نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 07-25-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

غروب داره میشه ،
یکی از همون غروبای مزخرفی که دل آدم رو حالی به حالی میکنه
از زمانی که مدرسه میرفتم از غروبا بدم میومد
همیشه فکر کردم میشه دیگه غروب نشه
یه دفعه وسطای روز خدا با یه اچی مچی خورشید رو غیب کنه
تا فردا صبح
از همه بدترش غروبای جمعه است
آخه فردا قرار بود برم مدرسه ای که ناظمش خیلی با من مشکل داشت
یه آدم تکیدهء استخونی که همیشه کت شلوار یه دست آبی نفتی گشاد میپوشید
همیشه فکر میکرد داره چاق میشه ، برا همین یکی دوسایز لباساشو گنده تر میگرفت
راحت میتونستم با مشت بزنم تو دماغش و همینطور که رو زمین افتاده
یکی محکم بزنم تو شکمش ، اونقدر ضعیف بود که نتونه جواب بده
اما هیچوقت این کار رو نکردم ،
زیاد اهل دعوا نیستم ، تا حالا کسی رو هم نزدم ، یعنی دعوا بیفتم و کسی رو بزنم
ولی یه دفه این اتفاق افتاد ، یه دختر رو زدم ،
محسن همیشه تو جمع های صمیمی تعریف میکنه
بهش گفتم : دیگه این کار رو نکنه
کجای زدن یه آدم تعریف داره ، خیلی ابلهانه است که یه نفر رو بزنی و بعد بشینی تعریف کنی
به همون اندازه ابلهانه که از یه نفر کتک بخوری ، بخوای تعریف کنی
دختره خیلی جیغ میکشید ، اومده بود یه سانتی صورتم جیغ میزد ، منم زدمش
اونایی که میان یه سانتی صورتت جیغ میزنن رو باید بزنی
احمقانه اس ، ولی باید بزنیشون ، تا دیگه نرن یه سانتی صورت کسی جیغ نزنن
بعدش هم فراموششون کن ،
بدی من اینه که نمیتونم ادما رو فراموش کنم ، اسماشون رو چرا ،
هر چیز کی به اونا وصل میشه رو میتونم فراموش کنم اما خودشون رو نه
خیلی مسخره است ، ادما رو باید فراموش کنی ، هیچ چیز اونقدر جدی نیست
(( اگه فراموششون نکنی دلت همیشه براشون تنگ میشه ، مثل من ))
هنوزم دلم میخواد اون ناظم نفهم رو بزنم ،
اونم یه بار اومده بود یه سانتی صورتم ، تفش رو پرت کرد رو پلکام و داد زد
( برین تو کلاس ) ، خیلی سعی کردم نزنمش ، پشیمونم که نزدم ، مرتیکه دوزاری
،
از همهء اون مدرسه دوزاری چند تا خاطره مزخرف یادم مونده ،
حال تعریفش نیست ، خاطره بهتره همون قدیم بمونه
اونایی که بیکارن خاطره زیاد تعریف میکنن
جوریم تعریف میکنن فکر میکنی اونا تو قدیم چه غولی بودن ...
از یکی بری بپرسی اونا قدیم چیکاره بودن ، میبینی یه بچه گنجشکم نبودن
من بیکارم ، اما خاطره تعریف نمیکنم
اگر هم بخوام تعریف کنم ، زیادی بزرگش میکنم
خاطره رو باید بزرگ کنی ، هیچ خاطرهء مزخرفی رو نمیشه تعریف کرد
مگه اینکه بزرگ بشه
مثلا داری میگی : من داشتم از خیابون رد میشدم
یا باید خیابون رو پر از ماشین های کلاس بالای و سریع
که در حال رفت و آمد هستن نشون بدی
و یا بگی : خیابون خالی خالی بود ، گرد مرده ریختن تو پیاد رو هاش و ماشین روهاش
یجوری باید بزرگش کنی ،
باید حقّه باشی ، حقه بودن بد نیست ،
این ادمایی که حقّه بودن بلد نیستن و تو توک زبونشون یه سوزن گذاشتن
که با هر یه کلمه یه بار به آدم نیش میزنن
هیچوقت یاد نمیگیرن حقه باشن و دل ادما رو نشکونن
به این جور حرف زدنشون هم افتخار میکنن
ادمای دوزاری ...
،
اتفاق جالبی همیشه موقع خاطره تعریف کردنم میفته ،
دیدی بچه هایی رو که سر سفره از مادرشون غذا میگیرن و زیر چشمی به
داداش یا ابجیشون نگاه میندازن ببینن بشقاب اونا پر تر هست یا مال خودشون ؟
خاطره های منم همینطورن ،
هروقت یکی رو دارم تعریف میکنم ، هزارتا دیگه مثل گداها گردنشون رو کج میکنن
و به من نگاه میندازن ،
خاطره های گردن شکستهء احمق ، فکر میکنند با این کار دلم به حالشون میسوزه
تحویلشون نمیگیرم
خیلی چیزا به من نگاه میندازن ، کتاب ، میز ، زیر شلواری ، تخت و ...
منهم هیچوقت بهشون توجه نمیکنم
فکر کنم اگه یه مدت دیگه بهشون توجه نکنم ، همشون عقده کنند
یا میشکنن یا گم میشن ...
چشات باید به همه چیز توجه کنه ، والا یا میشکنن یا گم میشن ...
دیگه هم نمیتونی مثلش رو بدست بیاری ، هیچوقت ...
،
این غروب لعنتی واقعا داره اعصابم رو خورد میکنه
یه بار دم دمای همین غروب مسخرهء رنگ و رو رفته ، با یکی نشسته بودم لب دریا
رو شن های ساحل ،
اون مثل (( چی )) گریه میکرد ، منم داشتم موجها رو میشمردم
خیلی بیخود بود ، یکی داره گریه میکنه و تو موج میشماری ...
به اون توجهی نداشتم ، اصلا به اونایی که لب ساحل ، موقع غروب
وقتی من دارم موج میشمارم ، گریه میکنن ، توجهی ندارم
اونم شکست و بعدش گم شد ...
یه بار دیگه هم بالای یه صخره کنار دریا نشسته بودم با یه نفر ،
بیشتر اتفاقات عجیب زندگیم کنار دریا میفته
باید برم یه جا دیگه برای خودم پیدا کنم
شاید رفتم زیر یه درخت و تعداد برگایی که ازش میفته رو بشمارم
ابلهانه است برم اول جنگل بایستم و به کلش نگاه بندازم و بعد بگم : چقدر زیبا ...
جمله از این دوزاری تر پیدا نمیشه برای گفتن ،
اینجوری به هیچ درختی اهمیت ندادی
توجهی هم به هیچکدومشون نکردی
برای همین هست جنگلا روز به روز دارن بیشتر گم میشن
درختا هم دارن میشکنن
،
با اون نشسته بودم کنار دریا ، دوتا چوب کوچیک بی ریخت داد دستم
دو تا هم خودش گرفت
یه غذای ژاپنی هم درست کرد بود
نمیفهمم چرا ژاپنیا انقدر برای یه لقمه غذا به خودشون سختی میدن
ملت هم میرن رستوراناشون بهشون دوتا چوب میدن
اونا هم گوشاشون دراز میشه
فکر میکنن خیلی باکلاس شدن
میشینن غذاهای تند و مزخرفشون رو میخورن
کلیم حال میکنن با خودشون
،
غذا رو ریخته بود تو یه کاسه ، نشست کنارم و گفت : بخوریم ؟
مسخره است ، من که با چوب غذا نمیخورم ، اصلا بلد نیستم که بخورم
اونم میدونه که نیستم
اولش فکر کردم غذاش بیخود شده
اونم برای اینکه نخورم بهم دو تا چوب داده
دوتا چوب رو انداختم تو آب
کاسه رو از زیر دستش ورداشتم
و تا آخرش سر کشیدم
خیلی خوشمزه شده بود
ضایع است یه کاسه غذا رو جلو یکی سر بکشی
اونم جایی بین شب و صبح
از همه بدتر اینکه غذا ژاپنی باشه
ژاپنی های دوزاری
اونم دیگه بهم توجه نکرد ، منم بودم نمیکردم
شکستم ، گم شدم ...
،
نزدیکای همین غروب لعنتی بود ، جنازهء مجتبی رو اوردن
زنا خیلی جیغ میزدن
از همه جا صدای جیغ میومد
صدای اژیر
نفسم بالا نمی اومد
خیلی ادم اومده بود
از همه جای شهر
ادمای چسبی که تا دیروز سلام مجتبی رو هم علیک نمیگرفتم
ادمای بی شعوری که حتی نمیدونستن اسم مجتبی چی هست
نفهم های بی مغز ، اسم کسی که مرده رو نمیدونن ، میان بهش میچسبن
حال تعریفش نیست
فقط این که بعد چند روز جلو خونشون دکون ریا وا کردن
منم دیگه خونشون نرفتم
،
این فرشته کوچولو هم نیومد تا الان
فکر کنم با من قهره ...
فرشته ها هم قهر میکنن ؟
مطمئنم میاد امشب
هروقت بهش نیاز دارم هست
میاد کلی با هم حرف میزنیم
همیشه با دستای کوچیک و بلوریش دستای من رو میگیره
میگه : انقدر جوش نزن ، درست میشه ...
هیچوقت درست نمیشه ... اما من اروم میشم
،
نپرسیدم اون سوال رو ازش ، نمیدونستم بپرسم یا نه ...
امشبم باید تا نعرهء خروس صدا کلفت محلمون بیدار بمونم و با روتختیم کشتی بگیرم ...
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید