نمایش پست تنها
  #18  
قدیمی 10-23-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یناگفت:«برای اینکه دائی ایناروی این موضوع همیشه حساسیت بی خودنشان دادندولی بازم شایدگفتنش ضرری نداشته باشدو»
روبه تیناگفتم:«تودیگه چرا؟توکه می دونی عمه پریوش ودختراش منتظرن تاهمین موضوع رابفهمندوتا آخر عمر حتی باهرکس دیگه ای ازدواج کنم بگن که من عاشق کامران بودموبهش نرسیدم.وقتی باگوش های خودم شنیدم وباچشم هایم دیدم که بابااینابه هیچ عنوان راضی نیستندمن فقط خودم راکوچک می کنم.این جوری حداقل جلوی دیگران شکسته نمی شم.»
خاله سردرگم بود.گفت:«می خوای بابهنوش صحبت کنم شایداون بتونه پروین را راضی کنه.»گفتم:«نه نمی خوام این موضوع بازبشه خواهش می کنم.شماهم تمام این حرف هاراپیش خودتان نگه دارید.
کامران هم تا تولدمن این جامی مونه به خاطروصیت نامه وبعد میره.مرورزمان شایدهردویمان را آروم کند.می گم آروم چون درموردخودم می دونم که نمی تونم فراموش کنم.»
آرش گفت:«خداراچه دیدی.شایدم کامران بتونه حرفش رابه کرسی بنشونه.»
خاله باتاسف سری تکان داد وگفت:«من پرویزراعاقل ترازاین می دانستم که بخوادبه خاطراتفاقی که سی سال پیش برای خواهرناتنی اش افتاده زندگی دخترش راخراب کند.چون حتی اگه ژیناعاشق کامران نبود،کامران برای ازدواج ایده آل هردختری است.پسری که پنج سال زندگی توپاریس وبااین همه ثروتی که زیردست وپایش ریخته بوده،ازراه منحرف نشده وهنوزپاک ودرست زندگی می کندواقعاًجای تحسین داره.توهمین جاخیلی پسرهاهرروزبا یکی میرن ومیان.آخرش هم اگه زن بگیرن پایبندزندگی نیستند.اگه به من بودکهدعوای حسابی باهاش می کردم.»
تیناگفت:«دائی پریزهم تحت تأثیردائی پدرام وخاله پریوش است.خاله پریوش که اصلاً دوست نداره ژیناوکامی بهم برسن.چون حسادت می کنه.بنابراین اگه بفهمه دائی راتحریک می کندکه این کارنشه.»
آرش گفت:«عجب گیری افتادیم .»
خاله گفت:«نظرت نسبت به شهروز چیه؟»
گفتم:«نظرخاصی ندارم.اگه قرارباشه به کامران نرسم عاشق هیچ مرد دیگه ای هم نمی شم.»
خاله گفت:«حالاپاشوتابهرام وبچه هانیامدند دست وصورتت رابشورکه چیزی نفهمند.اگه قسمت شمادوتاباهم باشد سیمرغ هم نمی تونه جداتون کنه.نمونه اش زندگی من وبهروز.شایدطول کشیدولی شد.»
عموبهرام وبچه هاوقتی آمدندبی خبرازدل پردردم خنده وشوخی راشروع کردندومرتب سربه سربقیه می گذاشتند.
آرش که دیدحوصله ندارم پیشنهاد داد شام رابریم بیرون وسه تائی به رستوران رفتیم.اصلاًاشتها نداشتم وبه زور یک سیب زمینی خوردم.مامان تماس گرفت وپرسید می مونم یابرمی گردم که گفتم:«می مونم.»شب تیناهم موندو آخرشب باکامران تماس گرفتم. نگرانش بودم.وقتی گوشی رابرداشت گفت:«کجایی بی وفا.نه به من که جونم رابه خاطرت تودریاداشتم فدامی کردم ونه به توکه خیلی راحت منوتنهاگذاشتی ورفتی.»
باصدایی که سعی می کردم لرزش نداشته باشدپرسیدم:«خوبی،دردت کمترشده.»گفت:«یک کم.ولی خودت می دونی دردمن یک چیزدیگه است ودرمونش هم توئی.»
درحالی که بغض کرده بودم گفتم:«کامی خواهش می کنم.خودت می دونی که نمی شه.بهتره برای زندگی ات یک تصمیم بهتری بگیری ومنم درموردکس دیگه ای فکرکنم.این جوری بهتره.»
باعصبانیت فریاد زدوگفت:«تومی فهمی چی می گی.مگه دل من رودخونه است که هر روزیک جابره.»درحالی که اشک هایم سرازیرشده بودگفتم:«تورانمی دونم ولی من تصمیم خودم راگرفتم.نمی خوام بیشترازاین خودت را اسیرمن کنی.خداحافظ.»
گوشی راکه قطع کردم های های گریه کردم وتیناگفت:«دختر،تودیوونه شدی.این حرف هاچی بودبه این بدبخت زدی.»
گفتم:«وقتی ازمن طمع کن بشه،راحت ترمی تونه فراموش کنه.نمی دونی امروز از زجرکشیدنش چه زجری کشیدم.نمی تونم درد وغصه هایش راببینم.بگذارفکرکنه من دوستش ندارم.اون که خبرنداره من امروزچی دیدم.این جوری ممکنه خیلی ناراحت بشه ولی حداقل می ره دنبال زندگی اش.مگه چندسال دیگه می تونه صبرکنه شایدنظر باباایناعوض بشه.اون ده سال ازمن بزرگتره.منم نمی دونم چکارکنم.شایدفردابرم شمال پیش دائی.تاکامران توخونه است نمی تونم برم وجلوی خودم رابگیرم ونگم که دوستش دارم.»
تیناگفت:«دیوونه شدی.دو روز دیگه تولدت است.دائی ایناهم حتماًزودترمیان.تواگه می خوای کسی چیزی نفهمه بایدرفتارت طبیعی باشه.مثل خود دائی اینا.مگه نمی گی ظهرطوری رفتارکردندکه انگارهیچ اتفاقی نیفتاده.»
گفتم:«نمی دونم.فقط خیلی خسته ام وفکرم کارنمی کند.»وهمان جاخوابیدم صبح روزبعدبه همراه تینابه تجریش رفتیم وبه تیناگفتم خیلی دلم می خوادبرم امامزاده صالح وباهمدیگه به زیارت رفتیم وازخداکمک خواستم.وقتی بیرون آمدم حس بهتری داشتم واحساس سبکی می کردم.ظهربه خانه رفتیم ومامان گفت:«که دائی عصری میاد.»
تیناپرسید:«کامران کجاست؟اومدم عیادتش.»
مامان گفت:«صبحی گفت که پیش یکی ازدوستانش می ره وکارداره.»
پرسیدم:«بااون پا می تونه راه بره.»مامان گفت:«کمی پایش راکج می زاره ولی می تونه راه بره.»
پیش لیلارفتم ولباسی راکه برای تولدم برای هستی گرفته بودم تنش کردم ودیدم اندازه است.عصری که دائی اینا آمدندبهادررابردم وهستی رادیدوکمی بازی کردیم.
مامان که می دیدحوصله ندارم پرسید:«حالت خوبه.نکنه مریض شدی وگرمازده شدی.»
گفتم:«نه،استرس هیجده ساله شدن است.»خندیدوصورتم رابوسیدوگفت:«امشب کلی صندلی هم سفارش دادم بیارن.»
شب لوازم مورد نیازرا آوردند وباباهمه کارهارابه این خدمات مجالس هاسپرده بودتاخودشان همه کارهارابکنند.
به باباگفتم:«مگه عروسی می خوایم بگیریم که این همه کارکردید.»
باباگفت:«مگه مایک دختردردونه بیشترداریم که هیجده ساله می شه.»
شب شدوکامران نیومد.عمونگران شدوباهاش تماس گرفت که گفته بودپیش دوستش مونده وفردا میاد.
تیناگفت:«فکرکنم ازدستت دلخورشده ورفته.»




پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید