نمایش پست تنها
  #35  
قدیمی 05-23-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

من بهاتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. صدای مادر را می شنیدم.که به پروین خانم تعارف میکرد که راحت باشد و اینقدر تعارف نکند.
پروین خانم گفت : آخه خجالت می کشم مازیاد مزاحمتان شده ایم.
مادر گفت : این حرف را نزنید ما دیگر فامیل شده ایم ونباید شما تعارف کنید . الان شما پیش عروس خودتان هستید.
صدای فرهاد را شنیدم کهگفت : اینقدر تعارف نکنید . امشب به مناسبت نامزدی من و افسون جان می خواهم برایهمه شما را شام از بیرون بگیرم . همه بچه ها هورا کشیدند.
در همان لحظه فرهادبه اتاقم آمد و گفت : هنوز خوابت می یاد.
گفتم : نه فقط خیلی خستههستم.
فرهاد به شوخی گفت : دختر جان خجالت بکش اینقدر نخواب چاق می شوی. و من اززن چاق خوشم نمی آید.
بلند شدم لبه تخت نشستم و گفتم : آخه پسر تو چقدر غر میزنی آخه مگه مرد هم اینقدر غرغر می کنه.
فرهاد بی مقدمه گفت : می خواهم همینهفته عقدت کنم.
جا خورده و گفتم : مگه می خواهم فرار کنم که این قدر عجله داریتا عقد کنیم.
فرهاد کنارم نشست و گفت : دوست دارم وقتی با هم تنها هستیم و یابهت دست می زنم محرم باشیم. من خودم اینطور معذب هستم. خودت می دانی که چقدر دوستتدارم و همین امر باعث می شود که بعضی وقتها ناخودآگاه دستت را بگیرم و یا وقتی باهم پیش فامیلهایم می رویم محرم باشیم وقتی عقد باشیم من و تو راحت هستیم. و بایدبدانی که از نظر شرعی درست نیست که زیاد نامزد بمانیم.
گفتم : پس مدرسه ام چه میشه.
فرهاد لبخندی زد و گفت : تو به فکر آن نباش خودم درستش می کنم. هر چی باشهتو زن یک وکیل هستی. و اینکه پس فردا برای خواستگاری مجدد با مادرم می آیم. نمیخواهم عموهایت از دست تو و من ناراحت باشند.
گفتم : ولی فکر نکنم عموهایم راضیشوند این هفته عقد کنیم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و با خنده گفت : همینطورکه تو را راضی کرده ام عموهایت را هم راضی می کنم.
گفتم : با این زبون چرب ونرمی که داری معلومه که آنها راضی می شوند. هر چی باشه وکیل هستی و فوت و فن کار رابلدی.
فرهاد گفت : جون من پاشو بیا بیرون بشین . مدام می خواهی بخوابی . پاشووقتی که ما رفتیم می تونی راحت استراحت کنی.
همراه فرهاد از اتاق خارجشدم.
فرهاد ماجرای خواستگاری را به مادر گفت و مادر قبول کرد ولی خواستگاری رابرای روز پنجشنبه انداخت تا او هم آماده باشد.
فرهاد همراه مسعود رفت تا ازبیرون غذا بگیرند . من و شیما داشتیم سالاد درست می کردیم . شیما خیلی سرحال بود ومدام سر به سرم می گذاشت.
همه دور هم نشستیم و شام را با هم خوردیم . آخر شبفرهاد با خانواده اش به خانه خودشان رفتند.
فردا صبح سرکار رفتم و آقای محمدیطبق معمول منتظر من بود. سلام کردم و سر میز نشستم . ساعت ده صبح بود که فرهاد زنگزد و حالم را پرسید . در همان موقع آقای محمدی مرا صدا زد . از فرهاد معذرت خواهیکرده گفتم : آقای محمدی مرا صدا می زند. و فرهاد غرغر کنان خداحافظی کرد و گوشی راگذاشت.
داخل اتاق آقای محمدی شدم. تا مرا دید سرخ شد و خیلی متین جواب سلامم راداد . گفتم : با من کاری داشتید .
جواب داد : بله می خواستم به شما بگم به خانهای که به شما نشان داده ام آماده است. خواستم کلید خانه را به شما بدهم.
باخوشحالی تشکر کرده و گفتم : به اون خانه نمی کویند آنجا یک بهشت زیبا است. من کهخیلی آنجا را دوست دارم . می دانم پدربزرگ و مادربزرگ خیلی در آنجا راحتهستند.
برقی در چشمانش درخشید و گفت : خیلی خوشحالم که شما از آنجا خوشتان آمدهاست. ولی آنجا خیلی کوچک است.
جواب دادم : ولی صفا و زیبایی آنجا را فکر نکنمهیچ خانه ای داشته باشد.
سرش را پایین انداخت و درحالی که تا بنا گوش سرخ شدهبود گفت : این بهشت کوچک فرشته ای مثل شما می خواهد که در آن باغ راه برود.
سرمرا پایی ن انداخته و از تعریفش تشکر کردم. کلید را گرفتم و از اتاقش بیرون آمدم. یکربع بعد دوباره فرهاد تلفن کرد و اصرار داشت بداند آقای محمدی با من چه کارداشت.
گفتم : چیزی نبود می خواست بداند فردا چه کسانی را باید ملاقات کند . اسمهایشان را می خواست . و ادامه دادم : مگه تو کار نداری مدام تلفن میزنی.
خنده ای بلند سر داد و گفت : اینقدر کار دارم که همه روی دستم باد کرده استولی مدام فکرم پیش تو است.
گفتم : خیالت راحت من که فرار نمی کنم .
جواب داد : این که حتمی است. تو چه بخواهی چه نخواهی مال خودم شدی و دیگه چاره اینداری.
گفتم : اگه تو کار نداری من بیچاره کار دارم. شب دوباره همدیگه را میبینیم . اگه می شه خداحافظی کنیم که کلی کار دارم. فرهاد قبول کرد و با هم خداحافظیکردیم.
ساعت سه بعد از ظهر بود که تصمیم گرفتم وقتی تعطیل شدم به بیمارستانبروم. وقتی بیرون آمدم دیدم فرهاد جلوی در شرکت منتظرم است. جا خوردم . دلم خیلیبرای مادربزرگ تنگ شده بود. جلوی ماشین رفتم و سلام کردم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : عزیزم بیا سوار شو .
گفتم : اگه اجازه بدهی می خواستم جایی بروم. می خواهم پیشعموی بزرگم بروم . با او کار دارم.
اخمی کرد و با عصبانیت گفت : خودم تو را آنجامی رسانم حالا بیا سوار شو.
گفتم : نه خودم می روم. می ترسم عمویم تو را ببیند وهمه چیز برای روز خواستگاری لو برود.
فرهاد پوزخند عصبی زد و گفت : تو نمی خواهیبه من بگی که توی این مغز کوچکت چی می گذره. دروغ گوی کوچولو.
گفتم : آخه چیزینیست که تو بدانی. و فرهاد با خشم پایش را روی گاز ماشین گذاشت و از جلوی من بسرعترد شد.
از اینکه دوباره او را عصبانی کرده بودم ناراحت شدم. با خودم گفتم : طفلکبا چه شور و شوقی به دنبالم آمده بود. تا لحظه ای کنار من باشد. و من چقدر او راناراحت کردم.
به طرف بیمارستان رفتم. یک جعبه شیرینی خریدم. وقتی پیرزن مرا دیدبا خوشحالی به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید. پیرمرد حالش خیلی بهتر شده بود و دیگهآن سرفه های پی در پی را نمی کرد. از خوب شدن او خیلی خوشحال بودم. گفتم : پدربزرگنمی دانی چقدر خوشحالم که حالت خوب شده است.
پیرمرد دستم را گرفت و گفت : اینسلامتی من همه از لطف تو فرشته کوچک من بود. تو هدیه خدا به ما هستی. تو از طرف خدافرشته خوشبختی ما هستی.
شیرینی را باز کرده و گفتم : راستی خبر خوشی را می خواهمبه شما بدهم.
پیرزن گفت: عزیزم زودتر بگو که بی صبرانه منتظر آن خبر خوشهستم.
خجالت کشیدم که جلوی پیرمرد خبر نامزدی خودم را بدهم. به خاطر همین سرم رانزدیک گوش پیرزن آوردم و خبر را دادم.
مادربزرگ از خوشحالی مرا محکم بغل کرد وگفت : وای چقدر خوشحالم. انشاءالله سفید بخت شوی. و بعد خبر را به پدربزرگ داد.
پدربزرگ در حالی که شیرینی را جلوی دهانش گرفته بود گفت : این شیرینی خوردنداره. و بعد در دهانش گذاشت. ساعت پنج بود که از آنها خداحافظی کرده و به خانهرسیدم.
وقتی به خانه رسیدم مادر گفت که فرهاد چند دفعه تلفن زده است و از منخواست تا با او تماس بگیرم. گوشی را برداشتم و به فرهاد زنگ زدم.
وقتیفرهادصدایم را شنید با ناراحتی گفت : افسون تو داری روحیه مرا خراب می کنی. آخه توداری با من چکار می کنی.
گفتم ک تورو خدا فرهاد تا یکی دو هفته با من کارینداشته باش بعد خودم همه چیز را برایت تعریف می کنم.
با پوزخند گفت : از اینکهبه شوهرت اطمینان داری خیلی ممنون.
گفتم : فقط تا یکی دو هفته به من فرصت بده . تو چرا اینقدر عذابم می دهی.
فرهاد گفت : باشه به تو فرصت می دهم ولی همیشه بایدساعت پنچ بعد از ظهر خانه باشی. من طاقت ندارم دام دلواپس تو باشم.
گفتم : حتماولی تو هم اینقدر خودت را ناراحت نکن . ببینم امشب به خانه ما می آیی.
فرهاد بالحن سردی گفت : معلوم نیست شاید آمدم . کمی پرونده به خانه آورده ام تا آنها رابررسی کنم . اگه کارم تمام شد حتما به دیدنت می آیم. امروز که تو نگذاشتی کارکنم.
گفتم: خدانگهدار تا شب. و با هم خداحافظی کردیم.
فرهاد شب به دیدنم آمدو یک بلوز زیبا برایم کادو گرفته بود . از دیدن فرهاد خیلی خوشحال شدم. از حرکاتمادر مشخص بود که راضی نبست ما تنها در اتاق باشیم و فرهاد این را به خوبی حس میکرد. بیشتر کنار مسعود بود و من هم در آشپزخانه خودم را سرگرم می کرد.
یک هفتهگذشت و دو روز مانده بود که پدربزرگ از بیمارستان مرخص شود. بایستی برای خانه جدیدمادربزرگ و پدربزرگ وسیله تهیه می کردم تا آنها در آن خانه احساس آرامش کنند.
ازده هزار تومانی که رامین به من داده بود پنج هزار تومان برایم مانده بود. برای خریدوسایل خانه از شرکت نصف روز مرخصی گرفتم و به فروشگاه رفتم. بعد از قیمت گرفتناجناس با خودم حساب کردم که اگر من دو عد فرش ماشینی بخرم و دو دست رختخواب و وسیلهآشپزخانه دوباره ده هزار تومان کم دارم.
آن روز دو تخته فرش خریدم و یک وانتکرایه کردم و فرشها را به خانه مادربزرگ بردم و آنجا را با فرش پر کردم. گلها را آبدادم و در را کلید کرده و به شرکت برگشتم.
در این فکر بودم چطور و از کی کمی پولقرض کنم تا بقیه وسایل را تهیه کنم.
یکدفعه یاد عمو علی افتادم. با خو گفتم : اگه من از عمو پول قرض کنم مطمئن تراست و می توانم بعد از مدتی پول را به اوبرگردانم.
ساعت سه از شرکت بیرون آمدم و یک راست به خانه عمو علی رفتم. عمو و زنعمو از دیدن من خیلی خوشحال شدن . عمو گفت : چه عجب دختر عزیزم تو به اینجاآمدی.
گفتم : عمو جان اینقدر گرفتارم که حد ندارد.
عمو لبخندی زد و گفت : شنیده ام سر کار می روی. اول خیلی ناراحت شدم . ولی مادرت گفت که فقط در اینتعطیلات سر کار می روی و برای سرگرمی این کار را کردی و منهم خیالم راحتشد.
گفتم : اره تو خونه حوصله ام سر می رفت. به خاطر همین از آقا رامین خواستمتا برایم کاری جور کند. و او هم شرکت یکی از دوستانش را به من معرفی کرد.
عموعلی خندید و گفت : آقا رامین مرد بزرگی است. اتفاقا قبل از اینکه به شیراز برگرددبه دیدن من آمد .
خجالت کشیدم از عمو علی پول قرض کنم . تا به حال هیچوقت به کسیرو نینداخته بودم که پول به من قرض بدهد. حتی از مادرم پول تو جیبی نمی گرفتم. وخود مادر همیشه روی میز توالتم مقداری پول می گذاشت تا من برای خودم بردارم. به منمن افتاده بودم.
عمو متوجه حالتهای من شده بود . گفت : چیه دخترم چرا سرخشدی.
جواب دادم چیزی نیست و بعد سرم را پایین انداختم.
عمو که متوجه شده بودمی خواهم چیزی بگویم گفت : دخترم بهتره برویم توی اتاق من با هم صحبت کنیم . و دستمرا گرفت و مرا به اتاق خودش برد و با ملایمت از من خواست تا موضوع را برایش تعریفکنم.
با کمی تردید گفتم : عمو جان من آمده ام تا کمی پول از شما قرضکنم.
بیچاره عمو رنگ صورتش پرید و بی حال به صورتم خیره شد و با صدایی گرفته گفت : عزیز مگه مادرت مشکل مالی دارد که من از آنها غافل بودم.
سریع گفتم : نه نهاصلا ما مشکل مالی نداریم.
عمو با نگرانی گفت : دخترم تو که منو نصف جون کردیحرف بزن.
گفتم : عمو جان خودم مشکل مالی دارم. و می خواهم شما به من کمک کنید. بهتون قول میدهم در دو سه ماه اینده قرض شما را بدهم.
عمو گفت : دختر عزیزمموضوع پس دادن نیست زندگی من متعلق به تو و مسعود است ولی پول را برای چه میخواهی.
نمی دانستم چه بهانه ای جور کنم. گفتم : می خواهم یک کار خیری انجامبدهم. برای آرامش روح پدرم و شکوفه و رویا می خواهم به یک خانواده کمک مالی کنم ولطفا شما از من نپرسید که آن خانواده چه کسی است. نمی خواهم کسی از نام انها چیزیبداند.
عمو به طرفم آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت : خدا خیرت بدهد. بهترین کاررا تو می کنی. من زندگی ام به شما تعلق داره. و بعد به طرف صندوقش رفت و گفت : دخترم چقدر پول احتیاج داری. گفتم : اگه ده هزار تومان بدهید فکر کنم کافیباشد.
عمو گفت : دختر مادرت از این کار تو خبر دارد.
گفتم : نه عمو چیزی نمیداند دوست ندارم او از این موضوع چیزی بداند و اینکه عمو جان این پول را به حساب منبگذارید من خودم همه اش را به شما برمی گردانم.
عمو لبخندی زد و گفت : عزیزم اینحرف را نزن این را از طرف من هدیه به آن خانواده بده. می خواهم دراین ثواب شریکباشم.
گفتم: نه عمو جان من این راه را خودم قبول کرده ام و نمی خواهم شما توزحمت بیفتید.
عمو به شوخی اخمی کرد و گفت : خودت را لوس نکن. نکنه می خواهی همهثوابها را خودت بگیری.
گونه عمو را بوسیدم.
عکو پانزده هزار تومان به دستمداد گفتم : نه عمو ده هزار تومان کافی است.
عمو لبخندی زد و گفت : شاید کمآوردی بهتره این دستت باشد.
دوباره با خوشحالی صورت عمو را بوسیدم و تشکر کردم . هر چه عمو اصرارکرد کخ شام را خانه آنها بمانم قبول نکردم و یک راست به خانهبرگشتم.
از اینکه همه چیز به نفع مادربزرگ و پدربزرگ داشت روبه راه می شد خیلیخوشحال بودم .
فرهاد شب به خانه ما آمد . با خوشحالی به طرفش رفتم و سلام کردمولی او خیلی سرد جوابم را داد.
گفتم : ای وای دوباره چی شده ؟ باز که تو اخمکرده ای.
مادر لبخندی زد و گفت : بهتره من بروم برای داماد عزیزم چای بیاورم وبه مسعود اشاره کرد تا مارا تنها بگذارد . چون فرهاد خیلی ناراحت بود.
فرهادنگاه تندی به صورتم انداخت و گفت : صبح کجا بودی؟
گفتم : خوب معلومه تو شرکتبودم.
با عصبانیت گفت : دختر تو چقدر دروغ می گویی . امروز تا ساعت دوازده بهشرکت زنگ زده ولی تو آنجا نبودی و آقای محمدی گفت که مرخصی نصف روز گرفتهای.
گفتم : آره راست می گی. اصلا حواسم نبود . رفته بودم فروشگاه کمی خریدکنم.
فرهاد با اخم گفت : حالا چی خریدی که اینقدر درز کردی؟
لبخندی زدم و باشیطنت گفتم : خوب دختری که بخواهد خانه شوهر برود حتما به جهیزیه احتیاج دارد و منرفتم وسایل خانه شوهرم را انتخاب کنم.
فرهاد اخمهایش باز شد و نگاهی به صورتمانداخت . لبخندی زده و گفتم : چرا اینطوری نگاه می کنی.
در همان لحظه مادر بهپذیرایی آمد و سینی چای را جلوی فرهاد گرفت.
فرهاد تشکر کرد و چای رابرداشت.
رو به مادر مرده و گفتم : راستی مامان عمو علی برایتان سلامرساندو
مادر با تعجب گفت : آنجا چه کار می کردی؟
گفتم : هیچی همینجور رفتمدلم برایشان تنگ شده بود رفتم به آنها سر بزنم .
مادر دلت برای کسی تنگ میشه.
گفتم : از وقتی منو شوهر دادید.
فرهاد نگاهی به من انداخت و ابخند سردیزد و گفت : بیچاره خودم اصلا تو را درست و حسابی نمی بینم.
با اصرار مادر فرهادشام را پیش ما ماند و آخر شب با کلی نصیحت به من خداحافظی کرد و به خانه خودشانرفت.

فردا صبح دوباره مرخصی نصف روز گرفتم.بیچاره اقایمحمدی قبول کرد و به فروشگاه رفتم.دو دست رختخواب و یک اجاق گاز و سرویس کاملآشپزخانه ، دو تا پشتی و یک یخچال کوچک خوشگل خریدم و یک وانت کرایه کردم.وقتی بهوسایل نگاه کردم درست مثل یک جهاز کوچک شده بود.به خانه رفتم.وسایل را به کمکراننده داخل خانه بردم.وقتی راننده رفت انها را مرتب در اتاقها چیدم.خانه خیلی قشنگشده بود.پیش خودم گفتم:انها از دیدن این خانه این خانه خوشحال میشوند.اینقدر خستهبودم که روی یکی از پشتی ها خوابم برد.وقتی بیدار شدم ساعت دو بعد از ظهر بودوباعجله از خانه بیرون امدم و به شرکت رفتم.اقای محمدی با دیدن سر و وضع کمی نامرتبملبخندی زد و گفت:شما چرا به این روز افتاده اید؟
خودم را مرتب کردم و در حالی کهدستی به موهایم میکشیدم گفتم:خب اسباب کشی این دردسرها را داره.
با تعجب گفت:شمابه خانه اسباب کشی کرده اید؟
جواب دادم:آره.همین الان کارم تمام شد.
باناراحتی نگاهم کرد و گفت:خب چرا به من نگفتید که برای کمک بیایم؟آخه تنهایی خودتانرا خسته کردید.گفتم:اینجوری لذتش بیشتره.
بعد سر میز خودم نشستم.اینقدر تنم دردمیکرد که نمیتوانستم کارم را انجام دهم.ساعت سه بود که به بیمارستان رفتم و با دکترصحبت کردم.دکتر گفت که پدربزرگ فردا ساعت 10 صبح مرخص است.
خوشحال شدم و این خبررا به مادربزرگ و پدربزرگ دادم.انها هم مانند من خیلی خوشحال شده بودند.
ازبیمارستان یک راست به خانه رفتم.دایی محمود خانه ما بود.مادر گفت که فردا شب قرارهفرهاد با خانواده اش دوباره به خواستگاریم بیایند و مسعود رفته عموهایم را برایفردا شب باخبر کنه(تلفن نداشتید که زنگ بزنه دیگه مسعود این همه راهو نره تااونجا!)
دایی محمود نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تازگیها خیلی مرموز شدهای!
گفتم:چطور مگه؟
دایی اخمی کرد و گفت:خیلی ادم خوش شانسی خستی.هر وقت کهاز شرکت مرخص میشوی و من تعقیبت میکنم یا ماشین بین راه خراب میشه یا اینکه پشتچراغ قرمز گیر می افتم.
گفتم:دلیلی نداره که مرا تعقیب کنی.
دایی سکوتکرد.ولی در چشمان خیره شد.
با خنده گفتم:اینطوری نگاهم نکن.چون نمیتونی منومجبور کنی تا برایت رازم را تعریف کنم که کجا میروم.
در همان لحظه فرهادتماسگرفت.
وقتی صدایم را شنید با حالت عصبی گفت:افسون تو نمی خواهی راستش را به منبگی؟امروز دوباره کجا رفته بودی؟چرا اینقدر عذابم میدهی؟
گفتم:آخه عزیزم چند باربهت بگم که پای هیچ مردی در بین نیست.من کمی برای خودم مشکل دارم که الحمدالله دارهدرست میشه.
فرهاد گفت:اینقدر توی این چند روز از دست حرکات تو حرص خورده ام کهموهای سرم چند تا سفید شده است.از اینکه به من اطمینان نداری اعصابم خردمیشه.
با خنده گفتم:نگران نباش ، من بالاخره مال تو هستم و هیچکس نمیتونه من رااز تو جدا کنه فهمیدی شوهر اخموی عزیزم؟
فرهادخنده ای عصبی سر داد و گفت:چطورخودت را به من تحمیل کردی؟حالا کی مایل بود که تو را بگیره که مدام میگی مال توهستم.از اولش هم کتاب گرفتن تو از شیما بهانه ای بیش نبود تا منو بدبخت کنی.
ازاین حرف فرهاد عصبانی شدم و با خشم گفتم:فرهاد اصلا از این شوخی بی مزه تو خوشمنیومد.
فرهاد لحن صدایش را جدی کرد و گفت:شوخی کردن ، ناراحت نشو.
ولی انگاراین حرف فرهاد غرورم را خدشه دار کرده و احساس بدی نسبت به خودم حس کردم.
با خشمگفتم:خداحافظ.
فرهاد گفت:افسون مسخره بازی در نیاور مگه تو شوخی سرت نمیشه؟ایبابا.ببخشید.خواستم کمی اذیتت کنم.
گفتم:بس کن فرهاد اصلا حوصله حرف زدنندارم.خداحافظ.و گوشی را محکم روی شاسی گذاشتم.
ساعت یازده شب بود که فرهاد بهخانه ما امد.
خیلی سنگین و سرد به او سلام کردم.وقتی به آشپزخانه رفتم او هم بهدنبالم آمد و در آشپزخانه را بست.
با بغض گفتم:فرهاد تو خیلی بی انصاف هستی.و بهگریه افتادم.
فرهاد بطرفم امد و گفت:ببخشید افسون.فکرش را نمیکردم ناراحت شوی واینکه اینقدر حرصم را در اورده بودی که دیگه نقهمیدم دارم چی مگم.
روی صندلینشستم و سرم را میان دو دستم گرفتم.
فرهاد رو به رویم نشست و گفت:اگه راضی میشویجلوی پایت زانو بزنم و معذرت خواهی کنم؟
نگاهی به صورتش انداختم.لبخندی به من زدو گفت:ببخشید که ناراحتت کردم.
در همان لحظه مشعود به اشپزخانه امد.او نمیدانستکه ما انجا هستیم.با دیدن ما سرخ شد و معذرت خواهی کرد.فرهاد گفت:اتفاقادیگه کارینداشتم.می خواستم چند کلمه با خواهرت صحبت کنم.من دیگه باید بروم و بلند شد.بهبدرقه فرهاد رفتم و او روباره از حرفش معذرت خواهی کرد و از در خانه خارجشد.
فردا صبح اول به شرکت رفتم و مرخصی گرفتم بیچاره اقای محمدی چیزی به مننگفت.به بیمارستان رفتم و بعد از تسویه حساب بیمارستان دربستی گرفتم و پدربزرگ ومادربزرگ را به خانه جدیدشان که من اسمش را بهشت کوچک گذاشته بودم بردم.
انها ازدیدن خانه به شوق امده بودند و لذت میبردند.روی نیمکت زیر درخت گلابی پدربزرگ رانشاندم.
پدربزگ گفت:این بهترین خانه ای است که توی عمرم دیده ام.اینجا چقدر گل وگیاه دارد.مثل یک جنگل سبز میمونه.
گفتم:این لطف اقای محمدی بود که خانه اش رابه من اجاره داد.
دست مادربزرگ را گرفتم و داخل اتاقها را به او نشاندادم.
یکدفعه مادربزرگ به گریه افتاد و سرم را در آغوش کشید و صورتم را غرق بوسهکرد.از کار خودم خیلی راضی بودم.احساس خوبی داشتم.احساس میکردم دارم روی ابرهایاسمان راه میروم.از خوشحالی انها لذت میبردم.
مادربزرگ خیلی با اشتیاق شروع کردناهار درست کردن.
چند شاخه گل چیدم و در گلدان قرار داده و وسط نیمکتگذاشتم.پدربزرگ گفت:وای چقدر اینجا زیباست.انگار در بهشت هستم.

گفتم:تامادربزرگ ناهار را اماده کند من میروم داروهای شما را بگیرم و با این حرف از خانهخارج شدم.
وقتی از داروخانه برگشتم مادربزرگ سفره را پهن کرده بود و هر دو منتظرمن بودند.لبخندی زده و گفتم:وای دستپخت مادربزرگ حرف نداره.صدای شکمم در امدهاست.
مادر بزرگ یک سینه مرغ درسته روی برنجم گذاشت.گفتم:نکنه می خواهید با غذامرا خفه کنید؟این خیلی زیاد است.
مادربزرگ خنده ای سر داد و گفت:نه عزیز دلم.اخهتو کمی باید چاق شوی.دختر نباید اینقدر لاغر باشه.
پدرقزرگ لبخندی زد و گفت:ایندوره جوانها از دخترهای چاق خوششان نمی اید و بیشتر دنبال دختر لاغرهستند.
یکدفعه صدای زنگ در بلند شد.قلبم فرو ریخت.گفتم:نکنه دایی محمود مراتعقیب کرده است.وای حالا ابرویم پیش دایی میرود.
با ترس و دلهره در را بازکردم.با دیدن اقای محمدی نفس راحتی کشیدم و سلام کردم.از جلوی در کنار رفتم تا اووارد خانه خودش شود.
اقای محمدی لبخندی زد و وارد خانه شد.وقتی دید پدربزرگ ومادربزرگ زیر درخت نشسته اند گفت:برای خودتان چه لذتی میبرید.ببینم مزاحم می خواهیدیا نه؟
پدر بزرگ با خوشحالی گفت:شما مراحم هستید بفرمایید.بفرمایید تا درخدمتتان باشیم.
گفتم:پدربزرگ ایشون اقای محمدی صاحبخانه ی عزیز ماهستند.
اقای محمدی سرخ شد و گفت:خانه ی خودتان است.لطفا این حرف را نزنید.بعدنگاه پر معنایی به صورتم انداخت و گفت:مگه شما با پدربزرگ و مادربزرگتان زندگی میکنید؟
گفتم:نه من جای دیگری زندگی میکنم.ولی قول میدهم هر روز و یا یک روز درمیان به پدربزرگ و مادربزرگ سر بزنم.از اینکه خانه را به من اجاره داده اید خیلیممنونم.واقعا شما لطف بزرگی به من کردید.
لبخندی زد و گفت:شما مانند رامین جانبرایم عزیز هستید.اینجا متعلق به شما است و باید راحت باشید.
تشکرکردم.
مادربزرگ میوه اورد و جلوی اقای محمدی و من گذاشت و گفت:دخترم دستت دردنکنه خیلی زحمت کشیدی ، آخه دو نفرادم این همه گوشت و مرغ می خواهند چکار که توخریدی و در یخچال پر کرده ای؟
گفتم:قابلی نداره.هر وقتی به چیزی احتیاج داشتیدبگویید تا من وقتی امدم برایتان انها را تهیه کنم.
مادربزرگ یکدفعه بدون مقدمهگفت:ای وای دخترم ، مگه امشب تو مهمان نداری که اینطوری بی خیال نشسته ای؟بایدزودتر بروی الان ساعت چهار است.تا به خانه بروی و حمام کنی و کمی به خودت برسی کهخواستگارها امده اند.
در همان موقع رنگ از رخسار اقای محمدی پرید و با نگرانیپرسید:شما امشب خواستگار دارید؟
با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم:بله قرارهامشب بیایند.
اقای محمدی گفت:شما اون مرد خوشبخت را دیده اید؟
جواب دادم:بلهدیده ام ولی هنوز با هم صحبتی نکرده ای.
دروغ گفتم که او دیگر مرا سین جیننکند.
دستش آشکارا میلرزید و در فکر فرو رفته بود.پدربزرگ لبخندی به من زد کهسرخ شدم.
تصمیم داشتم امشب فرهاد را بدجوری تنبیه کنم تا دیگه جرأت نکنه با منشوخی های بی مزه و اعصاب خرد کن بکند.
از مادربزرگ و پدربزرگ خداحافظی کردم وقتیبیرون امدم اقای محمدی اصرار کرد تا مرا برساند و با هم بطرف خانه رفتیم.
اقایمحمدی نفس عمیقی کشید و گفت:امیدوارم درباره ازدواج خوب فکرهایت را بکنی.چون ازدواجچیزی نیست که ادم ان را سرسری بگیره.
گفتم:ممنونم که به من گوشزد کردید.حتما بادقت به این ازدواج فکر میکنم.
وقتی از ماشین پیاده شدم اقای محمدی گفت:افسونخانوم درباره ازدواج خوب فکرهایت را بکن تا خدای ناکرده پشیمان نشوی.
لبخندی زدهو گفتم:حتما.
بعد خداحافظی کردم.وقتی داخل خانه شدم مادرم عصبانی بود کهچرااینقدر دیر کرده ام.
عموها و زن عموهایم همه امده بودند.با دیدن انها سرخ شدمو با خجالت سلام کردم.عموها با دیدن من لبخند زدند و جواب سلامم را دادند.زن عموهابطرفم امدند و بعد از روبوسی با شیطنت مرا اذیت میکردند.
مادر گفت:زودتر امادهشو.الان انها می ایند.
به حمام رفتم.هنوز موهایم خیس بود که فرهاد همراه خانوادهاش به خانه ما امدند.کتایون دختر عمو علی به سرعت به اتاقم امد و با هیجان گفت:وایافسون ، اقا داماد چقدر خوشگل است.خدا شانس بده.او را چطوری تور زدی؟مثل پسرهایخارجی می مونه(آه ، چقدر خَزه!!)
نگاه سردی به کتایون انداختم و گفتم:من او رابه تور نزده ام.دفعه اخرت باشه که این حرف را زدی.
کتایون در حالی که سشوار رااز دستم می کشید تا موهایم را خشک کند گفت:شوخی کردم تو چقدر بدجنسهستی.
گفتم:دوست دارم موهایم را لُخت کنم.بهتره اینقدر برس را توی سر بیچاره اوپیچ ندهی.
کتایون به خنده افتاد و گفت:چشم عروس خانوم.میدونی که موهای لخت تو راخوشگل تر میکنه می خواهی دل داماد بیچاره را ببری.
در همان لحظه زن عمو بزرگه بهاتاقم امد و گفت:دختر زود باش.داماد منتظرت است.باید چای رابیاوری.
گفتم:باشه.فقط چند دقیقه صبر کنید امدم.
بعد از لحظه ای بلوز و دامنسفید رنگ پوشیدم و یک تِل موی سفید به موهایم زدم و از اتاق خارج شدم و به آشپزخانهرفتم.سینی چای را زن عمو اماده کرده بود.ان را برداشتم و به پذیرایی رفتم.وقتیفرهاد را دیدم لذت بردم.خیلی خوشگل تر شده بود.کت و شلوار مشکی به تن داشت و رویپیراهن سفیدش یک کراوان زرشکی زده بود و یک دسته گل زیبا روی میز به چشم میخورد.
همه بخاطر ورود من از سر جایشان بلند شدند.تشکر کردم و بعد از احوال پرسیچای را تعارف کردم.وقتی به طرف فرهاد رفتم لبخندی به من زد و ارام گفت:چقدر خوشگلتر شدی.سکوت کردم و فقط با یک لبخند سرد جوابش را دادم.
وقتی خواستم به اشپزخانهبرگردم ، عمو علی مرا صدا زد و گفت:دختر عزیزم بیا کنارم بنشین.و رو کرد به پروینخانم و گفت:باید نظر افسون جون را بدانیم.بالاخره ما داریم درباره زندگی او صحبتمیکنیم.
نگاهی به فرهاد انداختم و بعد سرم را پایین اوردم و گفتم:اگه اجازهبدهید من یک هفته از شما وقت می خواهم تا خوب فکرهایم را بکنم.ازدواج مسئله مهمیاست که به فکر درستی احتیاج دارد.
با این حرف من فرهاد و انهایی که میدانستند منو او با هم نامزد هستیم یکه خوردند و با ناباوری به من چشم دوختند.
مادر فرهادبا من من گفت:عزیزم فکر کردن نداره.شما که ما را میشناسید و به اخلاق و روحیاتهمدیگر اشنا هستیم.
گفتم:بله.حق با شماست.ولی زندگی مشترک را باید جدی تر نگاهکرد.مسئله یک عمر زندگی است.می خواهم در این باره درست فکر کرده باشم.
بیچارهفرهاد از ناراحتی سرخ شده بود و خشم او به خوبی دیده میشد ولی هر طور بود خودش راکنترل کرده بود.
مادرم انگار داشت خواب می دید با ناباوری به دهانم چشم دوختهبود و مسعود و دایی اینقدر عصبانی بودند که اگه بخاطر عموهایم نبود حساب مرا میرسیدند.
دایی محمود گفت:دختر و پسر وقتی می خواهند ازدواج کنند باید اول با همصحبتی داشته باشند تا به روحیات همدیگر بیشتر اشنا شوند.بهتره شما هم در اتاق دیگبا هم صحبت کنید.
متوجه منظور دایی شده و گفتم:نه.من حرفی برای گفتن ندارم ، اگرهم حرفی است می خواهم جلوی همه باشد.و سرم را بلند کردم و در چشمان زیبای فرهاد کهاز خشم سرخ شده بود نگاه کرده و ادامه دادم:می خواهم با مردی ازدواج کنم که بهنظریات و عقیده های من احترام بگذارد و شوخی های بی جا نکند.
فرهاد متوجه منظورمشد و سرش را به حالت تأسف تکان داد و همینطور با غضب نگاهم می کرد.
عمو علیگفت:افسون جان راست میگه ، باید همه چیز را در نظر گرفت.چون باید یک عمر در کنار همزندگی کنند.اگه اقا فرهاد قبول داره یا علی.
سریع گفتم:دایی من یک هفته وقت میخواهم تا خوب فکرهایم را بکنم و بعد جواب بدهم.با خودم گفتم:خدایا اگه مجلسخواستگاری تمام شود مادرم ، مسعود و دایی محمود حسابم را میرسند.و از همه مهم ترنمیدانستم فرهاد را چه کنم.چون من نامزدش بودم.میدانستم بخاطر این توهین مرا هیچوقتنمیبخشد.دنبال چاره می گشتم تا عصبانیتشان فرو کش کند.
عمو عباس گفت:پس تا هفتهدیگه معلوم میشود دختر ما خانه شوهر میرود یا نمیرود.
بالاخره بعد از کمی صبحبتکردن فرهاد و خانواده اش خداحافظی کردند و رفتند.از ترس دیدن قیافه فرهاد به بدرقهشان نرفتم.
مادرم اینقدر عصبانی بود که اگه تنهایی مرا گیر می اورد دمار ازروزگارم در میاورد.بخاطر همین موضوع مدام سعی میکردم پیش عموهایم بنشینم.از دخترعمو کتایون خواهش کردم از مادرم بخواهد که من شب را به خانه انها بروم و مهمان انهاباشم و او هم از خدا خواسته قبول کرد.
هر چه کتایون اصرار کرد مادر قبول نکردولی وقتی اصرا عمو علی را دید به اجبار قبول کرد که شب خانه انها بروم.
ان شبهمراه عمو به خانه شان رفتم.ولی اصلا خوابم نمیبرد.با خودم گفتم:من چرا این کار راکردم؟او که از من معذرت خواهی کرده بود چرا غرور او را خرد کردم؟بعد سرم را در بالشفرو بردم و گریه کردم.
میدانستم که بدجوری غرورش را زیر پا گذاشته بودم و او همحتما ناراحت است.
فردای ان روز جمعه بود ، خیلی برایم سخت و دشوار گذشت.بیچارهعمو زن عمو خیلی به من میرسیدند تا مرا خوشحال کنند ولی من در عالم خودم بودم.ازحرکت دیشب خودم داشتم دیوانه میشدم.با این کار خودم را بی شخصیت کرده بودم.دلم خیلیشور میزد هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا این کار را با فرهاد کرده بودم.ازعاقبت این کارم میترسیدم.روز جمعه را با هزار بدبختی پشت سر گذاشتم.
شنبه صبح سرکار رفتم اقای محمدی با دیدن من بطرفم امد و با نگرانی بعد از احوال پرسی در حالیکه صورتش رنگ پریده بود پرسید:ببخشید افسون خانوم می خواستم ببینم شما بهخواستگارتان چه جوابی دادید؟
از اینکه اقای محمدی نسبت به دیگر کارکنان شرکت نظرلطفی به من داشت خوشحال بودم.
لبخندی زده و گفتم:قراره یک هفته دیگه جواب انهارا بدهم.
شنیدم که زیر لب گفت:بله تا یک هفته دیگه.یک هفته دیگه که برایم یک قرناست.بعد ارام ازکنارم رد شد.از حالتهای او خنده ام گرفت.بیچاره نمیدانست این قلبسنگی من دیوانه کَس دیگری است ولی من لیاقت او را ندارم.
وقتی ساعت کار تمام شدیک راست به خانه رفتم.
مادر وقتی مرا دید با خشم نگاهم کرد.سلام کردم ولی جوابینشنیدم.از اینکه مسعود را ببینم میترسیدم.
شب مسعود به خانه امد ، تا مرا دید باعصبانیت بطرفم امد.مادرم جلوی او را گرفت و نگذاشت مرا کتک بزند.ولی او با خشمفریاد زد:بخدا افسون اگه من جای فرهاد باشم دیگه نگاهت نمیکنم و نامزدی را به هممیزنم.تو خجالت نکشیدی یک هفته مهلت خواستی؟بی شعور مگه تو نامزد او نبودی؟مگهپروین خانوم انگشتر نامزدی در دستت نکرد که تو اینطور غرور فرهاد را جلوی ما خردکردی؟طفلک از ناراحتی نمیتوانست به ما نگاه کنه.با این کار تو حتی من نمیتوانم باشیما صحبت کنم.از دیدن او خجالت میکشم.ولی تو خجالت و حیا سرت نمیشه.آخه چطور دلتاومد که با فرهاد اینطور رفتار کنی؟دیروز غروب خود شیما به من زنگ زد.از او خجالتمی کشیدم.شیما گفت که فرهاد از صبح بیرون رفته و تا حالا خونه نیامده است.امروز زنگزد و گفت:دیشب فرهاد ساعت دو نیمه شب با اعصابی خرد به خانه امده است و بدون یککلمه حرف به اتاقش رفته.
به گریه افتادم و به اتاقم رفتم.به خودم لعنت میفرستادم که چرا این کار را با او کردم.

__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید