نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 04-24-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض ● ماهي سياه کوچولو (2)

ماهي کوچولو ديگر با آن ها حرفي نداشت. چند تا از دوستان هم سن و سالش او را تا آبشار همراهي کردند و از آنجا برگشتند. ماهي کوچولو وقتي از آنها جدا مي شد گفت:« دوستان ، به اميد ديدار! فراموشم نکنيد.»
دوستانتش گفتند:« چطور ميشود فراموشت کنيم ؟ تو ما را از خواب خرگوشي بيدار کردي ، به ما چيزهايي ياد دادي که پيش از اين حتي فکرش را هم نکرده بوديم. به اميد ديدار ، دوست دانا و بي باک!»
ماهي کوچولو از آبشار پايين آمد و افتاد توي يک برکه ي پر آب. اولش دست و پايش را گم کرد ، اما بعد شروع کرد به شنا کردن و دور برکه گشت زدن. تا آنوقت نديده بود که آنهمه آب ، يکجا جمع بشود. هزارها کفچه ماهي توي آب وول مي خوردند.ماهي سياه کوچولو را که ديدند ، مسخره اش کردند و گفتند:« ريختش را باش! تو ديگر چه موجودي هستي؟»
ماهي ، خوب وراندازشان کرد و گفت :« خواهش ميکنم توهين نکنيد. اسم من ماهي سياه کوچولو است. شما هم اسمتان را بگوييد تا با هم آشنا بشويم.»
يکي از کفچه ماهي ها گفت:« ما همديگر را کفچه ماهي صدا مي کنيم.»
ديگري گفت:« داراي اصل و نسب.»
ديگري گفت:« از ما خوشگل تر، تو دنيا پيدا نمي شود.»
ديگري گفت:« مثل تو بي ريخت و بد قيافه نيستيم.»
ماهي گفت:« من هيچ خيال نمي کردم شما اينقدر خودپسند باشيد. باشد، من شما را مي بخشم ، چون اين حرفها را از روي ناداني مي زنيد.»
کفچه ماهي ها يکصدا گفتند:« يعني ما نادانيم؟»
ماهي گفت: « اگر نادان نبوديد ، مي دانستيد در دنيا خيلي هاي ديگر هم هستند که ريختشان براي خودشان خيلي هم خوشايند است! شما حتي اسمتان هم مال خودتان نيست.»
کفچه ماهي ها خيلي عصباني شدند ، اما چون ديدند ماهي کوچولو راست مي گويد ، از در ديگري در آمدند و گفتند:
« اصلا تو بيخود به در و ديوار مي زني .ما هر روز ، از صبح تا شام دنيا را مي گرديم ، اما غير از خودمان و پدر و مادرمان ، هيچکس را نمي بينيم ، مگر کرم هاي ريزه که آنها هم به حساب نمي آيند!»
ماهي گفت:« شما که نمي توانيد از برکه بيرون برويد ، چطور ازدنيا گردي دم مي زنيد؟»
کفچه ماهي ها گفتند:« مگر غير از برکه ، دنياي ديگري هم داريم؟»
ماهي گفت:« دست کم بايد فکر کنيد که اين آب از کجا به اينجا مي ريزد و خارج از آب چه چيزهايي هست.»
کفچه ماهي ها گفتند:« خارج از آّب ديگر کجاست؟ ما که هرگز خارج از آب را نديده ايم! هاها...هاها.... به سرت زده بابا!»
ماهي سياه کوچولو هم خنده اش گرفت. فکر کرد که بهتر است کفچه ماهي ها را به حال خودشان بگذارد و برود. بعد فکر کرد بهترست با مادرشان هم دو کلمه يي حرف بزند ، پرسيد:« حالا مادرتان کجاست؟»
ناگهان صداي زير قورباغه اي او را از جا پراند.
قورباغه لب برکه ، روي سنگي نشسته بود. جست زد توي آب و آمد پيش ماهي و گفت:« من اينجام ، فرمايش؟»
ماهي گفت:« سلام خانم بزرگ!»
قورباغه گفت:« حالا چه وقت خودنمائي است ، موجود بي اصل و نسب! بچه گير آورده يي و داري حرف هاي گنده گنده مي زني ، من ديگر آنقدرها عمر کرده ام که بفهمم دنيا همين برکه است. بهتر است بروي دنبال کارت و بچه هاي مرا از راه به در نبري.»
ماهي کوچولو گفت:« صد تا از اين عمرها هم كه بکني ، باز هم يک قورباغه ي نادان و درمانده بيشتر نيستي.»
قورباغه عصباني شد و جست زد طرف ماهي سياه کوچولو. ماهي تکان تندي خورد و مثل برق در رفت و لاي و لجن و کرم هاي ته برکه را به هم زد.
دره پر از پيچ و خم بود. جويبار هم آبش چند برابر شده بود ، اما اگر مي خواستي از بالاي کوه ها ته دره را نگاه کني ، جويبار را مثل نخ سفيدي مي ديدي. يک جا تخته سنگ بزرگي از کوه جداشده بود و افتاده بود ته دره و آب را دو قسمت کرده بود. مارمولک درشتي ، به اندازه ي کف دست ، شکمش را به سنگ چسبانده بود. از گرمي آفتاب لذت مي برد و نگاه مي کرد به خرچنگ گرد و درشتي که نشسته بود روي شن هاي ته آب ، آنجا که عمق آب کمتر بود و داشت قورباغه يي را که شکار کرده بود ، مي خورد. ماهي کوچولو ناگهان چشمش افتاد به خرچنگ و ترسيد. از دور سلامي کرد. خرچنگ چپ چپ به او نگاهي کرد و گفت:
« چه ماهي با ادبي! بيا جلو کوچولو ، بيا!»
ماهي کوچولو گفت:« من مي روم دنيا را بگردم و هيچ هم نمي خواهم شکار جنابعالي بشوم.»
خرچنگ گفت:« تو چرا اينقدر بدبين و ترسويي ، ماهي کوچولو؟»
ماهي گفت: “من نه بدبينم و نه ترسو . من هر چه را که چشمم مي بيند و عقلم مي گويد ، به زبان مي آورم.»
خرچنگ گفت:« خوب ، بفرماييد ببينم چشم شما چه ديد و عقلتان چه گفت که خيال کرديد ما مي خواهيم شما را شکار کنيم؟»
ماهي گفت:« ديگر خودت را به آن راه نزن!»
خرچنگ گفت:« منظورت قورباغه است؟ تو هم که پاک بچه شدي بابا! من با قورباغه ها لجم و براي همين شکارشان مي کنم. مي داني ، اين ها خيال مي کنند تنها موجود دنيا هستند و خوشبخت هم هستند ، و من مي خواهم بهشان بفهمانم که دنيا واقعا‏ً دست کيست! پس تو ديگر نترس جانم ، بيا جلو ، بيا !»
خرچنگ اين حرف ها را گفت و پس پسکي راه افتاد طرف ماهي کوچولو. آنقدر خنده دار راه مي رفت که ماهي ، بي اختيار خنده اش گرفت و گفت:« بيچاره! تو که هنوز راه رفتن بلد نيستي ، از کجا مي داني دنيا دست کيست؟»
ماهي سياه از خرچنگ فاصله گرفت. سايه يي بر آب افتاد و ناگهان، ضربه ي محکمي خرچنگ را توي شن ها فرو کرد. مارمولک از قيافه ي خرچنگ چنان خنده اش گرفت که ليز خورد و نزديك بود خودش هم بيفتد توي آب. خرچنگ ، ديگر نتوانست بيرون بيايد. ماهي کوچولو ديد پسر بچه ي چوپاني لب آب ايستاده و به او و خرچنگ نگاه مي کند. يک گله بز و گوسفند به آب نزديک شدند و پوزه هايشان را در آب فرو کردند. صداي مع مع و بع بع دره راپر کرده بود.
ماهي سياه کوچولو آنقدر صبر کرد تا بزها و گوسفندها آبشان را خوردند و رفتند. آنوقت ، مارمولک را صدا زد و گفت:
«مارمولک جان! من ماهي سياه کوچولويي هستم که مي روم آخر جويبار را پيدا کنم . فکر مي کنم تو جانور عاقل و دانايي باشي ، اينست که مي خواهم چيزي از تو بپرسم.»
مارمولک گفت:« هر چه مي خواهي بپرس.»
ماهي گفت:« در راه ، مرا خيلي از مرغ سقا و اره ماهي و پرنده ي ماهيخوار مي ترساندند ، اگر تو چيزي درباره ي اين ها مي داني ، به من بگو.»
مارمولک گفت:« اره ماهي و پرنده ي ماهيخوار، اين طرف ها پيداشان نمي شود ، مخصوصاً اره ماهي که توي دريا زندگي مي کند. اما سقائک همين پايين ها هم ممکن است باشد. مبادا فريبش را بخوري و توي کيسه اش بروي.»
ماهي گفت :« چه کيسه اي؟»
مارمولک گفت:« مرغ سقا زير گردنش کيسه اي دارد که خيلي آب مي گيرد. او در آب شنا مي کند و گاهي ماهي ها ، ندانسته ، وارد کيسه ي او مي شوند و يکراست مي روند توي شکمش. البته اگر مرغ سقا گرسنه اش نباشد ، ماهي ها را در همان کيسه ذخيره مي کند که بعد بخورد.»
ماهي گفت:« حالا اگر ماهي وارد کيسه شد ، ديگر راه بيرون آمدن ندارد؟»
مارمولک گفت:« هيچ راهي نيست ، مگر اينکه کيسه را پاره کند. من خنجري به تو مي دهم که اگر گرفتار مرغ سقا شدي ، اين کار را بکني.»
آنوقت، مارمولک توي شكاف سنگ خزيد و با خنجر بسيار ريزي برگشت.
ماهي كوچولو خنجر را گرفت و گفت:« مارمولك جان! تو خيلي مهرباني. من نمي دانم چطوري از تو تشكر كنم.»
مارمولک گفت:« تشکر لازم نيست جانم! من از اين خنجرها خيلي دارم. وقتي بيکار مي شوم ، مي نشينم از تيغ گياه ها خنجر مي سازم و به ماهي هاي دانايي مثل تو مي دهم.»
ماهي گفت:« مگر قبل از من هم ماهي يي از اينجا گذشته؟»
مارمولک گفت:« خيلي ها گذشته اند! آن ها حالا ديگر براي خودشان دسته اي شده اند و مرد ماهيگير را به تنگ آورده اند.»
ماهي سياه گفت:« مي بخشي که حرف ، حرف مي آورد. اگر به حساب فضولي ام نگذاري ، بگو ببينم ماهيگير را چطور به تنگ آورده اند؟»
مارمولک گفت:« آخر نه که با همند ، همينکه ماهي گير تور انداخت ، وارد تور مي شوند و تور را با خودشان مي کشند و مي برند ته دريا.»
مارمولک گوشش را گذاشت روي شکاف سنگ و گوش داد و گفت: « من ديگر مرخص مي شوم ، بچه هايم بيدار شده اند.»
مارمولک رفت توي شکاف سنگ. ماهي سياه ناچار راه افتاد. اما همينطور سئوال پشت سر سئوال بود که دايم از خودش مي کرد:« ببينم ، راستي جويبار به دريا مي ريزد؟ نکند که سقائک زورش به من برسد؟ راستي ، اره ماهي دلش مي آيد هم جنس هاي خودش را بكشد و بخورد؟ پرنده ي ماهيخوار، ديگر چه دشمني با ما دارد؟
ماهي کوچولو، شنا کنان ، مي رفت و فکر مي کرد. در هر وجب راه چيز تازه اي مي ديد و ياد مي گرفت. حالا ديگر خوشش مي آمد که معلق زنان از آبشارها پايين بيفتد و باز شنا کند. گرمي آفتاب را بر پشت خود حس مي کرد و قوت مي گرفت.
يک جا آهويي با عجله آب مي خورد. ماهي کوچولو سلام کرد و گفت:
«آهو خوشگله ، چه عجله اي داري؟»
آهو گفت:« شکارچي دنبالم کرده ، يک گلوله هم بهم زده ، ايناهاش.»
ماهي کوچولو جاي گلوله را نديد اما از لنگ لنگان دويدن آهو فهميد که راست مي گويد. يک جا لاک پشت ها در گرماي آفتاب چرت مي زدند و جاي ديگر قهقهه ي کبک ها توي دره مي پيچيد. عطرعلف هاي کوهي در هوا موج مي زد و قاطي آب مي شد.
بعد از ظهر به جايي رسيد که دره پهن مي شد و آب از وسط بيشه يي مي گذشت. آب آنقدر زيآد شده بود که ماهي سيآه ، راستي راستي ، کيف مي کرد. بعد هم به ماهي هاي زيادي برخورد. از وقتي که از مادرش جدا شده بود ، ماهي نديده بود. چند تا ماهي ريزه دورش را گرفتند و گفتند:« مثل اينکه غريبه اي ، ها؟»
ماهي سياه گفت:« آره غريبه ام. از راه دوري مي آيم.»
ماهي ريزه ها گفتند:« کجا مي خواهي بروي؟»
ماهي سياه گفت:« مي روم آخر جويبار را پيدا کنم.»
ماهي ريزه ها گفتند:« کدام جويبار؟»
ماهي سياه گفت:« همين جويباري که توي آن شنا مي کنيم.»
ماهي ريزه ها گفتند:« ما به اين مي گوييم رودخانه.»
ماهي سياه چيزي نگفت. يکي از ماهي هاي ريزه گفت:« هيچ مي داني مرغ سقا نشسته سر راه ؟»
ماهي سياه گفت:« آره ، مي دانم.»
يکي ديگر گفت:« اين را هم مي داني که مرغ سقا چه کيسه ي گل و گشادي دارد؟»
ماهي سياه گفت:« اين را هم مي دانم.»
ماهي ريزه گفت:« با اينهمه باز مي خواهي بروي؟»
ماهي سياه گفت:« آره ، هر طوري شده بايد بروم!»

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید