نمایش پست تنها
  #93  
قدیمی 07-24-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صدای شلیک خنده چند جوان دیگر بلند شد .طنین گوشخراش موزیک اتومبیلشان، اعصابم را بیشتر تحریک میکرد.چقدر گستاخ بودند که از حضور فرزاد هم ابایی نداشتند!کاملا واضح بود که دنبال دردسر می گردند .برگشتم و نگاهشان کردم .راننده و شخص کنار دستش ، بمحض دیدنم سوت زدند!چهره های عجیب غریبشان از شور و شیطنت جوانی برق می زد .بنظرم کم سن و سال می رسیدند .اخم کردم و رویم را برگرداندم .فرزاد با حالتی عصبی ، شیشه را به وسیله بالا بر سمت خودش بالا کشید و همچون طوفان، سرعت گرفت! سرم را چنان خم کرده بودم که گردنم درد گرفت .کیف کوچک را بقدری بین دو دست می فشردم که ناخنهایم تیر می کشید .سعی میکردم بدین گونه ، لرزش بی امان دستم را پنهان کنم .خودم را گناهکاری می دیدم که معترف به جرمش، در انتظار اشد مجازات است ! صدای نفسهای بلند و عصبی فرزاد؛ همچون آرشه ای بر روی تارهای اعصابم کشیده می شد. پس از چند لحظه ، سرم را بلند کردم و زمزمه وار گفتم:
- من واقعا متاسفم ..........

ولی بمحض اینکه متوجه سرعت بیش از حدش شدم، با ترس نگاهش کردم. با اخمهای گره کرده ، فرمان اتومبیل را گرفته بود و دیوانه وار پیش می رفت و هر لحظه بر سرعتش افزوده می شد. با وحشت گفتم:

- فرزاد خواهش می کنم آروم باش ، من اعصابم ضعیفه!

توجهی نکرد ، ناامید نشدم و با صدای بلندی که کمی ملتمسانه بود، ادامه دادم:

- من که گفتم متاسفم! بخدا عمدی نبود .خواهش می کنم سرعتت رو کم کن ، تصادف می کنیم ها!

گویی با یک مجسمه بی جان حرف می زدم؛ اضطراب و وحشتم با دیدن همان اتومبیلی که ظاهرا قصد سبقت گرفتن از ما را داشت، صد برابر شد. انگار آن جوانها و فرزاد از این رالی دیوانه وار لذت میبردند .ولی صدای بوقهای ممتد اتومبیلهایشان باعث تشنج اعصابم شد . این بار از ترس جیغ کشیدم:

- بسه دیگه دیوونه!میخوام پیاده بشم!

انگار با فریاد گوشخراشم به خود آمد و حضورم را بیاد آورد .نگاهی به جانبم انداخت و سرعتش را کم و کمتر کرد، تا جایی که در کنار بزرگراه متوقف شد . بقدری ترسیده بودم که زبان در گلوی خشک شده ام ، سفت شده بود! آن اتومبیل کذایی هم کمی جلوتر متوقف شدو چراغ های راهنمایش را روشن کرد! صورتم را با دست پوشاندم .نفسهای تند و صدا دارم ، سکوت فی ما بین را در هم می کوبید .از دست فرزاد هم عصبانی بودم . کم مانده بود هر دو نفرمان را کشتن بدهد .در همان حالت با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، گفتم:

- فرزاد تو دیوونه ای ! من همین الان پیاده می شم .

صدایش محکم و خشمگین همچون سیلی بر گوشم نشست:

- جرات داری پاتو بذار بیرون با همین ماشین بکشمت!

هرگز او را تا به این اندازه عصبی و ترسناک ندیده بودم .شاید هم علت اصلی اش مزه پرانیهای آن جوانان گستاخ بود .در دلم به آنها که باعث خراب شدن روز قشنگم شده بودند، لعنت فرستادم .وقتی دید آنقدر وحشت کرده ام که قدم از قدم بر نمی دارم .مجددا به راه افتاد. سرم را به صندلی تکیه دادم و تمام مسیر باقیمانده را با چشمهای بسته، به سکوت زجر آوری که بینمان جاری بود، گوش سپردم.

آنقدر در افکارم غرق بودم که نفهمیدم چه موقع رسیدیم .فقط زمانی به خود آمدم که صدایش را شنیدم:

- نمی خوای پیاده بشی؟

عصبی و کوتاه! در را برایم باز کرد و کنار ایستاد .آرام و سر به زیر پیاده شدم .قدمهایش تند و بلند بود و من به دنبالش می دویدم! نگاهی به ساعت انداختم؛ کاملا به موقع رسیده بودیم .هنگامیکه وارد سالن بزرگ و پر هیاهوی فرودگاه شدیم، او زودتر از من جمع را پیدا رکد. شایان بمحض اینکه ما را دید به سمتمان آمد .

- به به، جناب فرزاد خان!زحمت کشیدید!

یکدیگر را در آغوش گرفتند و مشغول احوالپرسری شدند . از آنها فاصله گرفتم و به جمع خانوادگی پیوستم .ظاهرا پدر نتوانسته بود خود را برساند و تلفنی خداحافظی کرده بود .مادر و الهام وشایان هم سه نفری آمده بودند .خاله مریم و آقا وحید و خانواده دایی منصور هم اضافه شدند .با همه احوالپرسی کردم .ساناز با لبخند گفت:

- علیک سلام دختر کوشا! به موقع اومدی

خواستم جوابش را بدهم که صدای مهران بلند شد:

- خیلی هم به موقع نیومد، دیر هم کرده! البته اگه منم وقتم رو برای خوش گذرونی صرف میکردم، دیرم می شد!

لحنش پر از کنایه و تمسخر بود و از آن شیطنت همیشگی اثری در آن مشاهده نمی شد .

- چرا پرت و پلا می گی مهران؟ اصلا حوصله ندارم ها! اینم عوض احوالپرسیه؟ مگه توی شرکت به تو خیلی خوش می گذره که فکر کردی من مشغول تفریحم؟

- نخیر، بنده با تو فرق می کنم .نمی دونم اونجا با وجود بعضی ها« با خشم به فرزاد نگاه کرد» کار می کنی یا تفریح؟!

کم مانده بود از تعجب شاخ درآورم. پیش از آنکه پاشخی بدهم کتی با شیطنت دستش را به دورم حلقه وزیر گوشم زمزمه کرد:

- ولش کن این دیونه قاطی پاتی رو!مدیونی اگه خبری بشه و ما رو در جریان نذاری!

نیشگونی از صورتش گرفتم:

- چه خبری دیوونه؟

- منظورم فرزاده! هر روز باهام تماس میگیری و منو در جریان می ذاری .همه چیز رو مو به مو تعریف می کنی ، بدون سانسور! اگه نگی شیرم رو حلالت نمی کنم ، فهمیدی؟!

دوتایی زدیم زیر خنده .کم کم بچه ها ابراز دلتنگی میکردند و خاله پنهانی اشک می ریخت .تا زمان اعالم پرواز، همگی در کنار هم به صحبت و رد و بدل کردن سفارشات نهایی مشغول بودیم .خاله و آقا کسری چندین بار از حضور فرزاد و الهام، تشکر و قدر دانی کردند .هنگامی که شماره پرواز اعلام شد، قلبم از سینه فرو ریخت .

باز هم لحظه سخت و جانکاه خداحافظی فرا رسید و من چقدر از آن متنفر بودم .بالاخره بغضم ترکید و در حالیکه همگی بسختی گریه میکردیم، کتی را در آغوش فشردم .

- خیلی مواظب خودت باش، حتما با من تماس بگیر

- چشم عزیزم.تو هم یادت نره چی گفتم ها!

در میان گریه هم دست از شوخی بر نمی داشت .ژاله را هم در آغوش فشردم .

- دلم میخواد دفعه بعد که دیدمت با نامزدت باشی ها!

لبخند شرمگینی زد و چون بشدت گریه میکرد، فقط سری تکان داد .خداحافظی با خاله و آقا کسری، به مراتب سخت تر بود و گریه و زاری خواهرها، حال همه را منقلب کرد. حتی الهام نیز بی محابا اشک می ریخت و شایان قطره های اشکش را پنهانی از روی گونه می سترد.

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید