نمایش پست تنها
  #37  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

بعد از ناهار كارهاي عقب افتاده مادر را تكميل كردم . كار با چرخ را بهتر از مادر بلد بودم. به همين دليل كارها بهتر پيش مي رفت. ساعت شش كه شد تلفن زنگ زد.

" الو ماني جان تويي ! پس كي راه ميافتيد؟"

" نمي دانمهر وقت مادر گفت."

" گوشي را بده به مادرت."

مادر با خاله رويا صحبت كرد . گوشي را كه گذاشت رو به من گفت:" اين رويا هم حوصله دارد . مي گويد بايد فريبرز را هم با خودتان بياوريد."

" چرا خودش به او زنگ نمي زند و دعوتش نمي كند؟"

" گفته سه بار تا حالا زنگ زده و او بهانه آورده... به هر حال من كه حوصله نداردم برم از او خواهش كنم...تو بايد زحمتش را بكشي. نمي دانم اگر به جاي اين تحفه ماريا را دعوت مي كرد چه مي شد؟"

من هم حوصله او را نداشتم بخواهد كلاس بگذارد و چندين و چند بهانه بياورد . اما رفتم. در را كه به رويم باز كرد از ديدنم تعجب كرد.

" بله ؟ كاري داشتيد؟"

پيغام خاله را به او رساندم. خودكاري در دستش بود و با ترديد گفت:" نمي توانم راستش دارم براي بچه هاي سال چهارم سوال طرح مي كنم ... شما كي مي رويد؟"

" شايد همين حالا... به هر حال خاله دلشان مي خواست كه شما..."

" خيلي خوب! تا يك ربع ديگر حاضر مي شوم."

به گمانم تعجب را در نگاه من ديد . لبخند زد و گفت:" بعد هم مي شود سوال طرح كرد."

وقتي رفتم بالا مادر گفت:" چي شد؟ گفت نمي يام . آره؟ اين آدم شعورش را ندارد كه اهل معاشرت اين حرفها باشد رويا هم ..."

" گفت تا يك ربع ديگر حاضر مي شود." و از مقابل چشمان بهت زده مادر گذشتم .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید