نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 04-12-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مطيعانه روي مبل نشستم دكتر شروع كرد به گفتن راستش باربد خان يه اتفاق بدي افتاده اون خانمي كه بالا خوابيده به خاطر ضربه اي كه به سرش خورده ...
چشم بستم نفسم را در سينه حبس كردم صداي دكتر در مغزم اكو مي شد.
- حافظه اش رو از دست داده چيزي از گذشته اش به خاطر نمي اره.
صدايم انگار از ته چاه بيرون مي امد پرسيدم:
- حالا بايد چكار كرد؟
پدرم پوزخندي زد و گفت
- اين آينه كه جنابعالي پختين از ما مي پرسي چيكار كنيم؟
دكتر با خونسردي گفت
- اين مسئله با عصبانيت حل نمي شه ما بايد خونسرد باشيم
با صداي گرفته اي گفتم
- مي رم پيش پليست
- تو هم قرص پليس پليس خوردي
نگاهش كردم
- پس بايد چيكار كنيم؟
دكتر گفت:
- من يه پيشنهاد دارم. منتهي اگر اقاي ايماني قبول كنند
پدر جواب داد:
- هر چه باشه قبول مي كنم فقط پاي من به كلانتري و روزنامه كشيده نشه
و انگار كه با خودش حرف مي زند ادامه داد
- من به زودي فروش مجتمع مسكوني ستاره رو شروع مي كنم مي دوني كار اين پسر چه تبليغ منفي اي برام درست مي كنه موضوع بيست تا اپارتمان دوازده طبقه چهار واحده اس آخه من به اين پسر چي بگم؟
دكتر گفت:
- پيشنهادم رو بگم؟
نگاهم را به دهان دكتر دوخت دكتر كه همه را ساكت ديد گفت
- بهتره اونو پيش خودتون نگه داريد
پدر غريد:
- مگه مي شه بگيم از كجا اورديمش؟
- يه چيزي بسازيد
- خونواده اش چي؟ مي دوني چقدر نگرانشن. اگه يه روز حافظه اش رو به دست بياره يا اونا پيدامون كنن به راحتي مي تونن ازمون شكايت كنن
- منم نگفتم دنبال خانواده اش نگرديد اونا حتما به كلانتري ها و حتي روزنامه ها اطلاعيه مي دن پي گير كارش باشين
پدر پوزخندي زد و گفت
- بريم كلانتري بگيم ببخشيد اقا نيومدن بگن بچه امون گم شده ما پيداش كرديم اما بهتون نمي ديمش
- شما نگران اون موضوع نباشين من دوستان زيادي دارم حتي تو كلانتري
پدر ارام گرفت من ساكت نشسته بودم و انها را نگاه مي كردم دكتر ادامه داد:
- كحا باهاش تصادف كردي؟
- انديشه
- اونجا مي ريم يه پرس و جويي مي كنيم شايد نشناسنش شايد بچه همونجا باشه
اصار رضايت روي صورت پدر نشست لبخندي زد و گفت
- واقعا دكتر قابلي هستي موافقم
دكتر لبخندي زد و گفت
- من خيلي به شما مديونم
- اصلا تو قابليتش رو داشتي
من كه از چيزي سر در نمي اوردم بلند شدم پدرم فرياد زد
- بي بي قهوه بيار
به راه افتادم و از پله ها بالا رفتم پشت در اتاقم ايستادم خجالت مي كشيدم وارد اتاق بشم صداي منصوره به گوشم خورد
- بله خانم
به سرعت وارد اتاق شدم منصوره روي تخت خم شده بود با قدم هايي بلند خودم را به تخت رساندم منصوره از جا پريد و با لحن معترضي گفت
- چه خبرتونه اقا ترسيدم
- معذرت مي خوام
كنار تخت ايستادم نگاهش را به من دوخت چقدر زيبا بود نگاه مسحور كننده اي داشت كنار تخت زانو زدم به من سلام كرد صدايش به نرمي مخمل بود قلبم را لرزاند لبخندي زدم و گفتم
- سلام حالتون چطوره؟
- بهترم فقط سرم يه كم سنگينه
- الان دكتر رو صدا مي كنم
- نه احتياجي نيست
- چرا حتما لازمه
- خواهش مي كنم
- چشم
- مي شه از خانم بخوايد كمكم كنه بشينم
- مطمئن نيستم براتون ضرري نداشته باشه
- نگران من نباشين حالم خوبه
به منصوره اشاره كردم شانه هايش را گرفت و او را كمي بالا كشيد بالشتها را پشتش مرتب كردم و گفت:
- متشكرم.
رو به منصوره گفتم
- برو پايين خودم اينجا هستم
با دلواپسي گفت
- نه خواهش مي كنم بمون
احساس كردم از تنها بودن با من مي ترسد به منصوره اشاره كردم بماند با شرمندگي سر به زير انداخت و گفت
- قصد توهين نداشتم
- مي دونم من درك مي كنم

هر دو ساكت شديم سكوتي كه دلم مي خواست تا هميشه ادامه پيدا كند صدايش در گوشم پيچيد:
- من مزاحم شما شدم
نگاهش كردم
- شرمنده ام مي كنيد
- چرا
صداي دكتر در اتاق پيچيد
- ادم كه تو خونه خودش مزاحم نيست
به عقب برگشتم دكتر ادامه داد
- خانم خانما شما دختر اين خانواده ايد
هر كلمه مثل پتك روي سرم فرود مي امد چشمانم از تعجب كرد شده بود او گفت
- من دختر اين خانواده ام چيزي يادم نمي ياد
- دكتر به منصوره كه هاج و واج مانده بود اشاره كرد از اتاق بيرون برود
دستي به شانه من كوبيد و گفت
- ديشب از پله ها افتادي
به روي او خم شد و گفت
- نگران چيزي نباش ما كمكت مي كنيم خاطرات فراموش شده ات رو به ياد بياوري
و خطاب به من اضافه كرد
- اينطور نيست؟
به خودم امدم و جواب دادم
- بله ما كمكت مي كنيم
لبخندي زد و گفت:
- متشكرم
لب به دندان گزيد و اضافه كرد
- داداش
رنگم پريد سر به زير انداختم تا مجبور نباشم نگاهش كنم دكتر خنديد و گفت
- خب خانم الان حالتون چطوره
دنيا روي شانه ام سنگيني مي كرد صداي او برايم دور و محو شد دكتر حرف مي زد و من جز صداهايي گنگ و نا مفهوم چيزي نمي شنيدم دكتر براي او خاطره مي ساخت و او با ناباوري همه را مي پذيرفت صدايش در گوشم نشست
- داداش داداش
نگاهش كردم چشمانش از خوشي مي درخشيد
- حرفهايي كه دكتر مي زنه حقيقت داره؟
نگاهي به دكتر انداختم چهره پيروزمندانه اي به خود گرفت بود. سر به زير انداختم و گفتم
- بله
- پس چرا من هيچ كدوم يادم نمي آمد
- يواش يواش همه چيز يادت مي اد خب حالا بايد استراحت كني سعي كن به چيزي فكر نكني فقط استراحت كن
- اسمم چيه
دكتر به من خيره شد با صداي نا مفهومي گفتم
- غزل
دكتر سقلمه اي به پهلويم زد ، گفتم
- غزل
گفت
- هيچ چي در موردش يادم نمي آمد حتي به نظرم اشنام نيست
دكتر گفت
- عحله نكن اهسته اهسته
و مرا كه هنوز شوكه بودم از اتاق بيرون برد در را كه بست با تشر از من پرسيد
- معلومه چنه
چرا بهش دروغ گفتيم
انتظار داشتي واقعيت رو بهش بگم
اون باورش شد
اگر ناراحتي برم و بهش بگم باهاش تصادف كردين و حالا اون شده موي دماغتون. بعدم بريم حكلانتري و تحويلش بدهيم بهزيستي تا شايد خانواده اش رو واسه اش پيدا كنن
- چرا بهش گفتين دختر اين خانواده اس
- باربد عاقلباش من مي خواستم همه چيز رو واسه اش ملموس و باور كردني كنم اين بهترين حرفي بود كه مي شد بهش زد
- مطمئنم مامان و بابا قبول نمي كنند
- اشتباه مي كني ما با هم به توافق رسيديم
تيز نگاهش كردم و با كنايه پرسيد
- تو ناراحتي
- البته كه نه
- منم همين فكر رو مي كردم گفتم حتما خوشحالم مي شي كه بعد از اين همه سال صاحب خواهر شدي
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید