نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 02-16-2010
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

من- آخه پسرشوخی هم حدی داره .چرا سربسرشون گذاشتی؟
هومن- مگه چی گفتم.پاسپورت کلمه خارجی یه. جاش گفتم تذکره
«به راننده آدرس خونه رودادم. خونه ی من وهومن در یک خیِا بان بود.خیابانی درپاسداران.
شهرتغییر کرده بود.
بزرگ وشلوغ.یک ساعت بعد رسیدیم»
من- برودیگه خونه تون.ازدستت راحت شدم
هومن- من نباشم یه ورت صحراست!نیم ساعت دیگه میام سراغت .
من- اومدی،نیومدی ها؛!
هومن- یعنی همه چی تموم؟
من- همه چی تموم
هومن- پس مهرم چی می شه؟هشت ساله جوانی ام روپات گذاشتم .
من- گم شو
هومن- عیبی نداره .شوهرمالی هم نبودی .مهرم حلال ،جونم آزاد .هنوزجوونم وخوشگل.می رم یه شوهردیگه می کمنم .خداحافظ ای شوهربی وفا!ای بی صفت!
«راننده تاکسی باخنده؛مارونگاه می کرد»
من- این چرت وپرت ها؛رو میگی،همه فکرمیکنن دیوونه ای
هومن- خب عشق آدم رودیوونه میکنه دیگه!
من- گم شو،خداحافظ.
«ساعت حدود11شب بود:زنگ خونه خودمون رو زدم.فرخنده خانم آیفون روجواب داد»
من- منم فرهاد.سلام فرخنده خانم .
«صدای فریاد فرخنده خانم روشنیدم که فرهادخان فرهادخان می کرد»
واردخونه شدم وچمدونها رو کناری گذاشتم.
فرخنده خانم،زنی زحمت کش ومهربان وساده بودکه درخونه ما کارمیکرد.سیزده چهارده سال پیش،یک روزبا تنها دخترش که خیلی کوچک بود،همراه پدرم به خونه ما اومدوموندگارشد.
دیگه جزئی ازخانواده ما به حساب می اومد.ازاول هم بهش به چشم خدمتکارنگاه نمی کردیم.بگذریم.
وارد خونه شدم.خونه که چه عرض کنم.باغ بسیاربسیاربزرگی بود با درختان کهن سال سربه فلک کشیده که روزها سروصدای پرنده ها توش
قطع نمی شد.استخری وسط باغ ودورتادورپرازشمشادهای بلند.ساختمانی دوطبقه،بزرگ وقدیمی پرازاتاق.
باغ پربودازگل وگیاه.شمشادها مثل دیوارهایی بودند که وسط باغ کشیده شده باشند.
دورتادورباغ هم نبمکت بودکه وقتی روش می نشینی اصلادیده نمی شدی.باغ جون میداد برای قایم موشک بازی.
کف حیاط با آجرهای نظامی قدیمی فرش شده بود.تابستون ها وقتی روش آب پاشیده می شد بوی نم همه جا رومیگرفت.ته باغ یه آلاچیق بود پرازشاخه های مو .خلوت ودنج!
صدای پرنده ها،بوی نم،عطرگلها،منظره درختها،همه آدم رو مست میکرد.خلاصه عاشق این خونه وباغ بودم.از هرگوشه ش،صدتا خاطره داشتم.
درهمین افکاربودم که پدرومادرم وفرخنده خانم ازخونه بیرون اومدند ودرواقع به طرف من حمله کردند!
درحالیکه اشک ازچشمام سرازیربود،مادرم روکه اول ازهمه به من رسیده بود،بغل کردم.
چه احساسی! انگاردوباره بچه شده بودم.بوی مادرم،نوازش دستهاش،گرمی اشکاش همه وهمه چه نعمتیه!
دلم نمی اومد که آغوش مادرم رو ترک کنم.
پدرم کنارم ایستاده بود.صبورومحکم.اجازه می داد که ازعشق عیان مادرم لبریزبشم.
به طرفش برگشتم.پدرخودداربود.اول دستش روبه طرفم درازکرد تا مثل دوتا مردبا هم دست بدیم.می خواست به من بفهمونه که درنظرش مردشدم.
دستش رو تودستام گرفتم.دستی که هروقت می ترسیدم،وحشت رو ازم دور می کرد.
وقتی روی شانه ام قرار گرفت،احساس امنیت مثل حصاری احاطه ام می کرد.
نتونستم طاقت بیارم.خواستم این دستها رو ببوسم که نذاشت وبا گریه بغلم کرد.
گریه پدر،فقط حلقه اشکی بود درچشمان.
همه وارد ساختمان شدیم.چمدون ها روبه کناری گذاشتم و دوباره مادرم رو درآغوش گرفتم.بعدرو به فرخنده خانم کردم وگفتم:
- چطورید فرخنده خانم؟خوبید؟دلم برای شما وسماورگوشه خونتون خیلی تنگ شده،پناهگاه من!
«یادم می آد هروقت که مادرم منو دعوا می کرد،به اتاق فرخنده خانم پناه می بردم واون هم با دادن یک استکان چای وچند آب نبات،ازمن دلجویی می کرد وبا گفتن قصه ای منو
شاد به طرف خونه می فرستاد.سماورش،همیشه خدا،گوشه اتاق ازسوزدل،قل قل می کرد.»
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید