نمایش پست تنها
  #32  
قدیمی 10-29-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صدای زنگ، مهشید را از آشپزخانه بیرون کشید. شوهر مهشید آمده بود و مهشید با هیاهو، به قول خودش از ترس این که اگر شوهرش بیاید دیگر بیرون بی بیرون، نمی گذاشت که کفش هایش را در بیاورد و مدام می گفت:

- ماهنوش، بدو!

بالاخره هم نگذاشت شوهر بی چاره اش وارد خانه شود. صدایش را می شنیدم که نفس زنان از اتاق خودش با حسام حرف می زد و من همان طور که خودم را با برداشتن وسایل کیمیا سرگرم می کردم،

با غوغایی که در درونم بود کلنجار می رفتم و مدام از خودم می پرسیدم اصلا معلوم هست چه مرگت است؟ منتظر شنیدن صدای خداحافظی حسام بودم و دعا می کردم برود تا دوباره مجبور نشوم او را ببینم ولی برخلاف انتظارم همان طور که کیمیا بغلش بود، صدازنان به سمت اتاق آمد و در آستانه در گفت:

- ماهنوش، دیگه چیزی تنش نمی کنی؟

با خودم گفتم:

- خدایا چه مرگم شده؟

از آشوبی که در درونم به پا شده بود زبانم بند آمده بود و فقط سعی می کردم نگاهم به حسام نیفتد. بی آن که حرفی بزنم به سمتش رفتم. کیمیا حالا محکم به گردنش چسبیده بود و از او جدا نمی شد. دستش را دراز کرد، کاپشن را گرفت و گفت:

- من تنش می کنم.

و بعد آهسته و خیلی سریع اضافه کرد:

- وسایلت رو برداشتی؟

بی اختیار نگاهش کردم و این بار او فقط یک لحظه نگاهم کرد و گفت:

- نمی خوای بیای خونه؟

ضربان قلبم تند شده بود و نفسم به سختی بالا می آمد. خدا را شکر حسام بی آن که نگاهم کند با صدای بلند گفت:

- مهشید، اول باید بریم خونه. مامان اینا منتظرن. بریم کیمیا رو ببینن، بعد بریم شام بیرون.

مهشید با اعتراض و خندان گفت:

- کی تو رو دعوت کرد، من بعد عمری با شوهرم می خوام برم شام بخورم، نه حرص!

حسام همان طور که می خندید گفت:

- منم می آم که این بنده خدا هم بعد عمری شام بخوره نه حرص!

و بعد باز همان طور که می خندید، رو به من کرد که سعی می کردم نگاهش نکنم، و گفت:

- چی باید ببرم؟

مهشید گفت:

- ا ، هیچی، این ها فعلا مهمون مان.

حسام گفت:

- ما همین تو رو هم که شوهرت نگه می داره شرمنده ش هستیم.

شوهر مهشید با خوش اخلاقی گفت:

- ا ، خواهش می کنم، این چه حرفیه؟ این جا منزل خودشونه، حسام خان.

مهشید خندان گفت:

- چشمت در اومد؟

به هر حال، حسام با اصرار بی آن که دیگر چیزی به من بگوید، ساک من و کیمیا را برداشت و از در بیرون رفت و من که حالم هنوز جا نیامده بود، از ترس تنها شدن با او، اول موقع حرکت سوار ماشین شوهر مهشید شدم، ولی چون کیمیا از حسام جدا نمی شد، مجبور شدم با ماشین حسام بروم. با حال زاری که ازش سر در نمی آوردم و تمام سعی ام فقط این بود که قیافه ای درهم بگیرم ولی با تعجب می دیدم که ناراحت نیستم. دیگر حتی عصبانی هم نبودم. ولی چرا؟ و سعی می کردم برای خودم دلیل بیاورم. شاید به خاطر این که حسام با آمدنش به نوعی عذرخواهی کرده بود. از طرفی در این چند روز گذشته وقتی به قضایا فکر می کردم، احساس می کردم حسام هم حق داشته. اگر من هم بودم، از این که آن قدر زود کسی دنبال جیگزینی برای خواهرم باشد، برآشفته می شدم. بالاخره او هم یزدان ستا بود دیگر. خونش بیش تر با فشار احساسش به جوش می آمد تا عقلش. این ها را می دیدم و می فهمیدم، ولی این حس غریب چه بود؟ نمی توانستم افکارم را جمع و جور کنم و این بیش تر دستپاچه ام می کرد و این دستپاچگی باعث کلافگی ام می شد.

حسام یکسره با کیمیا حرف می زد و شوخی می کرد و کیمیا از ته دل می خندید، و من باز در جدال با افکارم بودم و به این فکر می کردم که شاید این احساس به این دلیل است که در این مدت هر سۀ ما بدون این که بخواهیم به هم عادت کرده ایم. من در تمام این مدت با کمک حسام بود که از کیمیا مراقبت کرده بودم و لازمه این همراه شدن ها به وجود آمدن انسی بود که حالا بین ما بود. پس چیز غریبی نبود اگر دلم تنگ شده بود یا از دیدنش خوشحال شده بودم. ولی آنچه حس می کردم و فکر می کردم، آن چیزی که به خودم می گفتم نبود و این باعث وحشتم می شد. سعی می کردم عصبانیت و رنجی را که برده بودم به خودم یادآوری کنم. رنجی که هنوز تلخی اش در وجودم بود، ولی بی فایده بود. حسام همان طور با کیمیا شوخی می کرد و هر دو از ته دل می خندیدند، و من در جدال با خودم، به چهره ای درهم، روبرو را نگاه می کردم که حسام یکدفعه با نیم نگاهی به من گفت:

- این اخم ها یعنی این که هنوز در غضبی دیگه؟ نه؟

دوباره انگار کسی قلبم را فشرد. از سوال ناگهانی اش جا خوردم و نتوانستم جوابی بدم. نفس عمیقی کشید و گفت:

- از آداب جدید ادبه که نه جواب سلام می دن، نه جواب سوال رو؟

بایست چیزی می گفتم، ولی مغزم یاری نمی کرد. چند لحظه طول کشید تا به خودم مسلط شدم و به زحمت و با لحنی رسمی گفتم:

- نه از آداب ادبه که در مورد چیزی که اصلا اهمیتی نداره، واسه خالی نبودن عریضه سوال کنن.

- ببخشین، این بنده حقیر یه خورده خنگم، می شه منظورتون رو واضح تر بفرمایین.

- نه.

- چرا؟

مثل کسی که منتظر سوال باشد انگار آنچه این چند روز فکرم را آشفته کرده بود بی اختیار به زبانم آمد و در حالی که سعی می کردم لحنم محکم باشد بی آن که نگاهش کنم گفتم:

- منظورم همونی بود که گفتم. شما الان اومدین دنبال خواهرزاده تون به خاطر وابستگی که به خودش و به محبت خواهر تون دارین و به خاطر آرامش مادرتون که از دوری نوه ش مسلما دلتنگه. قبلا هم عصبانی شدین باز به خاطر خواهرتون و توهینی که احساس می کردین به خواهرتون و احتمالا احساس خودتون شده، و به این دلیل به خودتون اجازه دادین هر چی دلتون می خواد از دهانتون به واسطۀ این احساس در بیاد. همون طور داره که اون حرف هایی که فرمودین باعث غضب بشه یا خوشحالی؟ مهم اینه که شما اون موقع عصبانی بودین، هر چی دلتون خواست گفتین، حالا دیگه عصبانی نیستین و احتیاج دارین خواهرزاده تون کنارتون باشه که هست، پس ....

با لحنی رنجیده و عصبی گفت:

- دست شما درد نکنه، خیلی ممنون از احترامی که برای شعور بنده قائلین.

این بار دیگر نتوانستم حرص و رنج را پنهان کنم یا حتی جلو لرزش صدایم را بگیرم، با حرص گفتم:

- برای شعور تو؟ تو که برای وجود آدم دیگه احترام قائل نیستی؟ تو که فقط به صرف این که حرف و عمل کسان دیگه که هیچ ربطی به من نداشته ناراحت بودی، به خودت اجازه دادی با من مثل یک زن ... زن ...

ساکت شدم. حرفم را خوردم و رویم را به سمت بیرون کردم و با حیرت تازه فهمیدم که این چند روز بیش تر از همه از حرف ها و رفتار حسام بهم برخورده و رنج برده ام!
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید