یکی از بهترین قسمت های کتاب جایی است که پیرمرد به انتهای داستان رسیده و خطاب به پوریای جوان می گوید:تو هم مسافر سرزمین ابدیتی…
ما مسافران خوبی نبودیم.تو مسافر خوبی باش،سزاوار این سفر.
از دیگر مواردی که دوست دارم درباره اش بنویسم ماجرای عشق شاهدخت سرزمین ابدیت به پوریاست و این که به خاطر این عشق حتی پس از این که پوریا تصمیم به ترک سرزمین ابدیت می گیرد، او نیز آن جا را به امید دیدار دوباره معشوق ترک می گوید.
« بر خاک افتاد و گفت: پروردگارا، تا کنون رنج های بسیار کشیده ام و دم بر نیاورده ام.آرزوهایم یکی یکی در هم شکسته اند…تا به حال به درگاهت استغاثه نکرده ام…این تنها آرزویم را برآور، بگذار در سرزمین او به دنیا بیایم.شاید روزی بتوانیم یکدیگر را بیابیم…سوگندت می دهم،تنها آرزویم را برآور؛هر چه می خواهی از من بگیر…حتا چشم هایم را… اما نگذار دل شکسته بمانم….»
و این چنین شاهدخت سرزمین ابدی خویش را برای دیدار مجدد معشوق خود ترک می کند و به زندگی ابدی، پادشاهی و حتی چشم هایش پشت می کند و این جاست که عشق پیروز می شود!
...
koochebaugh.
..