نمایش پست تنها
  #85  
قدیمی 02-16-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ساعتی از کلاس نقد ادبی گذشته بود. یلدا مثل همیشه ردیف اول کلاس نشسته بود و با خودکاری که در دست داشت خطوط مبهمی روی میز رسم میکرد.و نگاهش به استاد بود.
با یادآوری اینکه قرار است فرناز و نرگس بیایند خوشحال شد.
در کلاس به صدا در آمد.
دکتر ترابی همانطور که حرف میزد به سوی در رفت و آنرا باز کرد. دختری بود که گفت
سلام استاد. میشه خانم یاری را یک لحظه بگین بیاد.
یلدا با تعجب به دختر ناشناس نگاه کرد.
دکتر ترابی رو به یلدا گفت میتواند برود. یلدا از جا برخاست. دکتر گفت خانم یاری میتونی وسایلت رو ببری. کلاس تقریبا تموم شده.
یلدا کیفش را برداشت و تشکر کرد و از کلاس خارج شد. نگاهش جستجوگرانه دختر را میکاوید...
دختر لبخندی زد و گفت شما خانم یاری هستید؟
بله.
دختر در حالی که اشاره به انتهای راهرو میکرد گفت اون آقا خواستند که شما رو صدا کنم. کارتون دارند.
یلدا نگاهش را به انتهای راهرو داد. سرش برای لحظه ای گیج رفت. یخ کرد و دوباره لرزه به جانش افتاد.
شهاب آنجا ایستاده بود و نگاهش میکرد. هر دو برای چند ثانیه بهم نگاه کردند.
شهاب فقط نگاهش میکرد . نه جلوتر آمد و نه اشاره ای کرد که نزدیک شود.
یلدا با حال خرابی که پیدا کرده بود ترسید. با خود گفت حتما اومده آخرین ضربه رو به من بزنه.
حتما از اینکه اونطوری قالش گذاشتم حرصی شده و حالا هم اومده تلافی کنه.
شاید میخواد کارت عروسی اش رو بده.
یلدا دقیقتر نگاهش کرد. فاصله شان تقریبا زیاد بود. اما بنظرش آمد او ریشخندش میکند.
قفسه ی سینه اش از حرص بالا و پایین میشد. از رفتار شهاب سر در نمیاورد.
این را حس کرده بود که او عصبانی است و میدانست شهاب وقتی عصبانی است حتما درصدد تلافی بر میاید.
باز با دلش حرف زد و باخود گفت به احتمال قوی حاج رضا حاضر نشده پولی بهش بده. برای همین میخواد من رو عذاب بده. حتما با نامزد گرانقدرش هم اومده. میدونم چیکار کنم. لعنتی...
یلدا کیفش را روی شانه جابجا کرد و نگاهی به پشت سر انداخت. راهرو تقریبا خلوت بود. نگاهی به شهاب انداختکه همانطور ایستاده بود. و منتظر. در یک لحظه تصمیمش را گرفت و بسمت در خروجی شروع به دویدن کرد. آنچنان میدوید که حس میکرد پرواز میکند. گویی پاهایش زمین را حس نمیکردند. هیجان و اضطراب و نگرانی از مغبون شدن دوباره او را وادار میکرد بیشتر سعی کند.پشت سرش را نگاه نمیکرد.
شهاب غافلگیر شد. فکر نمیکرد یلدا آنطور پا به فرار بگذارد. فریاد زد یلدا ...
اما فریادش بیحاصل ماند و ناچار از دویدن به دنبال او.
یلدا محکم به بچه های دانشجو میخورد و بدون معذرت خواهی میدوید. هیچ کس را نمیدید.
هیچ صدایی را نمیشنید و فقط با تمام قدرت میدوید و میدوید.
نمیدانست آیا میشود با فرار از عشق موفق شد؟ زندگی کرد و خوشحال بود؟
شاید میخواست به خود ثابت کند که میتواند...میتواند با اراده ی خود او را نخواهد و فرار کند و او را که همیشه پس زده بودش پس بزند. در آن شش ماه آنقدر غرورش را تیغ زده بود که شاید حالا فرصتی برای جبران میافت. باید خود را محک میکرد. یلدا حتی نرگس و فرناز و کامبیز را که مقابل در بزرگ خروجی ایستاده بودند را ندید و صدایشان را نشنید. و خیابان اصلی را به مقصد کوچه ی کنار دانشگاه پشت سر گذاشت. نفس نفس میزد. یقه ی ژاکت قرمزش از روی شانه ها بر روی بازویش افتاد بود و کیفش بین زمین و آسمان
بیقرار بود. داخل کوچه پیچید و هنور میدوید.
شهاب بدون لحظه ای غفلت به دنبالش بود. گویی او هم هدفی جز به دام انداختن یلدا نداشت.
نمیخواست اینبار هم بازنده باشد. سر لج افتاده بود و عصبانی و ملتهب بود.
کامبیز فریاد زد شهاب صبر کن با ماشین میریم دنبالش.
اما شهاب حتی برنگشت که او را ببیند.
نرگس و فرناز مضطرب و ترسان درون اتومبیل کامبیز پریدند و به دنبالشان رفتند.
یلدا نفس نفس زنان نگاهی به پشت سرش انداخت.
شهاب به دنبالش بود و فاصله ی چندانی با او نداشت. فریاد زد یلدا ...
نفس در سینه ی یلدا حبس شد و تلاشش بیحاصل ماند. شهاب چنگی انداخت و یقه ی ژاکت او را که از پشت آویزان شده بود گرفت و محکم کشید. یلدا تعادلش را از دست داد و سکندری خورد و تعادلش را حفظ کرد.
برگشت. نفس نفس میزدند. هر دو خسته شده بودند. نگاهشان روی هم بود و یلدا در هم آغوشی نگاههاغرق بود که سیلی برق آسا و کوبنده ی شهاب صورتش را سوزاند.
دردی در وجودش پیچید که نتوانست روی پا بایستد . نیم تنه ی خود را روی صندوق عقب اتومبیلی که نزدیکش پارک بود انداخت. تمام وجودش میلرزید . مسخ شده بود.
صدای فریاد کامبیز که از اتومبیلش پایین پرید شنیده شد.شهاب چیکار میکنی؟
و سرو صدای فرناز و نرگس که دستپاچه و نگران او را احاطه کردند...
نرگس گفت یلدا ... یلدا جون ببینمت. چی شد؟ وای لبش داره خون میاد.
فرناز با خشم به شهاب نگاه کرد و فریاد زنان گفت برای همین دنبالش میگشتی؟
کامبیز دوان دوان از اتومبیلش جعبه ی دستمال کاغذی را آورد و در حالی که کنار یلدا مینشست گفت سرت رو بلند کن. یلدا . و چند دستمال رو روی هم مچاله کرد و روی زخم کنار لب یلدا گذاشت و گفت محکم فشار بده. و نگاهی به شهاب انداخت که عصبانی تر از همیشه و نادم و نگران از رفتاری که کرده بود اخمهایش در هم بودند و دستپاچه مینمود. گفت نمیدونم چی باید بهتون بگم؟
بنظر خودتو ن اگه یک لحظه کنار هم بشینید و با هم حرف بزنید سختتر از این رفتار های بچگانه است.؟
من که فکر میکنم هر دوتون دیوونه شدید.
یلدا صورتش سرخ شده بود . گر گرفته بود و هنوز نفسش جا نیامده بود. نیمه ی صورتش را با دستمال گرفته بود و به شهاب نگاه نمیکرد...شهاب نزدیکش آمد.
کامبیز که هنوز نگران رفتار شهاب بود بسرعت از جا برخاست و سعی کرد جلوی او را بگیرد تا به یلدا نزدیکتر نشود. گفت چیه؟ باز چی شده؟ کجا میای؟
شهاب با حالتی جدی و تا حدی عصبانی گفت ولم کن. گفتم ولم کن.
شهاب تو الان عصبی هستی . یک کم بهش فرصت بده و بدترش نکن.
کاریش ندارم... گفتم کاریش ندارم ولم کن.
کامبیز با اکراه خود را عقب کشید .شهاب جلو آمد و در مقابل چشمهای وحشتزده ی فرناز و نرگس خم شد وبازوی یلدا را گرفت و با حرکتی او را از جا بلند کرد و در حالی که به سوی اتومبیل کامبیز میرفت بلند گفت سوئیچت رو بده کامبیز.
یلدا به دنبالش کشیده شد...
کامبیز گفت ما هم میاییم.
شهاب در اتومبیل را باز کرد و یلدا را به داخل هل داد و گفت پس بجنب . ما میریم خونه.
فرناز و نرگس که رنگشان پریده بود با عجله سوار شدند. نرگس کنار یلدا نشست و با نگرانی پچ پچ کنان گفت . یلدا خوبی.؟
یلدا نگاهش کرد .سکوت کرده بود. و با خود فکر میکرد پس من عرضه ی چکاری رو دارم؟
اون لگد کوبم کرد. له ام کرد. خرابم کرد و من نتونستم انتقامم رو ازش بگیرم. پس دیگه هیچی مهم نیست.
بذار هر چی میشه بشه. انگار واقعا اون چیزی که قراره انجام بشه خود بخود میشه.
انگار من هیچ کاره ام . گوشه ی لبش بدجوری زخم شده بود و خونریزی داشت.
فرناز نگرانش بود و تند تند دستمال رو عوض میکرد.
شهاب لحظه ای برگشت و دوباره نگاهشان به هم افتاد. نگاه رنجیده ی یلدا عذابش میداد اما سعی کرد برخود مسلط باشد.
صدای فرناز سکوت را شکست که گفت آقا شهاب...بهتره اول بریم درمانگاه .فکر کنم زخمش نیاز به بخیه داشته باشه.
شهاب دوباره نگرانتر از قبل برگشت و به یلدا نگاه کرد و اشاره کرد که یلدا دستمال رو برداره.
یلدا آهسته دستمالها را برداشت.
شهاب گفت کامی بریم درمانگاه.
نه جای بخیه روی صورتش میمونه. تازه چیزی نیست . یک زخم کوچیکه.
یلدا خانم شما دستمال رو روی زخم فشار بدید و توی خونه هم بتادین بزنید. تا دو ساعت دیگه خوب میشه.
عاقبت به خانه ی شهاب رسیدند. و اتومبیل متوقف شد. یلدا همانطور ساکت نشسته بود.
شهاب در حالی که در را باز میکرد گفت یلدا بیا پایین.
یلدا از آمرانه حرف زدن او حرصش میگرفت. با خود گفت چرا هر کاری دلش میخواد میکنه؟
همیشه به این فکر میکرد اصلا چرا اکثر مردها از خانم بودن دخترها سوءاستفاده میکنند؟>
شهاب سمت دیگر اتومبیل آمد و در کناری یلدا را باز کرد و گفت زود باش...
یلدا بدون نگاه به او گفت من چرا باید بیام؟
شهاب نگاه غضبناکی به او کرد و گفت برای دونستن علتش باید اول بیای.
اصلا نمیخوام چیزی بدونم . نمیام.
شهاب حرص میخورد و پره های بینی اش بالا و پایین میشد و از خشم رگ گردنش بیرون زده بود.
دوست نداشت جلوی دیگران با یلدا بگو مگو کند . سر را کنار یلدا آورد و گفت نمیخوام اذیتت کنم
پیاده شو.(آهسته در عینم حال خشمگین حرف میزد).
دل یلدا به تپش افتاده بود. نمیتوانست در برابر او مقاومت کند . او نابود شهاب بود. بالاخره پیاده شد.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید