نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 05-25-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ششم



از آن پس ملیکه سنگینی آسمانها را بر شانه هایش حسّ می کرد.
گام برمی داشت اما آیا به پیش بگذارد یا واپس گردد؟
واقعاً خواب است یا بیدار، آیا این حقیقت داردکه به حور امام و محبوبش می رسد؟!
آری، خیلی زود به زیارت کسی که مدتّها زخم فراقش را بر دل سوخته تحمل کرده بود خواهد رسید.
خیال این زیارت آسمانی، طرح زیبای لبخند را بر لبانش نقش می بست اما....!
اما ناگهان همه چیز فرو می ریخت!
وحشی سترگ بر کاخ ـرزوهایش آوار می شد.
دلهره و هراس امانش را می برید آخر چگونه ذرّه ای، توان عشق آفتابی را برتابد و در جوارش از دلداگی و دلسپردگی سخن گوید!
در این افکار که فرو می رفت ترسی ناامید کننده بر عمیق جانش می نشست و قطرات اشک و حسرت آرام آرام بر گونه هایش جاری می شد. باران گریه اش مسیر راه را می شست اما باز صدای دلنشینی او را امیدوار می کرد؛
نوای گریه ملائک که با اشکهایش همصدا می گریستند و در صمیم جانش او را بشارت به اقبالی بلندکه ای عروس آسمانها! بر تو مبارک باد سعادت دو سرا؛ او را در پیمودن مسیر و رسیدن به سامرّا مصمّم می کرد و امیدواریش می بخشید.
دیوار و باروهای شهر که از دور نمایان شد هراس و اضطراب او نیز بیشتر گشت کم کم وارد شهر شدند شهری که تا آن زمان هرگز پا در آنجا نگذاشته بود ولی با تمام غربت و بیگانگی اش برای ملیکه دوست داشتنی و عزیز می نمود. مثل کسی که تازه از تنگی نفس و مرگ توام با خفگی، رهایی یافته باشد نفسهای عمیق می کشید و در هر دم بازدم شمیمی دلربا وجودش را فرا می گرفت. این عطر و بو برای ملیکه آشنا بود، پیش از این بارها طعم شیرینش را چشیده و مدتها با آن سخن از زخمهای دلش گفته بود.
ولی این بار ملیکه ساکت بود و عطر و بوی کوی محبوب برایش می گفت و او را در آمدنش خوش آمد می داد.
دیگر نیازی به راهنما نداشت که زمزمه ی عشق ار در و دیوارهای شهر او به خانه ی محبوبش رهنمون می کرد.
ملیکه نمی دانست آیا این راه دراز را به پا آمده است یا به سر!
که اشتیاق دیدار هوش از سرش برده بود و در عالم سر مستیِ زلال و بلورین تنها به یک چیز می اندیشید و از خداوند تنها یک خواسته داشت که اجل امانش دهد و روح در کالبد تنش دوام آورد تا برای یکبار هم که شده بر خاک پای امام و مولایش از سر شوق و ارادت بوسه ای تقدیم دارد که در آن تمام روح و جانش را پیش کرده باشد.
قافله ایستاده و ملیکه آنسان با وقار از محمل به پایین آمد که در مَثَل، آسمانی از شانه های خورشید و ماه پا نهاد.
بُشر انصاری، دقّ الباب کرد و اذن ورود طلبید.
قلب شاهزاده از حرکت باز ایستاده بود و خون در رگهایش جریان نداشت روح اضطراب زا می شد در نگاه محجوبش دید.
دیگر توان گام از گام را نداشت می دانست این گام را که بردارد بر عالمی فراتر عالم افلاکیان پای نهاده است در آن حال از نهاد وجودش آوائی به گوش جان رسید که ای خاتون بر تو بشارت باد به فرزندی که پادشاه عالمیان است و نور وجودش مشرق و مغرب جهان را پر می کند. این خاتون بر تو بشارت باد به فرزندی که سرا پای هستی انتظارش را می کشد و در پگاه طلوعش سر بر قدمش خواهدنهاد.
ای خاتون بر تو بشارت باد به نکو فرزندی که صلح و آرامش را برای عالم و آدم به ارمغان آورد و راه و رسم نیک زیستن را به عالمیان خواهد آموخت و بساط ظلمت و تیرگی را بر خواهد چید و طومارش را از هم خواهد گسست.
شاهزادهملیکه می دید که مئلاک گردش حلقه زده اند و شاخه گلهای بهشتی و پایش می ریزد و او را همراهی می کنند.
درب منزل باز و شاهزاده را به حضور امام هادی(ع) اذن تشرّف دادند تا گام به داخل منزل نهاد فرشتگان در کنگره ی عرش تغمه سر دادند که

« ای نرجس بر تو بشارت باد به مهدی موعود (عج) »
و بدینگونه ملائکه مقرّب خداوند نرجسش خواندند و ریحانه اش نامیدند.
چشم نرجس که به سیمای نورانی اما هادی (ع) افتاد احساس فرزندی دلخسته و رنجور را داشت که پس از سالها غربت تلخ و دوری از پدر مهربان به آغوش مهرش بازگشته باشد اگر چه در دل هماره ترس و واهمه داشت که نتواند شرط ادب حضور را بخوبی آورد.
امام(ع) چون پدری دلسوز بر او تفقّد کرد و مِهر ارزانی اش داشت و بر این شرافت که نرجس آل رسول (ص) گردیده بشارتش داد.
آنگاه امام هادی(ع) فرمودند: می خواهم گرامی ات؛ به چه دل خوش داری؟ آنکه ده هزار اشرافیت بخشم یا به شرفی ابدی بشارتت گویم؟ نرجس(ع)، دوشیزه ای که درس شرم و ادب را خوب آموخته بود و شیوه ی رستگاری را از عالم بالا درس گرفته بود و می دانست که امام(ع) مولا و سرور هستی است و خاک قدمش توتیای چشم ملک، مودبانه در پاسخ عرضه داشت:
« ای مولای من، بشارت به شرف می خواهم و مال نمی خواهم.»
حضرت فرممد:
« بشارت باد بر تو فرزندی که پادشاه مشرق و مغرب عالم خواهد شد و زمین را پس از آنکه از ظلم و جور پر شده باشد سرشار از عدل و داد خواهد کرد.»
در قلب نرجس از این بشارت از این بشارت آفتابی درخشید و بر سراسر وجودش گرمائی دو چندان بخشید.
آرام و با احترام از محضر امام(ع) پرسید:
پدر این فرزند عزیز و موهبت الهی که نورش زمین را روشن خواهد کرد کیست؟
امام(ع) فرمود:
همان بزرگواری که پیامبر(ص) پیش از این تو را برایش خواستگاری فرمئدند؛ آیا عیسی (ع) و وصیّش ـ شمعون ـ تو را به عقد که در آوردند؟
نرجس(ع) که می دانست امام هادی سلام الله به علم غیب امامت از همه چیز آگاه و با خبر است در ابتداء به رسم ادب عرضه کرد: یابن رسول الله(ص)برای شما چگونه توصیف و بیان کنم آنچه را که خود بهتر می دانید.
ولی این را نیز می دانست که پاسخ به سوال امام(ع) واجب و لازم است پس عرضه داشت:
مرا به عقد مولایم امام و سرورم فرزند عزیز و دلبند شما امام حسن عسگری(ع) در آوردند.
حضرت پرسیدند: آیا او را می شناسی؟
عرضه داشت: از آن شبی که به دست برترین زنان عالم ـ فاطمه هرا(ع) ـ ایمانم را آشکار کرده ام شبی بر من سپری نشده است که امامم را زیارت نکرده باشم.
نرجس(ع) به امر امام هادی سلام الله علیه در خانه ی حکیمه خاتون(ع) خواهر بزرگوار امام(ع) منزل گزید.
حکیمخ خاتون این بانوی بزرگ منش و مطیع امام(ع) که رسم وفا را از بانوی دو عالم فاطمه زهرا(ع) و از زینب کبری(ع) به ارث برده برده و آموخته بود نرجس(ع) را بسیار گرامی می داشت و چون جان شیرین دوستش داشت.
چرخ زمانه بدین منوال گردید و چند سالی سپری امام حسن عسگری(ع) دیگر جوانی 23 ساله شده بودند.
در تمام این چهار یا پنج سال مرغ دل نرجس فقط به امید وصال امامِ امید حضرت عسکری(ع) در قفس تنش جا گرفته بود. هر شب و روزی که می گذشت نرجس در عشق الهی اش بیش از پیش غوطه می خورد و برای مادر شدنِ بزرگ فرزندی که جهان در انتظار اوست مهیّاتر و آماده تر می گشت.
امر خداوند نازل شد و به فرمان امام هادی(ع) حکیمه خاتون بانوی مهبانی که نرجس را در آغوش مادریِ خویش می پروراند و چون جگر گوشه اش دوست می داشت آرزوی دیرین نرجس را برآورده کرد زیرا اما هادی(ع) پیشاپیش به او فرموده بود: خواهرم حکیمه ای بانوی خیر و برکت، خداوند می خواهد تو را در چنین ثوابی شریک گرداند و خیر بسیار و سعادت پایدار بر تو کرامت فرماید.
چند روزی سپری شد و حکیمه خاتون(ع) امام حسن عسگری(ع) را بهمراه نرجس(ع) به خانه امام هادی(ع) برد و مسولیت گرانش را به نیکی به انجان رساند.
امّا چرخ گردون نه هماره شادکامی در خود دارد که بسی درد و رنج و مصیبت می پرورد مصیبت فراق عزیزترین عزیزان آنانکه لحظه ای درویشان مرگ را به خاطر می آورد و خاک عزا بر سر عالم و آدم می پاشد.
و این بار مصیبت از کف دادن امامی دیگر.
شهادت امام هادی(ع) سراپرده ی هستی را سیه پوش کرد و دل اهل بیت(ع) را سوزاند و شیعیانش را غزادار نمود اما با اینهمه هرگز بیرق امامت بر زمین نماند و امام حسن عسگری(ع) ـ خورشید بر دوشش رادی امامت ـ بر مَسند خلاقیت الهی تکیه زد و چلچراغ امامت را به پرتو انوار درخشانش روشن و پر فروغ نگاه داشت.
حکیمه خاتون این بانوی والاگهر و گرامی که مهربانیها و ادبش نسبت به امام عسگری(ع) خاطره ی زینب کبری(ع) و جانفشانیهایش را در معراج کربلا و عروج عاشورائیان به یاد می آورد، به رسم روزهای گذشته همواره به خدمت آن امام یگانه(ع) شرفیات می شد و از حضورش بهره های روحانی می برد و از آسمان نگاهش خوشه های نورانی می چید.
این بار نیز چون همیشه به محضر پر برکت امام(ع) شرفیات شده بود که مادر آخرین ودیعه ی الهی، او که روزی برترین شاهزاده ی رومیان بود و امپراطور بیزانس برابرش کرنش می کرد و اینک همسر برترین انسانِ برگزیده ی خداوند و امانت دار ناب ترین امانت الهی و از پارساترین بانوان بهشتی شده در برابر حکیمه خاتون که به سه گوهر بی همتای امانت یعنی پدر بزرگوارش ـ امام جواد(ع) ـ و برادر گرانقدرش ـ امام هادی(ع) و برادرزاده ی عزیزش ـ مزیّن بود به رسم ادب پیش آمد و از حکیمه خاتون خواست تا اجازت فرماید که کفشهای بانو را از پایش بِدَر آورد.
حکیمه خاتون که گوئی شرم تمام وجودش را به چنگال خویش می خراشید فرمود:
هرگز، ای نرجسس توئی خاتون و بانو و صاحب من پس بر دیده ی منّت می پذیرم که خدمتگزار شما باشم.
امام عسگری(ع) که این سخن پر مهر را از عمّه ی والا گهرش شنیده و آن همه احترام و ادب را از دید عایدش فرمود ک ای عمّه خداوند جزای خیرت عنایت کند.
حکیمه خاتون آن روز را تا غروب در محضر امام(ع) شرفیات بود و آنگاه که اجازه و رخصت خواست حضرت فرمود: ای عمّه امشب را نزد ما بمان که شب میلاد مهدی(ع) است همو که خداوند به برکت وجودش زمین را از علم و ایان و هدایت آکنده می کند بعد از آنکه جهان در کفر و ضلالت سرافکنده باشد.
فرشته ی لبخند بر لبان حکیمه خاتون نقش بست و شوری دو چندان در وجودش پا گرفت و برقی آسمانی در نگاهش درخشید ولی حیرت زده ودر عجب بود که چرا اثر حملی در نرجس ـ بانوی حرمِ امام(ع) ـ دیده نمی شود؟!
امام(ع) در حالی که زیبایی تبسّم چهره ی نورانیش را از مهربانی هم مهربانتر کرده بود فرمود:
حکایت نرجس، حکایت مادر موسی(ع) است که تا هنگام ولادتِ موسی(ع) هیچ اثر حمل و بارداری بر مادرش ظاهر نشد و احدی بر حالش آگاه نگشت زیرا که فرعون شکم زنان باردار را می شکافت تا مانع از تولد موسی شود؛ داستان تولّد این فرزند نیز چنین است. ای عمّه صبر کن که هنگام صبح اثر حمل بر نرجس ظاهر خواهد شد.
آنگاه فرمود: حمل ما اوصیای (ع) پیامران(ص) در پهلوی مادرنمان است نه در شکم و والادتمان از رَحِم نیست بلکه ما نورهای حق تعالی ایم که چرک و نجاست را از ما دور گردانده است.
باری، حکیمه خاتون دست از پای نمی شناخت چرا که آن شب شب میلاد خورشید بود که جهان به درخشش تابناکی از تیرگی و ظلمت رهایی می یافت پس این بشارتِ امام(ع) را به نرجس رساند و شرح حال را بازگو کرد ولی نرجس خاون هیچ اثری از حمل و بارداری در خود نمی دید.
آخرین لحظات روز هم سپری شد و هنگامه ی شب فرا رسید. پرده نشینان حرم افطار کردند.
گاه خفتن، حکیمه خاتون نزدیک نرجس خوابیده و در حالی که مادر خورشید صلح و عدالت ـ نرجس ـ آرام آرمیده بود در تمام شب هواداراش بود.
حیرت و تعجّب تمام وجود حکیمه را فرا گرفته بود، چگونه امشب شب وضع حمل نرجس است و در او حتی اثری هم از بارداری نیست!

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید