به من بگو چرا؟ مگه من چه مشکلی دارم؟ من میتونم خوشبختت کنم . میتونم سروش . چرا من رو نمیبینی سروش. کمی هم من رو نگاه کن ...
سروش عصبی پا به زمین کوبید و در همون حال با نفرت به پری نگاه کرد و گفت:
-پری چرا متوجه نیستی؟ اصلاً مسئله این نیست . من دوست ندارم به خاطر یک سری قرارداد ازدواج کنم . میفهمی؟ من دوست دارم عاشق بشم و با عشق ازدواج کنم. نمیخوام تنها به خاطر حساب و کتابهای پدر و مادرهامون باهات ازدواج کنم .
پری با ناله ای تن پهن شده اش رو از روی زمین بلند کرد و در حالی که خم شده بود و در حین قدم زدن میلنگید با بغض گفت:
-ولی این حق من نیست سروش .
سروش دوباره عصبی دست به موهاش کشید و در حالی که نفسش رو بیرون میفرستاد گفت:
-بفهم پری من دوستت ندارم . اینقدر خودت رو سبک نکن ...
پری قدمی به سمت سروش برداشت و در حالی که چشماش از اشک لبریز بود . دستش رو بلند کرد و صورت سروش رو نوازش کرد . با اینکه دلم برای پری سوخته بود اما از اینکارش حسادتی عمیق وجودم رو لبریز کرد . ای کاش من هم میتونستم از اون فاصله نگاهش کنم . نوازش کنم . عطر تنش رو توی ریه هام بفرستم . ای کاش میتونستم توی چشماش غرق بشم و زمزمه کنم که عاشقشم . این همه احساسات از من بعید و به دور بود اما ...
سروش قدمی به عقب برداشت و گفت:
-پری تو میتونی خوشبخت باشی . پری بفهمم . درکم کن . پری من نمیتونم ...
پری فریاد زد و گفت:
-سروش تو من رو بفهم. من هم نمیتونم . سروش . عزیزم . درکم کن . سروش تو همه زندگی منی . لعنتی من عاشقتم سروش...
سروش دستهاش رو توی جیبش فرو برد و گفت:
-هرگز پری . من هرگز نمیتونم این کار رو بکنم . من دوستت ندارم .
پری چنان با عجز و لابه حرف میزد که دل سنگ هم براش آب میشد . درکش میکردم .حسش رو درک می کردم . میفهمیدم که دوست داشتن سروش چه دردی داره . اما دردی شیرین بود که همه وجود من رو مست کرده بود. پری اشکش رو با گوشه انگشتش پاک کرد و با مظلومیت خاصی گفت:
-حتی ذره ای؟
-پری تو برای من تنها دخترخاله ای بفهم این رو ...
پری با دستش بینیش رو پاک کرد و شالش رو روی سرش مرتب کرد .هنوز هم هوای گریه داشت و این روخوب میشد از نگاهش فهمید.قدمی به جلو برداشت و سروش رو نگاه کرد و به راه افتاد . شونه هاش تکون میخورد و اشک میریخت . برای اولین بار بود که اینقدر دلم براش میسوخت . سروش حق نداشت که با پری این کار رو بکنه .هر کسی نمیدونست من میدونستم که بعد از برگشتنش تمام مدت با پری بود و لحظه ای پری از او جدا نبود .اصلاً مگه اون روز خودش به من نگفت که عزیزم خطابش میکنه؟ سروش حق نداشت بعد از این همه مدتی که پری رو بازیش داده بود حالا با بی رحمی پسش بزنه و از خودش برونه. پری ایستاد و بدون اینکه برگرده رو به سروش گفت:
-یادت باشه که من انتقامم رو ازت میگیرم سروش . نمیزارم بهش برسی ...
و با سروعت اون قسمت رو دور زد .یعنی سروش کس دیگه ای رو دوست داشت؟ کسی که پری هم از وجودش مطلع بود. برگشتم به سمت بهار . بهار نگاهم کرد و اشکی رو که روی گونه ام چکیده بود رو پاک کرد . نفس عمیقی کشید و لبخند زد . چرا لبخند میزد؟دلیلش چی بود؟ مگه ندید که سروش چطور پری رو مثل دستمال کاغذی استفاده شده دور میانداخت؟ چرا اینقدر راحت و بی خیال بود؟ چرا چرا؟
صدای فریادپری مثل پتکی روی سرم نشست . برگشتم و با دیدن پری پشت سرم لبم رو به دندون گرفتم تا اشکهام جاری نشه . نگاهش صد و هشتاد درجه از اون مظلومیت چخیده بود و حالا سرشار از نفرت بود.
-پاییز این لقمه ای که برداشتی واسه دهنت بزرگه . خفه میشی دخترِ بیشعور ...
با چشمایی که از شدت تعجب گرد شده بود نگاهش کردم . دلم میخواست اونقدر قدرت داشتم که چنان میزدمش تا از جاش نتونه تکون بخوره. چرا هر وقت از جایی کم می اورد سر من بیچاره خالی می کرد؟ سعی کردم قدم بردارم و به سمتش برم . اما انگار پاهام به زمین چسبیده بود . بدنم هیچ حسی نداشت . نمیتونستم دهانم رو باز کنم و بدنم یخ یخ بود . فشار دست بهار باعث شد صدایی که بیشتر شبیه ناله بود از دهانم خارج بشه .
-پاییز حالت خوبه؟
نگاهم به صورت سروش چرخید که با فاصله کمی از پری ایستاده بود و نگران به من نگاه میکرد . آب دهانم رو قورت دادم و بدون اینکه بخوام سرم رو تکون دادم . صدای فریاد سروش مثل چکشی روی اعصابم میکوبید.
-پری احترام خودت رو نگه دار. وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی...
پلک زدم و اشکهام به روی گونه هام سرازیر شد .به حدی بدنم یخ کرده بود که اشکها صورتم رو سوزوند. داغی اشکهام بدنم رو به حس آورده بود . حالا ذهنم، ذهنی که برای لحظه ای از کار افتاده بود رو به کار انداخته بود . ذهنم مثل ساعت کار میکرد و سوالات بود که به ذهنم هجوم می آورد . از خودم متنفر شدم که برای لحظه ای دلم به حال پری سوخته بود. چرا این طور با توهین باهام حرف زد؟ چرا سروش مداخله کرد و از من دفاع کرد؟ چرا ؟ چرا؟ چرا؟ این موضوع و نخواستنش توسط سروش به من چه ربطی داشت؟من کجای این معادله بودم که پری همیشه با نفرت من رو نگاه میکرد؟ منظورش از اون حرف چی بود؟ من چی کار کرده بودم؟ چه لقمه ای برداشته بودم که قد دهنم نبود؟
-آره سروش میدونم .تو لیاقتت همین دخترِ کلفتِ بیچاره است . دختری که کسی تُف هم به روش نمی اندازه ...
صدای کشیده ای که به گوش پری خورد من رو از جا پروند . بی اختیار دستم رو روی گونه ام گذاشتم و دست بهار رو که توی دستم بود چنگ انداختم . پری همونطور که اشک میریخت با نفرت به من نگاه کرد و در چشم بهم زدنی از باغ خارج شد . به قدری تحقیر شده بودم که دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه . اما نمیدونستم چرا حسی شیرین وجودم رو در بر گرفته بود . از اینکه پری کشیده خورده بود حس می کردم غرورم ارضا شده . لبخندی ناخواسته روی لبهام جاری شد . سروش قدمی به سمت ما برداشت و همونطور که سرش پایین بود رو به من گفت:
-پاییز من معذرت میخوام . پری عصبی بود نفهمید چی گفت. من معذرت میخوام پاییز . من معذ ...
چقدر در این حالت چهره اش شیرین شده بود . تا به حال این طور نگاهش رو که معصومانه بود ندیده بودم . توی چشمهای سیاهش حلقه اشک نشسته بود و لبهاش می لرزید . چقدر دلم میخواست مثل پری نزدیکش بشم و سرش رو بالا بگیرم و صورت رو نوازش کنم . ای خدای من ای کاش میتونستم . اون وقت اون انگشتهایی رو که به گوش پری کشیده زده بود رو میبوسیدم و بهش میگفتم که هیچ ناراحتی از اون به دل ندارم . میگفتم که خوب تونسته بود ازم دفاع کنه و من چقدر از این موضوع لذت بردم .حسی شیرینی تمام وجودم روپر کرده بود . حس میکردم که سروش تنها به خودم تعلق داره و من تکیه گاهی امن مثل سروش دارم که همیشه هوا خواهم بود.حس میکردم که حسادت و نفرت پری تا به حال بی ربط نبوده . از حرفهاشون این طور برداشت کرده بودم که سروش کس دیگه ای رو دوست داره و چقدر لذت بخش بود که چیزی در ذهنم فریاد میزد. پاییز اون شخص تویی . نه پری و نه هیچ دختر دیگه ای .ای خدای من باورم نمیشه یعنی پاییز همون محبوبی بود که پری ازش دم میزد؟یعنی پاییز همون عشقی بود که سروش ازش دم میزد؟ وای خدای من حاضر بودم که پری بدترین ناسزاهای دنیا رو نثارم کنه اما این فکر درست باشه و سروش هم مثل من عاشق باشه .
اما به جای تمامی این کارها لبهام به هم دوخته شده بود و ذهنم بود که مثل ساعت کار می کرد .
-یعنی چی سروش خان ؟ این که نشد پری هر وقت عصبی بود عصبانیتش پر پاییز رو بگیره . اگر شما مشکل دارید این موضوع به پاییز چه ربطی داره؟
بدون اینکه نگاهم رو از چشمهای زیبا سروش بگیرم که سرش پایین بود بغضم رو قورت دادم . سروش قدمی به جلو برداشت و نزدیکم ایستاد و با صدایی ریز گفت:
-آخه بهار مشکل من و پری با هم سر پاییزِ . پس باید بهش حق بدید که اینطور عصبی بشه .
تمام بدنم پر در آورده بود و دلم میخواست پرواز کنم به این خلسه شیرین . حس میکردم چقدر زیباست که کسی که همه وجودتِ دوستت داشته باشه . ای خدای من این لحظه های شیرین رو از من نگیر .
-میشه بگی این موضوع چه ربطی به پاییز داره؟
سروش سر بلند کرد و به چشمهای من خیره شد و در همون حال گفت:
-میتونم برای لحظه ای با پا... با پاییز تنها باشم؟
بهار عصبی سر تکون داد و گفت:
-من آخرش از دست این کارهای شما دیونه میشم .
وقتی بهار رفت حس کردم تکیه گاهم رفت . بدنم سست شد و زانوانم خم شد . سروش به سمتم قدم بلندی برداشت و بلندم کرد . از تماس دستاش با بدنم حس کردم بدنم مثل کوره آتیش داره میسوزه . چقدر شیرین بود این حس .
سروش من رو روی تاب نشوند و خودش جلوی پام زانو زد . هیچ حسی نداشتم . تنها نگاهم بود که بیشرم به چشمهای سیاهش دوخته شده بود . عصبی بود و دائماً به موهاش دست میکیشید .دلم میخواست زمان در همون لحظه متوقف بشه و من در چشمهای سیاه سروش غرق بشم . خدای من چرا تا به حال به این فکر نکرده بودم که چقدر دوستش دارم؟ حسم به قدری قوی بود که فکر می کردم که سالهاست باهاش آشنا هستم . دلم میخواست من به جای سروش دست توی موهای خوش حالتش می کشیدم و عطرش ور توی ریه هام میفرستادم . حالا عطر محبوبش رو از نزدیک حس میکردم . در خلسه ای شیرین فرو رفته بودم و همه اعضای بدنم اختیارش رو به ذهنم داده بود و فقط ذهنم بود که درگیر بود.
سروش لبهاش عصبی به هم میخورد و تا می اومد لب باز کنه لب فرو میبست تا اینکه نفس عمیقی کشید و شب پر ستاره نگاهش رو به چشمام ریخت و با صدایی آروم و دیونه کننده زمزمه کرد :
-پاییز ... پاییز من دوستت دارم .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید