نمایش پست تنها
  #15  
قدیمی 06-21-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

وقتی من با پدرت ازدواج کردم می دونستم یک پسر کوچک داره. می دونستم پولدار هم هست. من هم یک دختر جوون بودم. من هم قشنگ بودم. اگر یادت نیست که چقدر زیبا و شاداب بودم فقط کافیه که به هاله نگاه کنی درست شکل آن زمان من. تصویری از من. با خودم عهد کرده بودم که پسر شوهرم رو مثل پسر خودم بدونم.
پدرت از ازدواج اولش خاطره تلخی داشت. به من اجازه نداده بود که حتی تنها خونه پدرو مادرم برم. شب قبل از اون حادثه با پدرت بگو مگو کرده بودم. مادرم چند روزی بود که مریض شده بود و خونه خوابیده بود. وقتی از پدرت خواستم که با هم به دیدن مادرم بریم گفت چند روز دیگه ،جمعه می ریم اونجا. میدونستم که اگر بدون اجازه پدرت از خونه بیرون برم اون به شدت عصبانی می شه. از مادرم هم که نمی تونستم دست بکشم! با این حال گفتم صبر می کنم. یعنی سرنوشت مادرت رو پیش چشمم مجسم کرده بودم. دلم نمی خواست این اتفاق برای من هم بیفته ولی همان صبح پدرم تلفن زد و گفت حال مادرم بدتر شده و از من خواست که به کمکش برم. دیگه نتونستم صبر کنم این بود که به خانه مادرم رفتم. اونجا مجبور شدم که مادرم رو به دکتر ببرم. رفتن و برگشتن من خیلی طول کشید. ترس تمام وجودم رو گرفته بود. ترس از اینکه تو در خونه تنها مونده بودی. وجدانم منو عذاب می داد اگر اتفاقی برای تو پیش می آمد هیچوقت خودم رو نمی بخشیدم. در ضمن جواب پدرت رو باید چی می دادم؟

در دل آرزو می کردم که کاش تو روا هم با خودم آورده بودم. گیج بودم،نمی دونستم چیکار باید بکنم!وقتی خلاصه با تمام نگرانی ها به خونه برگشتم و تو رو سالم دیدم و متوجه شدم که پدرت هنوز به خونه برنگشته از صمیم قلب خدارو شکر کردم. اما در همون لحظه تو من رو تهدید کردی.

با چیزی که اونقدر ازش وحشت داشتم. با شنیدن تهدید تو سرنوشت مادرت رو برای خودم تکرار شده می دیدم. گفتم که من دلم نمی خواست پدرت منو طلاق بده. باید طوری عمل میکردم که تو نتونی علیه من هیچ حرفی بزنی. خیلی با خودم کلنجار رفتم ای کاش تو کمی بزرگتر بودی تا در آن شرایط می تونستم با تو صحبت کنم. آرزو می کردم که پدرت اینقدر منو محدود نکرده بود تا من مجبور نباشم بخاطر دیدن مادر مریضم دزدکی از خونه خارج بشم. ایکاش در اون زمان اونقدر آزادی داشتم تا ناچار به دروغ متوسل نشم.

هومن جون ترس و عدم امنیت انسان رو به خیلی از کارها وادار می کنه. انسان رو در حالت دفاعی قرار می ده. من باید از آینده خودم، زندگیم دفاع می کردم یا نه؟ وقتی اون دروغ رو به پدرت گفتم، وقتی پدرت تو رو تنبیه می کرد، از خودم متنفر بودم.

بعد از اون هم همیشه در چشمان تو برق کینه و نفرت و انتقام را میدیدم و بیشتر می ترسیدم.دلم می خواد این رو هم بدونی که بعد از اینکه از ایران رفتی به پدرت حققت رو گفتم. حداقل پدرت از واقعیت جریان باخبر باشه. بعد از اون هم هربار سعی کردم که به تو نزدیک بشم تو اجازه ندادی. می دیدم که تو در خونه زجر می کشی مخصوصا بعد از به دنیا آمدن هاله.
هومن جون اعتراف می کنم وقتی هاله به دنیا امد توجه ما هم به طرف او جلب شد. تو اگر منطقی فکر کنی به من حق می دی که بچه خودم رو بیشتر از تو دوست داشته باشم!

این طور بهتر بود. در خارح از کشور همین که در این خونه نباشی هم برای تو بهتر بود هم برای من. هر دو ارامش داشتیم. ما زنها همیشه در حال ترس بودیم و به هنگام ترس به خیلی از حیله ها دست می زنیم. همانطور که هاله در مورد ترس از ازدواج به تو پناه آورد.

من هم به حیله پناه آوردم. هومن در مورد جدایی پدر و مادرت هیچ نقشی نداشتم. من نمی خواستم که سرنوشت تو رو هاله هم داشته باشه. پس طبق غریزه از خودم و فزندم دفاع کردم. قبول کن که من به عنوان زن این خونه حق داشتن اختیاراتی را باید داشته باشم حالا هم خودم رو تبرئه نمی کنم. انتظار بخشش هم از تو ندارم. اما توقع دارم که در محکمه و دادگاه وجدان تو عادلانه محاکمه بشم.
هومن جون یه دختر با هزار آرزو به خونه شوهر می ره. پدر تو پولدار بود و هست آیا من که حدود پانزده سال از او کوچکتر بودم نباید از یک تضمین برخوردار باشم؟ اینو به تو می گم من هم ارزو داشتم با مردی ازدواج کنم که حداکثر شش هفت سال از خودم بزرگتر باشه نه پانزده سال!!!

من حرفهام رو زدم. وجدان تو هر تصمیمی که درباره من بگیره با کمال میل قبول می کنم. پدرت چون فهمیده نسبت به تو کوتاهی کرده دائم در پی جبران گذشته هاست و من اعتراف می کنم که دشمنی تو با من برام بسیار خطرناکه. اما بدون که هر بار نسبت به تو ظلمی کردم فقط به خاطر ترس بوده نه کینه یا نفرت. فقط دفاع از آینده خودم و برای اینکه حسن نیت خودم رو بتو ثابت کنم باید بگم که تنها تضمین مادی که در این چند ساله داشتم همین سند این خونه بوده که اون هم پدرت از من یک وکالت بلاعزل رفته تا هر وقت خواست این خونه رو پس بگیره یعنی تو حالا در موقعیت قوت هستی و من ضعف. گفتم انتظار ندارم که تو من رو ببخشی ولی اینها رو گفتم تا کمی از نفرت تو نسبت به من کم بشه.

با تمام شدن حرفها سوسن خانم کلافه به دنبال چیزی می گشت تا هم سرش رو با اون گرم کنه تا هومن تصمیم خودش رو بگیره و هم ارامشی بهش بده پس بلند شدم و سیگاری بهش تعارف کردم که با لبخند حق شناسانه ای یکی برداشت.لحظه ای بعد هومن بدون کلامی خونه رو ترک کرد و رفت. سوسن خانم که منتظر جواب هومن بود مات و مبهوت به من نگاه کرد. در حالی که سیگارش رو روشن می کردم گفتم: هومن رو من می شناسم هر وقت که مردد و دودل می شه نمی تونه تصمیم بگیره، اینکار رو می کنه. ناراحت نباشید. خدا بزرگه هومن هم دل پاکی داره.


..
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید