نمایش پست تنها
  #42  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(42)
صدای او ، باز هم مرا لرزاند . نمی دانم چرا صدایش مسئله ای را در ذهنم تداعی نمود که هرگز قدرت مقابله و رویارویی با آن را نداشتم . به هر جهت من و فرشید به سرعت از آنجا دور شدیم و من صدای فرشید را که زیر لب زمزمه می کرد شنیدم که با خود می گفت :
- بیچاره پیر مرد . چه قیافه وحشتناکی ، چقدر زجر آور است .
سه روز بعد من بار دیگر آن پیر مرد زشت روی را دیدم . اما این بار نه در خیابان و اتفاقی ، بلکه مقابل درب منزل ما ایستاده بود . ابتدا تصور کردم شاید اتفاقی در آن حوالی پیدایش شده ، اما چند روز متوالی او را در آنجا دیدم و همین که مرا می دید خودش را پنهان می ساخت . کم کم وحشت بر من مستولی گشت . نمی دانستم علت ترس و وحشت من از چیست ، اما دلم شور می زد و حس می کردم حادثه ای در شرف تکوین است که به زندگی من و پسرم بستگی دارد . تحمل نگاههای مشمئز کننده اش را نداشتم که گوشه ای بایستد و مرتبا به پنجره اتاق ما خیره شود . او چه کسی می توانست باشد ؟ آیا سارق خطرناکی بود که قصد شومی در سر می پروراند ؟ یا اینکه . . .
اما نه از یک مرد مفلوک و عاجز چه عمل خطرناکی ساخته است . باید با او به گفتگو می پرداختم شاید به مقصودش پی می بردم . بنابراین با اکراه خود را به او رسانیدم . با دیدنم قصد در پنهان نمودن خود داشت ، اما من خود را سد راه او قرار داده و از او علت این تعقیب و گریز را استفسار نمودم . نگاهش را بر زمین دوخته بود و سخنی بر زبان نمی راند . او را تهدید کردم که اگر به سوالاتم پاسخ نگوید تحویل پلیسش خواهم داد . و او که از شنیدن نام پلیس بیمناک گشته بود ، دیده به چشمانم دوخت و با صدای مرتعشی گفت :
- آیا مرا به خاطر نمی آوری ؟
نگاهش وحشتناک و چهره اش زشتر از پیش در نظرم جلوه گر شد . هیچگونه آثار آشنایی در سیمای کریه اش مشاهده نکردم . و او که تردید مرا دید شرمزده گفت :
- حق داری که مرا نشناسی ، حتی من نیز خودم را نشناخته ام . من موجودی بیچاره و درمانده هستم . من همان مردی هستم که سرنوشت تو پسرت را به بازی گرفت . . .
صدایی فریاد مانند از لا بلای دندان کلید شده ام به گوش هر دوی ما رسید . و من با نا باوری به او چشم دوختم و زیر لب زمزمه کردم :
- جمشید ؟ ! ! . . .
- آری منم . همان جمشید زیبای تو ، که اینک به موجودی زشت و شریر مبدل گشته بطوریکه تمامی موجودات روی زمین از او بیزار و گریزانند . بله ، این من هستم . من جمشیدم . همان موجودی که به تو بد کرد و خداوند انتقام این بدیها را از او گرفت .
آه نه خدایا ، باور کردنش برایم دور از ذهن بود آیا این انسان بدبخت همان جمشید من بود ، همان عشق قدیمی من ، نه نه باور کردنی نیست .
- جمشید چی شده ؟ چرا به این روز افتادی ؟
- چرا ؟ کاملا منطقی به نظر می رسد . مگر نه اینکه در آرزوی انتقام می سوختی و منتظر روزی بودی که با چنین منظره دلنشینی روبرو شوی ؟
- نه جمشید اشتباه می کنی ، هرگز چنین آرزویی را از خدا نداشتم .
- شاید ، شاید . ولی خدا چنین می خواست و تقدیر چنین مقدر کرده بود . خانه ام در اثر بی مبالاتی همسرم دچار حریق گردید . در آن حادثه شوم ، برای نجات همسر و فرزندم دست به تلاش همه جانبه ای زدم . تا قبل از رسیدن ماموران آتش نشانی باید نجاتشان می دادم . خودم را در میان شعله های سر به فلک کشیده و خشمگین آتش افکندم . همسرم را به موقع نجات دادم ، اما خودم و فرزندم هر دو ، طعمه حریق شدیم . او جانش را از دست داد و مرا به بیمارستان منتقل کردند . پس از اینکه بهوش آمدم متوجه شدم که در دنیای دیگری هستم . در دنیایی که با دنیای زندگان فاصله زیادی داشت . پس از بهبودی سطحی ، چون قیافه ام غیر قابل تحمل گشته و مرا به موجود پیر و زشتی مبدل ساخته بود ، همسرم از پذیرفتن من سر باز زد و مرا ترک نمود . خانواده ام طردم کردند و اجتماع هم مرا از خود راند . در این حادثه تمام بدنم دچار سوختگی گشت . بینایی یک چشم خود را از دست دادم . یک دست و یک پا و نیمی از صورتم دچار فلج گردید . و حالا با چنین قیافه ای در مقابل تو ایستاده ام . آن روز برای اولین بار پسرم را با تو دیدم . هر دو از مقابل من گذشتید . پسرم به گمان اینکه من مرد گدایی هستم در صدد بر آمد به من صدقه بدهد . و حتی تو نیز مرا نشناختی . اما برق وحشت و انزجار را در سیمای تو دیدم و آنگاه پی بردم که چه موجود بی ارزشی هستم . آن روز را قدم به قدم تعقیب نمودم تا اینکه توانستم نشانی شما را بیابم . چند روز است که به اینجا می آیم . تنها به این خاطر که بتوانم پسر نازنین خود را ، دورا دور ببینم و بخت بد خود را لعن و نفرین نمایم . هیچگاه تصورش را نمی کردم که در چنین حالت زبونی و خواری در مقابل یکدیگر قرار گیریم که من از شرم نتوانم خود را به پسرم بشناسانم . و امروز که تو به راز من پی برده ای ، دیگر هیچگاه مرا نخواهی دید . از تو می خواهم که این راز را از پسرم مخفی بداری و هرگز به او نگویی که آن مرد وحشتناک و زشت نظر ، پدرش بوده است . زیرا که وجودم تحمل نگاههای تحقیر آمیز او را نخواهد کرد .

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید