نمایش پست تنها
  #31  
قدیمی 05-23-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صدای متین ودلنشین او را شنیدم که گفت : سلام خانوم مرموز.
خیلی گرم با هم صحبت می کردیم. از زحماتی که برایم کشیده بود خیلی تشکر کردم. یک لحظه چشمم به فرهاد افتاد کهناراحت روی مبل نشسته بود و سیگار می کشید. خواستم کمی جواب حرکات تند و خشنش رابدهم . گفتم : آقای محمدی خیلی به من لطف داره و مانند پروانه دورم می چرخه. واقعاممنونم که ایشون را به من معرفی کردید. رئیس خیلی مهربانی است.
رامین گفت : تورو خدا دیگه اون بیچاره را بدبخت نکن گناه داره.
لبخندی زده و گفتم : اون مردواقعا خوبی است . من به او احترام می گذارم. شما هم اینقدر دلواپس او نباش.
رامین به خنده افتاد.
گفتم : راستی آقا رامین اگه می شه یک قاب عکس خاتمکاری شده برایم بیاور. می خواهم به خاطر لطف آقای محمدی آن را به او هدیه بدهم. اومرد خیلی پاکی است.
رامین گفت : باشه حتما می آورم . چیز دیگه ای نمی خواهی؟
جواب دادم : نه فقط سلامتی شما را از خدا می خواهم.
رامین آهی کشید و آرامگفت : جدی می گی یعنی باور کنم که تو به من هم فکر می کنی.
لبخندی زده و گفتم : آره. باید باور کنی . چون هر چی باشه تو شوهر خواهرم هستی و شکوفه...
رامین بالحنی محکم و جدی گفت : افسون خواهش می کنم . منکه بهت گفتم که ...
حرفش را قطعکرده و گفتم : باشه باشه می دانم او را از قلبت بیرن رفته است دیگه حرفش را نمیزنم.
رامین با صدای گرفته ای گفت : ببخشید که مستقیما بهت گفتم که دیگه شکوفهدر قلبم جایی نداره ولی می خواستم حقیقت را بهت گفته باشم او یک خاطره است خاطرهشیرین و به یاد ماندنی . فقط به یاد ماندنی.
صدایش می لرزید . آرام گفتم : کارینداری؟ انشاءالله کی به تهران برمی گردید.
رامین جواب داد : تا یکی دو هفتهدیگه اسباب کشی می کنیم و دیگه مجبور هستی هر روز مرا ببینی.
با لحن جدی گفتم : مجبور نیستم . دیگه این حرف را نزن.
رامین گفت : باشه . دیگه حرف نمی زنم وحرفهایت را با جان و دل باور می کنم . خدانگهدار.
فرهاد به حیاط رفته بود.
مسعود و دایی محمود چشم غره ای به رفتند تا مکالمه با رامین را کوتاه کنم. خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.
با رفتن فرهاد به حیاط همه به حیاط رفتند تادور هم روی نیمکت بشینند. چراغهای توی حیاط را روشن کرده بودند .
به خاطر اینکهفرهاد را از ناراحتی دربیاورم یک استکان چای ریختم و برایش تو حیاط بردم و جلویشگذاشتم.(عجب رویی داره این دختره شیطونه می گه...)
دایی که می خواست فرهاد راکمی اذیت کند گفت : خدا شانس بده پس ما آدم نیستیم که چایی برایمان نیاوردی. فرهاداز تو خاستگاری کرده است که اینطور بهش می رسی.
در حالی که سرخ شده بودم گفتم : ای وای ببخشید اصلا حواسم نبود.
فرهاد چایی را جلوی دایی محمود گذاشت و گفت : دایی جان شما میل کنید. من چایی نمی خورم. و بعد از تعارف زیاد فرهاد چای را جلویدایی گذاشت.
پروین خانم گفت : راستی قراره فردا به جاده چالوس برویم باید صبحزود برویم تا برای ناهار آنجا باشیم.
گفتم : من فردا می خواهم در خانه کمیاستراحت کنم خیلی خسته هستم.
یکدفعه فرهاد با اخم نگاهم کرد و گفت : بی خودخودت را لوس نکن تو باید بیایی.(چایی نخورده پسر خاله شد)
همه از این طور حرفزدن فرهاد جا خوردند. خود فرهاد هم یکه خورد و آرام گفت : ببخشید که اینطور رک حرفزدم. یک لحظه از کوره در رفتم.
همه زدند زیر خنده.
فرهاد سرخ شده و سرش راپایین انداخت.
پروین خانم گفت : فرهاد جون راست می گه. عروس خوشگلم اگه نیاد کهبه ما و مخصوصا به فرهاد جان خوش نمی گذره.
لبخندی زده و گفتم : باشه به خاطردایی محمود حتما می آیم.
دایی با تعجب نگاهم کرد و گفت : به خاطر من ؟
شیماگفت : داره غیر مستقیم حرف می زنه . شما دیگه چیزی نگو.
دوباره شلیک خنده بلندشد.
از کنار آنها بلند شدم و به اتاقم رفتم. از پنجره فرهاد را دیدم که صورتشگلگون شده است و در فکر فرو رفته. به آشپزخانه رفتم . برای خودم چای ریختم و رویمیز داخل آشپزخانه گذاشتم. در همان لحظه فرهاد داخل آشپزخانه شد و روبه رویم نشست . بدون اینکه به او حرفی بزنم چای را جلوی او گذاشتم.
فرهاد همچنان نگاهم می کرد . یکدفعه گفت : تو چرا دوست داری مرا ناراحت کنی.
جواب دادم این چه حرفیه . یعنی من نمی تونم با شوهر خواهرم صحبت کنم . آخه هیچ عیبی نمی بینم.
فرهاد کمیصدایش را بلند کرد و با حالت پوزخند گفت : شوهر خواهرم . تو خودت خوب می دونی کهاون تو را به چشم خواهر زن نگاه نمی کنه . او تو را دوست دارد. این را خودت بهتر ازهمه می دانی.
منهم صدایم را بلند کردم و با عصبانیت گفتم : ولی من فقط او را بهچشم شوهر خواهر می بینم .
فرهاد سرش را میان دو دستش گرفت و من یکدفعه چشمم بهدستش افتاد . خراش عمیقی که دیگه زخمش کهنه شده بود روی مچ دستش بود.
با نگرانیپرسیدم : دستت چی شده ؟ جای چنگ است ؟
فرهاد سرش را بلند کرد . لبخندی زد و گفت : چقدر خودت را باهوش می دانی.
با اخم گفتم : راستش را بگو چی شده؟
فرهادلبخندی زد و گفت : اگهچیزی که ذهن منحرف تو را مشغول کرده است باشه چی کار می کنی؟
سکوت کردم و بلند شدم تا برای خودم چای بریزم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت : ای دختره حسود. حالا اینطور اخم نکن . وقتی تو برایم هفته قبل زنگ زدی و به منشیگفتی کسی که همیشه منتظرش هستی پشت تلفن است با سرعت از پشت میز بلند شدم . چونخیلی دلم برایت تنگ شده بود دستم به لبه میز گرفت و بدجوری پاره شد. توجهی نکردمیکدفعه یادم افتاد که تو حتما از شرکت زنگ می زنی. تمام شوقم از بین رفت.
پوزخند عصبی زده و گفتم : چقدر هم با من خوب صحبت کردی.
فرهاد لبخندی زد وگفت : می خواستم عکس العمل تو را ببینم . در صورتی که وقتی گوشی را گذاشتم خیلی ازرفتارم ناراحت شده بودم و ادامه داد : افسون خیلی دوست دارم تمام توجهت فقط به منباشد.
چشم غره ای به او رفتم و گفتم : چقدر پرتوقع هستی. راستی فرهاد می خواهمشیما را از شما خواستگاری کنم.
فرهاد خنده ای کرد و گفت : برای مسعود.
بااخم گفتم : آره مگه عیبی داره که داری می خندی.
فرهاد گفت : نه عیبی نداره . ولی تا وقتی تو جواب خواستگاریم را ندهی اجازه نمی دهم شما از خواهرم خواستگاریکنید.
گفتم : ولی مادرت که مرا عروس خودش می داند.
فرهاد لبخندی زد و گفت : آره چون چه بخواهی و چه نخواهی عروسش هستی.
با اخم گفتم : آخه هنوز درس من تمامنشده است. و اینکه می خواهم حتما دانشگاه بروم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت وگفت : ولی من از زن شاغل خوشم نمی آید و ادامه داد : و اینکه شیما هم مانند تو هنوزباید درس بخواند . شیما هیجده سال دارد و می تونه خودش برای زندگی خودش تصمیمبگیره. ببینم شیما از دام شما خبر داره.
لبخندی زده و گفتم : آره . می دونه کهاز هر دستی بده از اون دست می گیره.
فرهاد با ناراحتی گفت : پس خودتان همه کارکرده اید. و ما را ...
سریع حرفش را قطع کردم و گفتم : نه ناراحت نشو . هنوزشیما جوابی به من نداده است.
فرهاد با دلخوری گفت : ولی از حرکاتش پیداست کهچقدر راضی به این ازدواج است و بعد آرام حبه قندی به طرفم پرت کرد و گفت : همه اینآتیش ها زیر سر تست.
گفتم : مگه عیبی داره که می خواهم خواهرت را شوهر بدهم.
لبخندی زد و گفت : فقط از بی عرضگی شیما حرصم درآمده است. که چرا مانند تواینقدر برای شوهر کردن ناز نمی کنه. تا آقا مسعود بفهمد که من الان دارم چی می کشم . وادامه داد : من با ازدواج مسعود و شیما مخالفتی ندارم.
ذوق زده شدم و گفتم : پس قرار خواستگاری را بگذاریم.
فرهاد خنده بلندی سر داد و گفت : حالا چه عجلهای داری. هر وقت تو جوابم را دادی بعد می توانید به خواستگاری بیایید.
گفتم : ولی من حالا حالاها تصمیم به ازدواج ندارم.
فرهاد نگاه جدی به صورتم تنداخت وگفت : پس چرا اجازه دادی دوستت داشته باشم.
گفتم : به خاطر اینکه من همدوستت... و بعد سکوت کردم .
فرهاد لبخندی زد و گفت : بدجنس کوچولو نمی خواهیحرفت را تمام کنی.
رو کردم به فرهاد و گفتم : ولی تا آن موقع دل برادر عزیز منمیمیره.
فرهاد گفت : فقط داداش سرکار دل داره و من بیچاره دل تو سینه ندارم.
لبخندی به او زده و گفتم : خیلی لجباز هستی و بعد چای خودم را سر کشیدم. وفرهاد در حالی که به صورتم نگاه می کرد چای خودش را آرام خورد.
لبخندی به اوزدم . فرهاد آرام دستش را جلو آورد و خواست که دستش را روی دستم بگذارد که شیماوارد آشپزخانه شد و او سریع خودش را جمع و جور کرد.
شیما گفت : شما دو نفر چرااینجا نشسته اید. همه بیرون نگران شما هستند و رفت پشت فرهاد ایستاد. دو دستش راروی شانه های فرهاد گذاشت و گفت : داداش عزیزم اینقدر زن داداشم را اذیت نکن. بگذاراو از آشپزخانه بیرون بیاید . چرا او را اینجا گروگان گرفته ای.
فرهاد دستش راروی دست شیما گذاشت و گفت : تورو خدا خواهر جان کمی این دختر را نصیحت کن. او دارهکم کم دیوانه ام می کنه. مدتی هست که اصلا نتوانستم در دفترم کار کنم. موکلهایم همهاز دستم ناراحت هستند. نمی توانم به پرونده ها رسیدگی کنم . تمام فکرم را این دوستعزیزت به هم ریخته است . لطفا منو از دست این بانوی بیرحم نجات بده که داره زره زرهوجودم را مال خودش می کنه.
سرخ شدم در حالی مه بلند می شدم گفتم : دیگه داریزیاد غلو می کنی . اینقدرها هم بی رحم نیستم . حالا پاشو برویم بیرون که الان همهمی ریزند اینجا.
فرهاد خنده ای کرد و بلند شد. هر سه به حیاط رفتیم. پروین خانمتا مرا دید گفت : بیا عروس گلم . بیا کنارم بشین.
با خچالت رفتم کنارش نشستم. نگاهی به صورت افسرده مادر انداختم . می دانستم که او از این ناراحت است که منفرهاد را به رامین ترجیح داده ام. ولی از نظر خودش چیزی به من نمی گفت .
داییمحمود نگاهی به صورتم انداخت و گفت : از محیط کار خودت راضی هستی.
گفتم : آره . برای سرگرمی و اوقات فراقت خوب است. از بی کاری بهتر است.
دایی با پوزخند گفت : شنیده ام ساعت کار تو تا ساعت سه بعد از ظهر است ولی تو ساعت شش به خانه می آیی.
در همان لحظه رنگ صورت فرهاد به وضوح پرید.
مادر با خشم گفت : از ساعت سهتا شش تو کجا می روی.
جا خورده بودم و رنگ صورتم به وضوح پریده بود.
با منمن گفتم : اضافه کاری می مانم.
دایی با عصبانیت گفت : دروغ نگو . من مدت یکهفته است که ساعت چهار به شرکت شما می آیم ولی تو را آنجا ندیدم. و فقط امروز دیدمتکه همراه آقای محمدی سوار ماشین شدی. به دنبالت آمدم ولی از شانس بد پشت چراغ قرمزگیر افتادم.
نمی دانستم چه بگویم. آشکارا دستم می لرزید.
فرهاد در حالی کهخودش را به اجبار کنترل می کرد آرام پرسید : با آقای محمدی کجا می رفتی.
نگاهیبه صورت زیبایش انداختم . از ناراحتی قرمز شده بود.
گفتم : هیچ کجا. آقای محمدیپیشنهاد داد که با هم به یک رستوران برویم و درباره پرونده ها صحبت کنیم.
فرهادگفت : دروغ می گویی . من از چشمهایت دروغ را می خوانم.
رو به دایی کرده و گفتم : دایی جان کاش در این مورد تنها با من صحبت می کردی . شما دارید شک و تردید در دلهمه می اندازید.
دایی با خشم گفت : آخه باید آقا فرهاد بداند که از چه کسیخواستگاری می کنه. هر چی باشه تا چند وقت دیگه نامزد هم هستید . پس اینجا کسی غریبهنیست که من تنها با تئ صحبت کنم.
با حالت عصبی گفتم : من نمی تونم در این موردبا کسی صحبت کنم. این به خودم مربوط است که کجا می روم. و خیالتان راحت باشد کهآقای محمدی به من نظری ندارد و سریع بلند شدم.
مسعود جلوی مرا سد کرد . نگاهیبه صورتم تنداخت و با ناراحتی گفت " تازگیها خیلی خودسر شده ای . انگار زیاد تو راآزاد گذاشته ام.
با اخم به اتاقم رفتم.
شیما به اتاقم آمد . با ناراحتیگفتم : نمی دونم چرا هیچ وقت خدا نمی خواهد که من یک روز شاد باشم. بالاخره موضوعیپیش می یاد که لحظه شادم به ناراحتی و جنگ اعصاب تبدیل شود.
شیما کنارم نشست وگفت : لااقل موضوع بیرون رفتنت را برای من تعریف کن. من و تو دو دوست هستیم.
گفتم : به خدا نمی تونم وگرنه مسخره دست همه می شوم.
شیما دستم را گرفت وگفت : پس باید تمام حرکات اطرافیان را تحمل کنی. چون آنها فکرهای دیگری درمورد تومی کنند.
در همان لحظه فرهاد شیما را صدا زد . با هم از اتاق خارج شدیم و آنهاخداحافظی کردند و رفتند.
با دلخوری به دایی نگاه کردم. او به طرفم آمد و گفت : افسون من به تو ایمان دارم ولی اگه چیزی هست به ما بگو چرا قایم موشک بازی می کنی.
گفتم : چیز مهمی نیست که شما می خواهید خبردار شوید و خیلی سرد به دایی شب بخیرگفتم و به اتاقم رفتم.
ساعت 9 صبح بود که فرهاد و خانواده اش به خانه ما آمدندتا با هم به جاده چالوس برویم.
من آرام آرام آماده می شدم و فرهاد زیر چشمینگاهم می کرد. خونسرد کار خودم را می کردم.
فرهاد غیر مستقیم گفت : لطفا زودباشید دیر شده است . به ناهار نمی رسیم.
دلم بد جوری برای پیرمرد شور می زد . با خودم گفتم : امروز روز ملاقات است . آن بیچاره ها چشم به راهم هستند. ای کاشخانه بودم تا می توانستم بهانه ای جور کنم و به دیدنشان بروم. به بیرون نگاه کردمهمه منتظر من جلو در ایستاده بودند.
آرام گوشی تلفن را برداشتم و به بیمارستانزنگ زدم. بعد از لحظه ای صدای ضعیف مادر بزرگ را شنیدم. احوال پرسی کردم و گفتم : امروز نمی توانم به دیدنشان بروم . قبول کرد. گفتم : تورو خدا مراقب خودتان باشید . من فردا حتما به دیدنتان می آیم. دوستت دارم. فردا منتظرم باش. حتما می آیم.
درهمان لحظه فرهاد را جلوی در اتاق دیدم. سریع خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. وقتیخواستم از کنار او رد شوم دستش را جلو رویم سد کرد و گفت : با کی صحبت می کردی؟
....
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید