نمایش پست تنها
  #95  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل آخر:
سلام ، با اینکه هنوز شما را ندیده ام اما در دلم محبت خالصانه اي نسبت به شما احساس می کنم ، محمد نگران شما بود
و براي غافلگیر کردنتان از من خواست برایتان نامه اي بنویسم و شما را در پایان رساندن داستانتان که امیدوار بود هنوز
آن را براي چاپ نفرستاده باشید یاري کنم.
شما می توانید داستان را این گونه به پایان برسانید.
محمد پس از خداحافظی با شما به قصد ترك کردن همیشگی تهران مشغول انجان دادن کارهاي اداري اش بود .
فرشاد به دیدن او می رود و زمانی که می فهمد محمد چنین قصدي دارد او را از انجام چنین کاري منصرف می کند و او
را امیدوار می کند که غزل بدون او نمی تواند زندگی کند و به زودي به سویش بازمی گردد . از او می خواهد با گم و گور
کردن خود کار غزل را دشواتر نکند .
یک ماه از دیدار فرشاد و محمد گذشته بود که فرشاد از پدرش می شنود که قرار است غزل با یکی از دوستان کاوه
همسر فرزانه نامزد شود . فرشاد می فهمد که غزل با این کار می خواهد وسوسه ي بازگشت به ایران و یاد محمد را به
فراموشی بسپارد.
فرشاد با تهیه ي مقدمات سفر به سرعت راهی فرانسه می شود و زمانی به آنجا می رسد که کاوه و منوچهر مشغول آماده
کردن مقدمات ازدواج غزل با پیمان هستند.
فرشاد بدون اینکه با غزل دیداري داشته باشد با منوچهر صحبت می کند و تمام ماجرا را براي او تعریف می کند و به او
می گوید غزل براي لجبازي با محمد و فراموش کردن او تصمیم گرفته خود را نابود کند . ازدواج عجولانه و بدون فکرش
با پیمان این را ثابت می کند.
منوچهر پس از شنیدن ماجرا از زبان فرشاد و براي اینکه حقیقت را بفهمد با غزل صحبت می کند . غزل با ریختن اشک
به پدرش اعتراف می کند که بله ، تمام ماجرا حقیقت داشته است . با تمام اینها محمد هنوز مالک و صاحب قلب اوست و
هیچ مردي نمی تواند جاي او را در قلبش بگیرد.
منوچهر پس از شنیدن سخنان غزل با پیمان صحبت می کند و او را متقاعد می کند تا از ازدواج با غزل صرف نظر کند .
آنگاه در پی تدارکات بازگشت به ایران می شود.
فرشاد پیش از منوچهر و غزل به ایران باز می گردد تا مبادا محمد از بازگشت غزل ناامید شود و در پی تصمیمی ناگهانی
باعث بر هم ریختن تمام نقشه هایی شود که او براي رساندن آن دو به هم کشیده بود.
غزل و پدرش به ایران بازمی گردند و فرشاد ترتیب دیدار آن دو را می دهد.
اینک من ، یعنی غزل می نویسم که چطور پس از بازگشت به ایران محمد را ملاقات کردم.
هنوز چند ساعتی نگذشته بود که پرواز را پشت سر گذاشته بودم و هنوز خستگی سفر در تنم بود . با وجود این منتظر
تماس فرشاد بودم . او ساعت ورودمان را می دانست و قرار بود به محض رسیدن ما با من تماس بگیرد . پدر پیشنهاد کرد
که با گرفتن دوش آبگرمی خستگی را از تنم دربیاورم ، اما من بی قرارتر از آن بودم که قدمی از کنار تلفن دور شوم.
فرشاد با من تماس گرفت و گفت محمد هنوز از رسیدن من به ایران خبر ندارد و او تصمیم گرفته محمد را غافلگیر کند .
راستش از اینکه محمد این بار هم عشقم را پس بزند دچار ترس و تردید بودم . به فرشاد گفتم:
-فرشاد اگر این بار هم...
او نگذاشت کلامم را تمام کنم و گفت:
-مطمئن باش این طور نمی شود باز هم می گویم من او را بهتر از خودم می شناسم.
قرار شد ساعت هفت بعد از ظهر در رستورانی حوالی میدان ونک همدیگر را ملاقات کنیم.
ساعت شش بعد از ظهر بود و من تمام نیرویم را به کار گرفتم تا بتوانم حاضر شوم . با تمام اینها اگر محبت و یاري پدر
نبود هرگز قادر نبودم قدم از قدم بردارم.
یک بار دیگر نامه ي سراسر عشق و محبت محمد را از کیفم در آوردم و آن را از اول تا به آخر خواندم . احساس می
کردم نیرویی از غیب مرا به رفتن تشویق می کند . آن نامه تردیدي را که از ابتداي حرکتم از فرانسه براي دیدن محمد
به وجودم چنگ انداخته بود از بین می برد.
وقتی سرم را از روي نامه محمد بلند کردم پدر را دیدم که اشک در چشمانش حلقه زده است. او مرا در آغوش گرمش
دخترم فرصت عاشقی خیلی زود از دست می ره، » : گرفت و با کلامی گرم که از درون قلب با محبتش بیرون می آمد گفت
باید قدر لحظه لحظه هاشو دونست. من مطمئنم مادرت هم الان خیلی خوشحاله و داره از جایی تو رو نگاه می کنه. من و
مادرت با اینکه سعی کردیم فرصتی رو از دست ندیم اما نشد و دست سرنوشت فرصت داشتن او را از من گرفت، دوست
دارم همیشه اینو خوب به خاطر بسپاري، براي یک عاشق غرور و تعصب جایی نداره و این غرور مثل سد محکمی جلوي
ابراز محبت رو می گیره، یک وقت به خودت می آیی که می بینی خیلی دیره.
غزل فکر نکن با پیش قدم شدن براي ابراز عشق کوچکی می شی، نه دخترم، خصلت عشق اینکه که نگاه و فهمی «
درست به عاشق عطا می کنه. تو با نخستین قدم که برداري بزرگ می شی و می رسی به اونجا که باید برسی ... به مقام
بلند عاشقی . همون جایی که وقتی خدا بنده هاشو خلق کرد ذر هاي از عشق خودشو تو وجود اونا به ودیعه گذاشت. برو،
.» امیدوارم که موفق بشی
کلام پدر نیرویی تازه به من بخشید و بدون اینکه سعی کنم از زیور و آرایشی استفاده کنم با همون لباس ساده سفر و
بدون اینکه سعی کنم چمدانم را باز کنم تا لباس مناسبتري به تن کنم با برداشتن کیفم از در اتاقمان در هتل بیرون
رفتم.
خیابانها در آن موقع شب شلوغ بودند و زمانی که به رستورانی که فرشاد نشانی آن را به من داده بود رسیدم ساعت
هفت و بیست دقیقه بود.
با عجله وارد رستوران شدم. وقتی پیشخدمت جلو آمد شماره منیزي را که فرشاد داده بود از او پرسیدم او مرا به آن
سمت راهنمایی کرد. رستوران خلوت بود و فقط چند زوج میزهایی را اشغال کرده بودند.
اما میزي که پیشخدمت به من نشان داده بود خالی بود براي اینکه اشتباه نکرده باشم نام رستوران را پرسیدم و او به
من گفت که میز شماره هفت توسط آقایی به نام مهرنیا رزرو شده است. بله همه چیز درست بود، جیز اینکه کسی منتظر
من نبود. گام هایم را به سستی به طرف میز برداشتم و احساسات مختلفی در وجودم جریان داشت.
بغض گلویم را گرفته بود و با خود فکر کردم که من فقط بیست دقیقه تأخیر داشتم. آقا از نظر محمد ارزش آن را نداشتم
که برایم صبر کند و یا اینکه او اصلاً سر قرار نیامده است؟
میز سفید شیشه اي با وجود زیبایی براي من حکو چوبه دار را داشت. آهسته کیفم را روي میز گذاشتم و بدون اینکه
حسی داشته باشم تا بنشینم، کف دستهایم را روي شیشه تمیز و براق گذاشتم.
چشمانم به ساعت مچی ام افتادکه ساعت هفته و سی دقیقه را نشان می داد. همه چیز حاکی از این بود که محود این بار
هم مرا بازي داده بود و بار دیگر غرورم را شکسته بود. بدتر از آن دلم بود که فکر می کردم چون آینه اي صد تکه که
دوباره آن را بشکنند هزار تکه شده است. نفهمیدم چه شد، وقتی به خود آمدم عکس خود را روي میز شیشه اي دیدم و
همچنین قطره هاي اشکی که روي شیشه می چکید و می رفت تا از بهم پیوستن قطره هاي جوي باریکی ایجاد کند.
دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود و از اینکه کسی مرا به آن حال ببیند باکی نداشتم. ناگهان از لاي پلکهاي نیمه بسته ام که
اشک آنها را تار کرده بود عکسی محو از شاخه اي گل سرخ را میان شیشه دیدم. هنوز تصویر گل را باور نکرده بودم که
صدایی آشنا نزدیک به گوشم احساس کردم.
» در مقابل جرم سنگین کسی که عاشقی را بیست دقیقه در انتظاري کشنده بگذارد ریختن اشک جزاي زیادي نیست «
گریه ام بند نیامد، اما اشکم دیگر از شکستگی قلبم نبود، احساس می کردم معجزه اي رخ داده و ذره هاي شکسته قلبم به هم پیوند می خورد. اشک چشمم آینه قلبم را صیقل می داد. با تمام وجود احساس خوشبختی می کردم اما خودم هم نمی دانستم چرا هنوز می گریستم.
به طرف محمد برگشتم تا چهره او را که چون نقشی بر سکه اي در قلبم حک شده بود ببینم. بله اشتباه نمی کردم او
محمد من بود، او نیز می گریست. اشکهاي او درشت و صاف بودند و من صافی آن را با زلالی تمام چشمه هاي دنیا برابر
می دانستم. اشک او به زلالی صداقت بود و به شفافی عشق
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید