موضوع: بوف کور
نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 03-23-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

بوف کور (8)
صادق هدایت
از کجا بايد شروع کرد ؟ چون همه فکر هايی که عجالتا در کله ام
ميجوشد ، مال همين الان است . ساعت و دقيقه و تاريخ ندارد - يک اتفاق
ديروز ممکن است برای من کهنه تر و بی تاثيرتر از يک اتفاق هزار سال
پيش باشد .
شايد از آنجاييکه همه روابط من با دنيای زنده ها بريده شده ، يادگارهای گذشته
جلو م نقش می بندد -گذشته ، آينده ، ساعت ، روز ، ماه و سال همه
برايم يکسان است . مراحل مختلف بچگی و پيری برای من جز حرفهای
پوچ چيزديگری نيست - فقط برای مردمان معمولی ، برای رجاله ها -
رجاله تشديد همين لغت را ميجستم ، برای رجاله ها که زندگی آنها موسم و
حد معينی دارد ، مثل فصلهای سال و در منطقه معتدل زندگی واقع
داشته مثل اينست که در يک منطقه سردسير و در تاريکی جاودانی گذشته
است ، در صورتی که ميان تنم هميشه يک شعله ميسوزد و مرا مثل شمع
آب ميکند.
ميان چهارديواری که اطاق مرا تشکيل ميدهد و حصاری که دور
زندگی و افکار من کشيده ، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب ميشود ،
نه ، اشتباه ميکنم - مثل يک کنده هيزم تر است که گوشه ديگدان افتاده و
بآتش هيزمهای ديگر برشته و زغال شده ، ولی نه سوخته است و نه تر و
تازه مانده ، فقط از دود و دم ديگران خفه شده . اطاقم مثل همه اطاقها با خشت و
آجر روی خرابه هزاران خانه های قديمی ساخته شده ، بدنه سفيد
کرده و يک حاشيه کتيبه دارد - درست شبيه مقبره است - کمترين حالات
و جزئيات اطاقم کافی است که ساعتهای دراز فکر مرا بخودش مشغول
بکند ، مثل کار تنک کنج ديوار . چون از وقتی که بستری شده ام بکارهايم
کمتر رسيدگی ميکنند - ميخ طويله ای که بديوار کوبيده شده جای ننوی
من و زنم بوده و شايد بعدها هم وزن بچه های ديگر را متحمل شده است .
کمی پايين ميخ از گچ ديوار يک تخته ور آمده و از زيرش بوی اشياء و
موجوداتی که سابق بر اين در اين اطاق بوده اند اتشمام ميشود ، بوريکه
تا کنون هيچ جريان و باد ینتوانسته است اين بوهای سمج و تنبل و غليظ ر
پراکنده بکند : بوی عرق تن ، بوی ناخوشيهای قديمی ، بوهای دهن ،
بوی پا ، بوی تن شاش ، بوی روغن خراب شده ، حصير پوسيده و خاگينه
سوخته ، بوی پياز داغ ، بوی جوشانده ، بوی پنيرک و مامازی بچه ، بوی
اطاق پسری که تاز ه تکليف شده ، بخارهاييکه از کوچه آمده و بوهای
مرده يا در حال نزع که همه آنها هنوز زنده هستند و علامت مشخثه خود
نگه داشته اند . خيلی بوهای ديگر هم هست که اصل و منشاء آها معلوم
نيست ولی اثر خود را باقی گذاشته اند .
اطاقم يک پستوی تاريک و دو دريچه با خارج ، با دنيای رجاله ها دارد .
يکی از آنها رو بحياط خودمان باز ميشود و ديگری رو بکوچه است - از
آنجا مرا مربوط به شهر ری ميکند - شهری که عروس دنيا مينامند و
هزاران کوچه پس کوچه و خانه های توسری خورده ، و مدرسه و کاروانسرا
دارد - شهری که بزرگترين شهر دنيا بشمار ميآيد ، پشت اطاق من نفس
ميکشد و زندگی ميکند. اي«جا گوشه اطاقم وقتی که چشمهايم را بهم
ميگذارم سايه های محو و مخلوط شهر : آنچه که در من تاثير کرده با
کوشکها ، مسجدها و باغهايش همه جلو چشمم مجسم ميشود.
اين دو دريچه مرا با دنيای خارج ، با دنيای رجاله ها مربوط ميکند .
ولی در اطاقم ي: آينه بديوار است که صورت خودم را در آن می بينم و
در زندگی محدود من آينه مهمتر از دنيای رجاله ها اتس که با من هيچ
ربطی ندارد.
از تمام منظره شهر دکان قصابی حقيری جلو دريچه اطاق من است که
روزی دو گوسفند بمصرف ميرساند - هردفعه که از دريچه به بيرون نگاه
ميکنم مرد قصاب را می بينم ، هر روز دو يابوی سيای لاغر -
يابوهای تب لازمی که سرفه های عميق خشک ميکنند و دستهای خشکيده
آنها منتهی بسم شده ، مثل اينکه مطابق يک قانون وحشی دستهای آنها
را بريده و در روغن داغ فرو کرده اند و دو طرفشان لش گوسفند آويزان
شده ؛ جلو دکان ميآوردن . مرد قصاب دست چرب خود را بريش حنا بسته اش
ميکشد ، اول لاشه گوسفندها را با نگاه خريداری ورانداز ميکند ، بعد دو تا
از آنها را انختاب ميکند ، دنبه آنها را با دستش وزن ميکند ، بعد ميبرد
و به چنگک دکانش ميآويزد - يابوها نفس زنان براه می افتند . آنوقت
قصاب اين جسدهای خون آلود را با گردن ها بريده ، چشمهای رک زده
و پلکهای خون آلود که زا ميان کاسه سر کبودشان در آمده است نوازش
ميکند ، دست مالی ميکند ، بعد يک گز ليک دسته استخوانی برميدارد تن
آنها را بدقت تکه تکته ميکند و گوشت لخم را با تبسم بمشتريانش
می فروشد. تمام اينکارها را با چه لذتی انجام ميدهد ! من مطمئنم يکجور
کيف و لذت هم ميبرد - آن سگ زرد گردن کلفت هم که محله مان را
قرق کرده و هميشه با گردن کج و چشمهای بيگناه نگاه حسرت آميز
بدست قصاب ميکند ، آن سگ هم همه اينها را ميأاند - آن سگ هم ميداند
که قصاب از شغل خودش لذت ميبرد !
کمی دورتر زير يک اطاقی ، پيرمرد عجيبی نشسته که جلويش بساطی
پهن است . توی سفره او يک دستغاله ، دو تا نفل ، چند جور مهره رنگين ،
يک گز ليک ، يک تله موش ؛ يک گازانبر زنگ زده ، يک آب دوات کن ، يک
شانه دندانه شکسته ، يک بيلچه و يک کوزه لغابی گذاشته که رويش را
دستمال چک انداخته . ساعتها ، روزها ، ماه ها من ا زپشت دريچه باو نگاه
کرده ام ، هميشه با شال گردن چرک ، عبای ششتری ، يخه باز که از ميان او
پشم ها یسفيد سينه اش بيرون زده با پلکهای واسوخته که ناخوشی سمج
و بيحيايی آنرا ميخورد و طلسمی که ببازويش بسته بي: حلات نشسته
است . فقط شبهای جمعه با دندانهای زرد و افتاده اش قرآن ميخواند -
گويا از همين راه نان خودش را در ميآورد ؛ چون من هرگز نديده ام کسی
از او چيزی بخرد- مثل اينست که در کابوسهايی که ديده ام اغلب صورت
اي« مرد در آنها بوده است . پشت اين کله مازويی و تراشيده او که
دورش عمامه شير و شکری پيچيده ، پشت پيشانی کوتاه او چه افکار سمج
و احمقانه ای مثل علف هرزه روييده است ؟ گويا سفره روبروی پيرمرد و
بساط خنزر پنزر او با زندگيش رابطه مخصوص دارد. چند بار تصميم
گرفتم بروم با او حرف بزنم و يا چيزی از بساطش بخرم ، اما جرات نکردم .
دايه ام به من گفت اين مرد در جوانی کوزه گر بوده و فقط همين يکدانه کوزه را برای
خودش نگه داشته و حالا از خرده فروشی نان خودش را
درميآورد.
اينها رابطه من با دنيای خارجی بود ، اما از دنيای داخلی : فقط دايه ام
و يک زن لکاته برايم مانده بود . ولی ننجون دايه او هم هست ، دايه هردومان
است - چون نه تنها من و زنم خويش و قوم نزديک بوديم بلکه ننجون
هردومان را باهم شير داده بود. اصلا مادر او مادر من هم بود - چون من
اصلا ماد رو پدرم را نديده ام و مادر او آن زن بلند بالا که موهای خاکستری داشت
مرا بزرگ کرد . مادر او بود که مثل ماردم دوستش داشتم و برای
همين علاقه بود که دخترش را بزنی گرفتم .
از پدر و مادرم چند جور حکايت شنيده ام ، فقط يکی از اين حکايتها که
ننجون برايم نقل کرد ، پيش خودم تصور می کنم باشد - ننجون برايم گفت
که : پدر و عمويم برادر دوقلو بوده اند ، هردو آنها يک شکل ، يک قيافه و
يک اخلاق داشته اند و حتی صدايشان يکجور بوده بطوری که تشخيص آنها از يکديگر کار
آسانی نبوده است . علاوه بر اين يک رابطه معنوی و حس
همدردی هم بين آنها وجود داشته ، باين معنی که اگر يکی از آنها
ناخوش ميشده ديگری هم ناخوش ميشده است - بقول مردم مثل سيبی که
نصف کرده باشند - بالاخره - هردوی آ«ها شغل تجارت را پيش می گيرند و
در سن بيست سالگی بهندوستان ميروند و اجناس ری را از قبيل پارچه های مختلف
مثل : منيره ، پارچه گلدار ، پارچه پنبه ای ، جبه ، شال ، سوزن ، ظروف سفالی ،
گل سرشور و جلد قلمدان بهندوستان ميبردند و ميفروختند .
پدرم در شهر بنارس بوده و عمويم را بشهرهای ديگر هند برای کارهای
تجارتی ميفرستاده - بعد از مدتی پدرم عاشق يک دختر باکره بوگام داسی ،
رقاص معبد لينگم ميشود. کار اين دختر رقص مذهبی جل بت بزرگ لينگم
و خدمت بتکده بوده است - يک دختر خونگرم زيتونی با پستانهای ليمويی ،
چشمهای درشت مورب ، ابروهای باريک بهم پيوسته ، که ميانش را خال
سرخ ميگذاشته .
حالا میتوانم پيش خودم تصورش را بکنم که بوگام داسی ، يعنی مادرم
با ساری ابريشمی رنگين زر دوزی ، سينه باز ، سربند ديبا ، گيسوی سنگين
سياهی که مانند شب ازلی تاريک و در پشت سرش گره زده بود ، النگوهای
مج پا و مچ دستش ، حلقه طلايی که از پره بينی گذرانده بود ، چشمهای
درشت سياه خمار و مورب ، دندان های براق با حرکات آهسته موزونی که
بآهنگ سه تار و تنبک و تنبور و سنج و کرنا ميرقصيده - يک آهنگ ملايم و
يکنواخت که مردهای لخت شالمه بسته ميزده اند - آهنگ پر معنی که همه
اسرار جادوگری و خرافات و شهوت ها و دردهای مردم هند در آن مختصر
و جمعع شده بوده و بوسيله حرکات متناسب و اشارات شهوت انگيز -
حرکات مقدس - بوگام داسی مثل برگ گل باز ميشده ، لرزشی بطول شانه
و بازوهايش ميداده ، خم ميشده و دوباره جمع ميشده است ، اين حرکات که
مفهوم مخصوصی در بر داشته و بدون زبان حرف ميزده است ، چه تاثيری
ممکن است در پدرم کرده باشد - مخصوصا بوی عرق گس و يا فلفلی او
که مخلوط با عطر موگرا و روغن صندل ميشده ، بفهوم شهوتی اين منظره
می افزوده است - عطری که بوی شيره درخت های دوردست را دارد و
باحساسات دور و خفه شده جان ميدهد - بوی مجری دوا، بوی دواهايی
که در اطاق بچه داری نگهميدارند و از هن ميآيد - روغن های ناشناس
سرزمينی که پر از معنی و آداب و رسوم قديم است لابد بوی جوشانده های
مرا ميداده . همه اين ها يادگارهای دور و کشته شده پدرم را بيدار کرده -
پدرم بقدری شيفته بوگام داسی ميشود که بمذهب دختر رقاص - بمذهب
لينگم ميگورد ولی پس زا چندی که دختر آبستن ميشود او را از خدمت معبد
بيرون م يکنند.
من تازه بدنيا آمده بودم که عمويم از مسافرت خود به بنارس برميگردد
ولی مثل اينکه سليقه و عشق او هم با سليقه پدرم جور در ميآمده ، يکدل
نه صد دل عاشق مادر من ميشود و بالاخره او را گول ميزند ، چون شباهت
ظاهری و معنوی که با پدرم داشته اينکار را آسان میکند . همينکه قضيه
کشف ميشود مادرم ميگويد که هردو آنها را ترک خواهد کرد ، مگر باين
شرط که پدر و عمويم آزمايش مارناگ را بدهند و هرکدام از آنها که زنده
بمانند باو تعلق خواهد داشت.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید