نمایش پست تنها
  #25  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 25

صبح با هياهوي شهلا و ياسمن بيدار شدم. ديشب خواب خوبي نكرده بودم. تمام فكرم مشغول رها و فرهاد بود. به نظر مي آمد رها دو سه سالي از من بزرگ تر باشد. دلم شور مي زد انگار رها آمده بود كه فرهاد را با خود ببرد كه من آن طور عزا گرفته بودم. شهلا پارچ آب را بالاي سرم گرفته بود ظاهرا مهلتي براي برخاستنم داده بود رو به اتمام بود سريع برخاستم و پارچ را از دستش قاپيدم و روي سرش خالي كردم مثل موش آب كشيده بود و ناباورانه از عمل سريع من نگاهم مي كرد. در همان لحظه ياسمن ليوان ابي را كه پشتش قايم كرده بود در يقه ام خالي كرد من به دنبال ياسمن دويدم ياسمن با جيغ و فرياد پشت پدرش سنگر گرفت. اما من سنگين و با وقار كنار مادر نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم ياسمن با خيال راحت كنارن نشست و خيالش راحت بود كه من در بين جمع كاري به كارش ندارم چاي شيرين كردم و گذاشتم تا كمي از داغي آن كاسته شود. وقتي موقع اش شد تمامش را روي پاي ياسمن خالي كردم جيغ كوتاهي كشيد و لبش را به دندان گزيد برخاستم و گفتم:
- فيل بازي نكن داغ نبود.
به لبخند شهريار خنديدم و به فرهاد نگاه كردم و برايش پشت چشمي نازك كردم و از در اتاق بيرون رفتم
از دور ديدم كه هومن و بقيه به طرفم مي آيند در دست فرهاد صندلي بود به اضافه يك كتاب شعر هومن به من رسيد و گفت
- بد حال مي گيري هستي خانم ياسمن را سوزاندي
هديه و مسعود به من رسيدندو مثل دو تا كبوتر عاشق از جلوي من رد شدند و خط ساحل را گرفتند و رفتند هومن به شهلا گفت:
- ترو خدا اين دو تا رو نگاه كن مثل دو تا سوسك چسبيدند به هم . همه خنديدند فرهاد صندلي اش را در افتاب گذاشت و شروع به خواندن كتابش كرد
هوا سرد بود هومن و شاهين شاهرخ و شهريار شلوارهايشان را بالا زدند و پاهايشان را تا زانو در آب فرو كرده بودند فرهاد اما تافته جدا بافته بود عينك افتابي اش را به چشم زده بود و از زير آن ما را در نظر داشت ظاهرا توجهي به كسي نداشت و از من هم دلگير بود من هم دلگير بودم و قتي خودش دوست نداشت به قول خودش دندان هاي مرا كسي ببيند بايد مي دانست من هم چنين چيزي را نمي خواهم با ياسي و شهلا روي ماسه هاي نرم و گرم ساحل نشستيم ياسمن گفت:
- چه كيفي داشت اگر اين پسرهاي پر رو را در اب فرو مي كرديم به تلافي آن توپ هاي خيس و سنگين كه به بدن ما مي زدند
هر سه به هم نگاه كرديم و فكر يكديگر را خوانديم من پشت هومن و آن دو پشت شاهين و شاهرخ قرار گرفتند ارام و بي صدا و در يك زمان هر سه با شدت تمام به درون اب هلشان داديم شهريار مات و مبهوت به ما نگاه مي كرد و كه از ديدن آنها كه دست و پا چلفتي در اب ولو شدند غرق خنده بوديم شهلا با خنده به فرهاد گفت
- تو يكي از دستمان در رفتي باشد تا جايي زهرمان را به تو بريزيم . هومن و شاهرخ و شاهين خيس از اب برايمان خط و نشان كشيدند . ياسمن به طرف فرهاد رفت و كتابش را از دستش قاپيد و به درون دريا انداخت هر سه جيغ زنان به طرف ويلا دويديم و در حاليك ه از خنده روي پاهايمان بند نبوديم و انها البته به جز شهريار به دنبال ما مي دويدند مادر با ديدن سه موش آب كشيده شده انها را به داخل حمام فرستاد تا سرما نخوردند. عمه گفت:
- - بزرگ شديد وقت شوهر كردنتان است اين كارها چيست؟
شهلا گفت:
- نبوديد ببينيد چه بلايي سر ما آوردند.
مادر گفت:
- خب شوخي مي كنند جنبه شوخي پذيرفتن هم داشته باشند.
و رو به ما كرد و گفت:
- برويد اماده شويد تا به موقع به خانه آقاي اميري برويم.
و همراه ما به طبقه بالا آمد و براي پسرها حوله و لباس گذاشت.
مادر مسعود گفت:
- چه طور است ما خودمان برويم و جوان ها با هم بيايند؟
عمه سفارشاتي به ما كرد و در آخر گفت:
- زود بياييد زشت است سر نهار برسيد.
چشم بلندي گفتيم و مشغود شانه كردن موهايمان شديم. فرهاد در حاليك ه حوله تميزي روي دوشش انداخته بود به ياسمن فت
- من هم مي روم حمام برايم لباس بياور
- بفرماييد آقا فرهاد خوب جا خالي دادي
شهلا گفت
- ديگه كي رغبت مي كند به حمام برود شده حمام عمومي مردانه من كه پايم را ديگر در اين حمام نمي گذارم
و نگاهش به چفت پشت در حمام افتاد چشمش برقي زد و به من نگاه كرد در حمام هم از داخل قفل مي شد و هم از پشت در خنديديم و ياسمن آهسته و ارام چفت پشت در را انداخت و هر سه در حالي كه مراقب بوديم از خنده منفجر نشويم به طبقه پايين رفتيم فرهاد اواز خواند و ديگران دست مي زدند حتما هومن هم مي ر/ق/صيد شهريار با ما به خانه اميري امد و در راه به ما گفت
- چي شده خيلي خوشحاليد!
شهلا گفت:
- بعدا مي فهمي
هر سه صورتمان از خنده و هيجان قرمز شده بود كه به خانه اميري رسيديم
با پذيرايي لاله خانم سرايدار خانه اميري كمي نفس تازه كرديم شهريار مرموز و كنجكاو نگاهمان مي كرد هديه و مسعود باز مثل دو كبوتر البته به قول شهلا از نوع چاهي اش مشغول بق بق بقو بودند
اميري به مادر گفت
- پس آقا پسرها كجا هستند تشريف نياوردند.
ياسمن در حالي كه لبش را گاز گرفته بود تا نخندد گفت
- حمام هستند گفتند خودمان مي آييم اما اگر دير شد نگران نشويد
به وضوح ديدم كه اخم هاي رها در هم فت مادر گفت:
- شايد مي خواهند گردشي كنند و بعد بيايند
شهلا گفت
- آره زندايي مي گفتند كمي گردش مي كنيم و مي آييم
و بعد آهسته زير گوشم گفت
- فكر كنم يكي به رقباي سمجت اضافه شده دختر متكبر با يك من عسل هم نمي شود قورتش داد
و اشاره به رفها كرد به نظر من هم همين طور بود ما را مهمان حساب نمي كرد و فقط چشمش به در بود كه حتما فرهاد زودتر از در وارد شود شهريار كه تنها پسر از گروه پنج نفره بود اهسته گفت
- نكند سرشان را زير اب كرديد و به روي خود نمي آوريد
ياسي با قيافه حق به جانبي گفت
- وا؟ مگر زور ما به انها مي رسد كه سرشان را به باد دهيم شايد در حمام نشستند و براي هم كيسه مي كشند.
آن قدر خنديديم كه اشكام جاري شد
نهار را در حالي صرف كرديم كه اميري دائم ابراز ناراحتي مي كرد كه چرا پسرها قابل ندانستند و نيامدند مادرها و پدرهايمان از همه جا بي خبر حرص مي خوردند و در ذهنشان براي آن چهار نفر بدبخت نقشه و خط و نشان مي كشيدند. به نظر انها اين نهايت بي احترامي به خانواده اميري بود چرا كه آنها ديشب مي دانستند كه براي ظهر خانه اميري دعوت شده اند و حالا حسابي جلوي اميري شرمنده بودند
دلم خنك شد تا رها خانم به فرهاد نگويد منتظر هستيم.
عصر شد دلم به شور افتاد حتما پسرها بي حال در حمام غش كرده بودند مادر مسعود از اميري قول گرفت كه شب را مهمان ما باشد گويي از خجالت بود يا از دلسوزي كه مي گفت سيزده به در است و تنها خانه نمانيد مي دانستم كه مي خواهد به نوعي از دل اميري پاك كند كه پسرها نيامدند تا باعث دلخوري انها نشود و اميري هم قبول كرد
وقتي به ويلا امديم صداي فرياد پسرها از داخل حمام همه را به طبقه بالا كشاند وقتي آقا كاظم چفت در را گشود قيافه هر 4 نفر ديدني بود بخار حمام انها را خمار كرده بود چرا كه براي گرم شدن نياز به باز گذاشتن اب گرم بودند و همين خواب الود و خمارشان ساخته بود موهايشان روي پيشاني هايشان چسبيده بود ناي حرف زدن نداشتند هر كدام حوله اي به دور خود پيچيدند و مثل لشگر شكست خورده يكي يكي خارج شدند پدر اول با بهت به انها نگريست ولي بعد صداي قهقهه پدر همه را به خنده وا داشت. مادرها نگران مثل اين كه پسر سرتق و كوچولي خود را لباس مي پوشاندند دائم دور و برشان مي پلكيدند و سفارش مي كردند كه زودتر خود را خشك كنند تا سرما نخورند. هر چهار نفر بغل شومينه كز كرده بودند پتويي روي خود انداختند. مسعود دائم مي پرسيد
- كي پشت در را انداخته؟
و هديه با حالت خاصي به ما مي نگريست شير داغ به خوردشان دادند و اصرار كردند كه نهارشان را ان موقع بخورند دلم خنك شد اما داشتم از خنده مي مردم پدر مسعود شرمنده گفت:
- ببخشيد ترو خدا تقصير من است چند وقتي است طاهره خانم مي گويد چفت پشت در لق شده و نياز به تعمير دارد اما من به مش شعبان نگفتم يادم رفت كه بگويم
فرهاد در حالي كه سرش را به ديوار شومينه تكيه داده بود فقط با چشمان خمار و خواب الودش به من مي نگريست با زبان نگاهش مي گفت آخه چي بهت بگويم هستي؟ اين انتقاب بود كه گرفتي؟ و در نگاه هومن و شاهرخ و شاهين به وضوح مي خواندم كه دارند براي من و ياسمن و شهلا نقشه مي كشند، خط و نشان هاي وحشتناك در اين ميان فقط شهريار بود كه خيره و مبهوت در حالي كه به من و ياسمن و شهلا مي نگريست با خود فكر مي كرد اينها دخترند يا جانور؟
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید