نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 08-08-2013
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


متن كامل نمايشنامه
زكرياي رازي‌، نوشته عبدالحي شماسي ( 1 )

شخصيتها:


1- محمد زكرياي‌ رازي‌
2- روشنك‌ ـ خواهر زكرياي‌ رازي‌
3- احمد بن‌ محمود كعبي‌
4- شيخ‌ صيدلاني‌
5- منصور بن‌ اسحاق‌ ـ حاكم‌ ري‌
6- گوركن‌
7- داروساز جوان‌
8- مرد پابرهنه‌
9- اولي‌
10- دومي‌ سه‌ درباري‌
11- سومي‌
12- زن‌ جوان‌
13- حسن‌
14- شاگرد اول‌
15- شاگرد دوم‌
16- شاگرد سوم‌
17- جاحظ‌
18- مسمعي‌
19- پيك‌
20- مأموران‌


گورستاني‌ تاريك‌. محمد زكرياي‌ رازي‌ كه‌ نابينا است‌، وارد مي‌شود. كيسه‌اي‌ تيره‌ و بلنددر آغوش‌ دارد كه‌ درونش‌ ساز است‌. پاهايش‌ را روي‌ زمين‌ مي‌كشد و از دستهايش‌ به‌گونه‌اي‌ كمك‌ مي‌گيرد كه‌ بتواند مسير را جهت‌يابي‌ كند. كورمال‌ كورمال‌، خود را به‌ سنگ‌قبر بزرگي‌ مي‌رساند و روي‌ آن‌ مي‌نشيند.
رازي‌: چه‌ سكوتي‌ است‌، اينجا ... خدايا سببي‌ ساز كه‌دراين ظلمت شب از فتنة‌ عالم‌ درامان‌ بمانم‌وسازي بزنم.
صداي‌ قدمهايي‌ كه‌ با سنگيني‌ روي‌ زمين‌ كشيده‌ مي‌شود، به‌ گوش‌ مي‌رسد. رازي‌ بلندمي‌شود و متوجه‌ جهت‌ صدا مي‌شود.
رازي‌: كسي‌ اينجاست‌؟
گوركن‌ پيري‌ وارد صحنه‌ مي‌شودباديدن رازي مي ايستد.
گوركن‌: بازهم تو!...اينجا چه‌ مي‌كني‌،پيرمرد؟
رازي‌: توكيستي‌؟
گوركن: اين بارتو بگو كيستي‌؟
رازي‌: من‌ زكرياي‌ رازي‌ هستم‌... طبيب‌ و ...
گوركن: مي دانم...درگذشته هاي دوريكي رامي شناختم كه طبيبي بزرگ بود،امادرپايان عمرباچشماني نابيناوتني رنجور،به من روي آوردوهمسفرشديم.
رازي: بازهم ناخواسته به گورستان آمدم!
گوركن: ديريازود همه ‌مي‌آيند... (كميجلو مي رود.)راستش رابگو،پيرمرد...درديارمردگان دنبال چه مي گردي؟
رازي: به دنبال محمدزكرياي رازي هستم كه بگويم اوكيست وچه رنج هابردوهيچ كس ندانست براوچه گذشت .
گوركن: گناه من چيست كه هرباركه مي آيي ،مراهم ناگزيرمي كني كه ترك وطن كنم وهمراهت شوم تاشرح قصه هايت رابازگويم .
رازي‌: حالاتوازكدام عالمي ؟
گوركن‌: مگر چشمهايت‌ نمي‌بيند؟
رازي‌: چه مي پرسي ؟!...مدتهاست‌ كه‌ چشمانم برروي تيرگي‌ اين‌ جهان بسته شده... حالابگوازعالم مردگاني يازندگان ؟
گوركن‌: نمي‌دانم‌...شايدهردوياهيچ كدام‌... اماپيوسته با مردگان‌دمسازم‌...
رازي: اين گورستان چگونه آبادشد؟
گوركن: مدت هاست كه ديگرهيچ مرده اي رادراين جاچال نمي كنند.
رازي‌: بله، مي دانم...اين سنگ مزاركيست كه رويش نشسته ام؟
گوركن‌: تو چطور از ياد برده اي؟!... هيچ‌ كس‌ او را نشناخت‌... دوستدار فقيران‌ بود و عزيز درباريان‌.
رازي‌: (با پوزخند) چه‌ مي‌گويي‌ گوركن‌... هم‌ عزيز دربار و هم‌ دوستدار فقيران‌!
گوركن‌: اما وقتي‌ كه‌ ديگر عزيز دربار نبود، او را به‌ عزلت كشاندند و در نهايت‌ فقر و بيچارگي‌ به‌ دست‌ من‌ سپردند...حالاتوبرگورش نشسته اي.
رازي: چه سنگ گور باشكوهي!
گوركن: آن رامرداني ناشناس بررويش گذاشتند...وهرگزهيچ نام ونشاني برآن گورننوشتند...پس درپي هرقرني كه بگذردوتوبيايي آن گورظاهرمي گرددوچون بازگردي،دوباره ازديده هاپنهان مي شود...تاروزي كه شرح اش راهمه بدانند...اوشايسته پادشاهي بود،اماسرنوشتش گونه اي ديگررقم خورد...گفتي كه توهم طبيب بودي؟
رازي: بله،اماديگرهيچ نيستم.
گوركن: باخودت چه آورده اي؟...آن كيسه رامي گويم.
رازي‌: اين‌... همدم‌ و يارم‌ است‌ كه‌ پس‌ از چهل‌ سال‌ دوباره‌ روي‌ به‌ آن‌ آورده‌ام‌.
گوركن‌: گفتي‌ و باور كردم!... بگو نعش‌ كيست‌ كه‌ پنهان‌ از ديد همه‌ مي‌خواهي‌ درگور كني‌؟
رازي‌: (ساز را به‌ سينه‌ مي‌فشارد.) در گور كنم‌؟... نه‌.
گوركن‌: اگر نعشي‌ درون‌ كيسه‌نيست،پس درگورستان چه مي كني؟... به‌ شما عوام‌الناس‌ هيچ‌ اعتمادي‌ نيست‌.
رازي‌: آه...!چرا كعبي‌ را به‌ يادم مي‌آوري؟
گوركن‌: كعبي‌ ديگر كيست‌؟... عمري‌ است‌ كه‌ به‌ خدمت‌ مردگان‌ سركرده‌ام‌ و هرگز پاي‌ از اين‌ گورستان‌ بيرون‌ نگذاشته‌ام‌.
رازي: بگذاردراين سياهي شب باسازم هم صداشوم.
گوركن‌: گفتي ساز!...پس‌ بي‌سبب‌ نبود كه‌ در اين‌ شب‌ مبارك‌ تو به‌ اينجا آمده‌اي‌!
رازي‌: مبارك‌!...
گوركن‌: امشب‌ در گورستان‌ جشني‌ برپاست‌.
رازي‌: جشن!... گورستان‌ كه‌ هميشه‌ جاي‌ سوگواري‌ است‌.
گوركن‌: اما امشب‌ با شبهاي‌ ديگر فرق‌ دارد... با من‌ بيا.
رازي‌: به كجا ‌؟
گوركن‌: بيا تا بداني‌.
رازي‌: تا نگويي‌، قدمي‌ برنمي‌دارم‌.
گوركن‌: بيا... قصدخدمت دارم.
رازي‌: عمري‌ به‌ خدمتم‌ رسيده‌اند.ديگرنيازي به خدمت ندارم.
گوركن‌: ديوانه‌!
رازي‌: گفتي‌ ديوانه‌؟... تو اگر در اين‌ ديار عاقلي‌ يافتي، مرا هم‌ خبر كن‌.
گوركن‌: اگر ديوانه‌ نبودي‌، با من‌ مي‌آمدي‌.
رازي‌: نه‌ تو را مي‌شناسم‌، نه‌ مقصدت‌ را... اگر بيايم‌ ديوانه‌ام‌.
گوركن‌: جز آمدن‌ چاره‌اي‌ نداري‌.
رازي‌: برو... بگذار يك‌ امشب‌ را با حالي‌ خوش‌ سركنم‌.
گوركن‌: خوش‌ خواهي‌ بود... برايت‌ باقلا هم‌ پخته‌اند.
رازي‌: باقلا!... خودم‌ هم‌ كمي‌ آورده‌ام‌... براي‌ امشب‌ كافي‌ است‌.
گوركن‌: گفتم‌ كه‌... هيچ‌ گاه‌ كسي‌ با پاي‌ خودش‌ به‌ اينجا نيامده‌...
رازي‌: ولي من آمده‌ام‌.
گوركن‌: خيال‌ مي‌كني‌، پيرمرد... دستي‌ توانا تو را به‌ اينجا كشاند.
رازي‌: خدا؟... شايد اين‌ طور باشد، چون‌ جز او ديگر كسي‌ را ندارم‌.
گوركن‌: امشب‌، همه‌ منتظر تواند...بامن بيااي حكيم.(گوركن دست رازي رامي گيرد.)بيا...
رازي‌: تنم‌ را لرزاندي‌، چه‌ دستهاي‌ سردي‌!
گوركن‌: عادت‌ مي‌كني‌، پيرمرد...بيا...بيا.
رازي‌: گفتي امشب‌ جشني‌ برپاست‌؟
گوركن‌ و رازي‌ چند قدم‌ برمي‌دارند.
گوركن‌: قراراست كودكي متولد‌شود كه‌ بي‌ تو به‌ سر‌ نمي‌رسد.
رازي‌: مگر من‌ چكاره‌ام‌؟
گوركن‌: شتاب‌ كن‌....زماني معين بايدبه مقصدبرسيم.
رازي‌: حكم‌ است‌؟
گوركن‌: بله‌... كسان‌ بسياري‌ چشم‌ به‌ راهمان‌ نشسته‌اند.
رازي‌: مگر مقصدمان‌ كجاست‌؟
گوركن‌: همين‌ گورستان‌.
رازي‌: (مي‌ايستد) چه مي گويي‌!... تولدي‌ در گورستان؟!
گوركن‌: بيا پيرمرد، ديگر راهي‌ نمانده‌.
گوركن‌، رازي‌ را با خود مي‌كشد.
رازي‌: چه‌ شب‌ غريبي‌ است‌، امشب‌!
گوركن‌: شب‌ باشكوهي‌ است‌، امشب‌.
رازي‌: آهسته‌تر... ديگر نفسي‌ برايم‌ نمانده‌.
گوركن‌: آه‌، پيرمرد... تا به‌ حال‌ هيچ‌ كس‌ اين‌ طور مرا خسته‌ نكرده‌ بود.
رازي‌: مراعات‌ حالم‌ را كن‌.
گوركن‌: حال‌ تو را خوب‌ مي‌دانم‌... اما چاره‌اي‌ جز گذر از اين‌ راه‌ نيست‌.
رازي‌: تشنه‌ام‌، مرد...
گوركن‌: قدح هاي‌ بلورين‌ و جام هاي‌ زرين‌، براي‌ ورودت‌ مهيا شده‌.
در اين‌ لحظه‌ كه‌ سرعت‌ قدم هايشان‌ تندتر شده‌ است‌، رازي‌ خود را روي‌ زمين‌ رهامي‌كند.
رازي‌: ديگر نمي‌توانم‌... اين‌ راه‌ دشوار، سزاوار من‌ ناتوان‌ نيست‌.
گوركن‌: مي‌دانم‌، پيرمرد... راه همين است وبس.
رازي‌: اصلاً چرا بايد من‌ سياه‌بخت‌ در جشن‌ شما باشم‌؟
گوركن‌: باشد... نفسي‌ تازه‌ كن‌ تا دوباره‌ ادامة‌ راه‌ دهيم‌.
رازي‌: راه‌!... چهل‌ سال‌ اول‌ را در پي‌ فلسفه‌ و هنر بودم‌، اما هيچ‌ منزلتي‌نداشتم‌،... چهل‌ سال‌ دوم‌ را به‌ كار علم و طبابت‌ پرداختم‌... منزلتي‌بسيار يافتم‌، اما در حصار دريوزگان‌ عالِم‌نما گرفتار آمدم‌ و با دسيسه‌هايشان‌به‌ اين‌ روز درآمده‌ام...بگو ببينم‌، چرا بايد امشب‌ چنين‌ عزيز شوم‌؟
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید