نمایش پست تنها
  #18  
قدیمی 06-21-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دو روز بعد از این جریان قرار شد که با هومن به دیدن پریچهر خانمپیرزن مرموز شهر ری بریم. ساعت حدود 9 صبح هومن دنبال اومد و حرکت کردیم.
من- اوضاع احوال خونه در چه حاله؟هاله و سوسن خانم چطورند؟
هومن- خوبه. صلح برقرار شده. هاله هم دلش می خواست با من بیاد. گفتم باشه دفعه بعد.
من- خوب میآوردیش. براش پریچهر خانم خیلی باید جالب باشه! برگرد بیارش.
هومن- گفتم شاید تو خوشت نیاد!
من- نه بابا،چه کار با من داره هاله؟حالا که با هم اشتی کردید تو باید بیشتر بهش برسی.
هومن دور زد و به طرف خونه برگشتیم
هون دل سوسن خانم بدبخت اینقدر پر بود که نگو. بیچاره دنبال دو تا گوش می گشت درد دل کنه. می دونی؟اخلاق پدرم وقتی من نبودم خیلی بد شده بوده! حتما دچار عذاب وجدان شده بوده. مرتب به پر و پای اینها می پیچیده.
من- حتما خودش رو در مورد تو و شاید هم مادرت مسئول می دونه. هومن، پدرت هم خبر از مادرت نداره؟نمی دونه کجاست؟کجا نیست؟
هومن- من تا حالا که ازش چیزی نپرسیدم. می ترسم سوال کنم و بحث کشیده بشه به جاهای باریک. یه دفعه حرف و حدیثی پیش بیاد و حرمتش از بین بره. دلم براش می سوزه. یادمه وقتی از مادرم جدا شده بود تا مدتها یه گوشه می نشست و سیگار می کشید و مات به در و دیوار نگاه می کرد.
به خونه هومن اینا رسیدیم و هومن زنگ زد و به هاله گفت که اگه می خواد کارهاشو بکنه و بیاد.
هومن- هاله به سوسن خانم هم بگو اگه می خواد بیاد بریم. فقط چادر بردارید بدون چادر راه نمی دن.چادرهای اونجام تمیز نیست.
سوسن خانم از توی باغ داد زد: هومن جون چادر مشکی مو شستم چادر دیگه باشه راه نمی دن؟
هومن- چرا بابا، رنگش که مهم نیست! چادر ، چادر دیگه!بعد رو به من کرد و گفت:گناه داره بیچاره از صبح تا شب تو خونه س . این پدر من هم که صبح می ره آخر شب بر می گرده. نمی دونم زنی چیزی هم تو کارخونه گرفته؟
من- از پدر تو بعید نیست. یه دفعه می بینی صاحب دو سه تا خواهر و بردر دیگه هم شدی.
هومن سرش رو کرد تو خونه و داد زد
بابا چی کار می کنید؟ شب شد! بعد دوباره رو به من کرد و گفت: داشتم چی می گفتم؟
من- داد زدی گفتی شب شد.
هومن- بانمک به تو داشتم چی می گفتم؟آهان یادم اومد. پدرم بعد از جدایی خیال ازدواج نداشت. صبر کرد شاید مادرم برگرده سر خونه و زندگیش. وقتی سال بعدش فهمید که مادرم ازدواج کرده مثل دیوونه ها شد. اون هم از لجش سال دیگه اش زن گرفت ( دوباره سرش رو کرد از لای در تو و داد زد) هاله، سوسن خانم. حنجره ام پاره شد بیاین دیگه!
که از اون طرف هاله جواب داد : امدیم . آمدیم.
خلاصه سوسن خانم و هاله دو تایی با چادر از خونه بیرون اومدند و پس از سلامو احوالپرسی با من سوار ماشین شدند و من و هومن هم جلو سوار شدیم و حرکت کردیم.
سوسن خانم- ممنون پسرم دلم پوسید تو این خونه.هومن با شنیدن کلمه پسرم برگشت و سوسن خانم رو نگاه کرد. سوسن خانم که هول شده بود گفت: هومن جون ناراحت شدی بهت گفتم پسرم؟
هومن دوباره خندید و گفت: نه سوسن خانم چرا ناراحت بشم؟من هم دلم می خواد یکی منو اینطوری صدا کنه!
تا حالا فقط اسم مادر رو توی شناسنامه ام داشتم! من هم دلم می خواد برای کسی بودن و نبودنم مهم باشه!من هم دلم می خواد اگه یه ساعت دیر برگشتم خونه یکی باشه که دلش برام شور بزنه! تا حالا فقط این فرهاد انیس و مونس بوده!
سوسنخانم- خدا منو مرگ بده. کاشکی زودتر عقل می کردم و با تو صحبت می کردم. اگه بدونی چقدر سالها پیش دلم می خواست تو پسرم بودی؟
و شروع به گریه کرد.
هومن- حالا هم زیاد دیر نشده!من خیلی تشنه مادر داشتن هستم. خوب من یادم نرفته یعنی بی انصافیه اگه بگم که شما به من نمی رسیدید. ولی خوب اونقدر درونم بغض و کینه داشتم که هیچکدام از کارهای شما ر نمی دیدم. حقیقت اینه که شما غیر از اون چند مورد در حق من کار بدی نکردید. در مورد رفتن من به خارج هم خودم دلم می خواست برم.چون فرهاد در حال رفتن بود و بدون اون من خیلی تنها می شدم.
من- بگذریم. سوسن خانم اگه مادر واقعی تو هم بود حتما چند بار کتک رو هم خودش بهت می زد و هم تدارک می دید که پدرت بزنه!در مورد خارج رفتنت هم اگر مادر خودت هم بود باید برای ادامه تحصیلات ازش جدا می شدی.زندگی با محبت بهتر می گذره تا با کینه!
بقیه را رو با صحبت های شاد و خوب طی کردیم و به شهرری رسیدیم و از طرف بازار وارد محوطه شاه عبدالعظیم شدیم.
سوسن خانم- مادر هومن اگه من کمی طول بدم عیبی نداره؟ دلم گرفته می خوام یه ساعتی برم تو حرم دلم باز شه. بعدش برم سر قبر فک و فامیل کمی طول می کشه.
هومن- نه برو مادر من. هر چقدر طول کشید ایرادی نداره ما هم اینجا کار داریم. فقط کارتون که تموم شد بیاین همین جا. دم همین در باشه؟
سوسن خانم- باشه مادر خداحافظ.
سوسن خانم رفت و موندیم من و هومن و هاله. از توی بازارچه کمی میوه وشیرینی و مقداری گوشت و مرغ گرفتیم و به طرف دیگر بازارچه جایی که محل نشستن پریچهر خانم بود رفتیم. هاله برای دیدن پریچهر خانم بی تاب بود. از دور بساط پریچهر خانم به چشم می خورد. جلوتر رفتیم و سلام کردیم.پریچهر خانم چادرش رو روی صورتش کشیده بود. با شنیدن صدای ما ارام چادر را پس زد و با لبخند جواب سلام ما رو داد.
من- پریچهر خانم یه مهمون هم این بار با خودمون اوردیم. عیبی که نداره؟
پریچهر خانم- مهمون حبیب خداست. کی هست این دختر خانم خوشگل؟
هومن- خواهرمه پریچهر خانم. خیی دلش می خواست شما رو ببینه.
پریچهر خانم دست هاله رو گرفت و پیش خودش نشوند و به ما هم تعارف کرد که بنشینیم و دست کرد و از توی جیبش مقداری کشمش و نخودچی در اورد و تو دست هاله ریخت. مقداری هم به ما داد.همونطور که مشغول خوردن بودیم پرسید: فرهاد و هومن. درسته؟
من- فرهاد و هومن و هاله.
پریچهر خانم- فرهاد اون همه سنگ پا و لیف رو چیکار کردی؟
من- یادگاری نگه داشتم. یادبودی از مادربزرگ!
خندید و گفت: حالا حتما اومدی که قصه مادربزرگ رو بشنوی؟
هر سه تامون خندیدیم.
آرام از توی جیب جلیقه اش قوطی سیگار قنگش رو در آورد و سیگاری از توش برداشت که من براش فندک زدم.پکی محکم به سیگار زد و دودش رو به هوا فرستادو مثل قبل اون رو نگاه کرد.
من و هومن همدیگه رو نگاه کردیم. که بی مقدمه شروع کرد.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید