نمایش پست تنها
  #35  
قدیمی 04-26-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 1/5

صحبتهای وفا او را گوش به زنگ كرده بود، نمی خواست تازه واردی هنوز از گرد راه نرسیده همه چیز او را تصاحب كند. می دانست اگر چه پایتخت نشین است اما دختری ساده و بی شیله پیله است. همان دفعه اول فهمیده بود از اینجور روابط فراری و هراسان است اما باید جانب احتیاط را رعایت می كرد. هم از بزرگتر بود و هم زیباتر، پشت حصارها ایستاد روی تخت زیر درختی تنومند نشسته بود به آن تكیه زده و مطالعه می كرد، بی خیال از دنیایی كه او در آن قدم گذاشته بود. حداقل چهره اش اینطور نشان می داد آرزو كرد، ایكاش می تونستم از اون چه در ذهن و دلش می گذره هم باخبر بشم، اون وقت انقدر حرص نمی خوردم. برای چی حرص بخورم؟ باید بهش حالی كنم خوش خوشك، اصلا تقصیر خودمه از بس این دست اون دست كردم. دیگه معطلش نمی كنم همین امروز می رم و تكلیفم رو با اون و خودم روشن می كنم، آخه برم چی بگم؟ خاك تو سرت كنن خودت هم نمی فهمی می خواهی چه غلطی كنی آخه بدبخت ....
- گلی ... گلی ... حواست كجاست؟
لیلا مقابل او كتاب به دست ایستاده بود.
- ده دقیقه است اینجا ایستادی و داری بر بر منو نگاه می كنی.
گلی فورا خودش را جمع وجور كرد و گفت:
- داشتم فكر می كردم كه خیلی بی معرفتی حالا دیگه حاجی حاجی مكه ...
لیلا كه از صحبتهای گلی چیزی دستگیرش نشده بود گفت:
- منظورت چیه؟
گلی تكیه اش را به حصارها داد و گفت:
- یك ساعت چی به هم می گفتید ناقلا ...؟
لیلا كه هنوز چیزی از حرفهای گلی نفهمیده بود گفت:
- چی می گی گلی؟ به كی؟
گلی كه نمی دانست لیلا عمدا از پاسخ دادن طفره می رود یا واقعا دو روز قبل را فراموش كرده گفت:
- منظورم دو روز قبل است، وفا كه خیلی كنجكاوی به خرج داد تا بفهمه چی به هم می گفتید.
لیلا كه تازه منظور گلی را فهمیده بود گفت:
- آها ... ببینم یاشارخان چیزی از صحبتهای من به شما گفت.
گلی گفت:
- نه بابا ... اگه می گفت كه حالا من اینجا نبودم.
لیلا لبخندی زد و گفت:
- پس اومدی سرو گوشی آب بدی و از زیر زبون من حرف بكشی!
گلی گفت:
- پس موضوع مهمی بود؟
لیلا در حالی كه به سمت تخت برمی گشت گفت:
- نه بابا ... موضوع مهم چیه؟
گلی از حصارها گذشت، كنار لیلا روی تخت نشست و به او كه مطالعه كتاب درسی اش را از سر گرفته بود و گفت:
- خب اگه موضوع مهمی نبود چرا نمی گی چی بهم می گفتین؟
لیلا كه از حساسیت و كنجكاوی بیش از حد گلی را در مورد آن گفتگوی عادی و دو نفره مشكوك دید با تردید سوال كرد:
- چیه گلی؟ نكنه هول برت داشته كه ....
گلی فورا با دستپاچگی گفت:
- نه ... نه ... خب آره ترسیدم، هول ورم داشت كه نكنه از راه نرسیده بخواهی طرف رو از من بقاپی!
لیلا اول ناباورانه به گلی نگاه كرد و بعد با صدای بلند خندید و در حین خندیدن گفت:
- بلند شو گلی ... بلند شو برو با یكی دیگه شوخی كن. من وقتش رو ندارم.
گلی از جا برخاست و با دلخوری گفت:
- شوخی؟ دارم جدی می گم باور نمی كنی؟
لیلا گفت:
- نه ... حالا برو می خوام به درسهام برسم.
گلی گفت:
- وقتی رفتم و با خودش صحبت كردم اون وقت باورت می شه.
لیلا گفت:
- این كارو نكنی گلی.
گلی گفت:
- واسه چی؟
لیلا با جدیت گفت:
- واسه این كه تو هنوز بچه ای فرق بین یك احساس زودگذر و عشق رو نمی دونی، می خواهی بهت بخنده؟
گلی با عصبانیت گفت:
- غلط كرده؟
و بدون این كه منتظر بماند آنجا را ترك كرد. لیلا مات و مبهوت به او و حرفهایش اندیشید هنوز به طور جدی روی حرفهای گلی فكر نكرده بود كه یكی از كارگران جنگلبانی از پشت حصارها او را صدا كرد و به او خبر داد كه تلفن دارد. لیلا فورا خودش را به ساختمان جنگلبانی رساند و گوشی را برداشت صدای نفس زدنهایش كه در گوشی پیچید مریم معترضانه گفت:
- علیك سلام خانوم، پنج دقیقه منو اینجا كاشتی كه تشریف بیاری، نمی گی قبض تلفن كه بیاد، دود از كله بابای من بلند می شه.
لیلا نفس عمیقی كشید لبخندی زد و گفت:
- بی انصاف همه راه رو دویدم، تازه به من چه، مگه من ازت خواستم زنگ بزنی؟
مریم گفت:
- خب ... حالا بگو چه خبر؟ چقدر پیشرفت كردی؟ تا كجا كلاه رو گذاشتی سرش؟ تونستی آویزونش بشی یا نه؟ د ... حرف بزن دارم دق می كنم.
لیلا با خنده گفت:
- مریم ... مریم ... ول كن طرف رو، فقط بهت گفته باشم از من عقب نمونی و بعد اعتراض كنی ...
مریم وسط حرف او پرید و گفت:
- دختر كجای كاری؟ تو منو عقب زدی حسابی، آخه من هنوز چیزی گیر نیاوردم حتی یكی از اون شلخته، پلخته های خیابونی.
لیلا گفت:
- منظورم درسها بود. دو روزه كه شروع كردم تصمیم دارم هر طور شده توی دانشگاه قبول بشم.
مریم گفت:
- دانشگاه ... دیوونه ای لیلا، وقتی یه همچون تیكه ای نصیبت شده دیگه دانشگاه رو می خواهی چی كار؟ دانشگاه مال بدبختهایی مثل منه كه همیشه بی نصیبن. اصلا نمی دونم چطور می تونی فكرت رو متمركز كنی و درس بخونی در حالی كه چیزهای بهتری هست كه بهش فكر كنی.
لیلا گفت:
- من تصمیمم رو گرفتم می خوام به درسم ادامه بدم، در ضمن اون بنده خدا رو هم بخشیدم به یكی دیگه، تو كه نمی دونی یكی دیگه ....
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید