نمایش پست تنها
  #25  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


(25)
او سکوت کرد و همچنان غرق در افکار خود بود . سپس گفت :
- من پدر و مادرم را بر تو ترجیح می دهم . من می خواهم با دختری ازدواج کنم که باکره باشد نه یک بیوه زن که مایه ننگ من و خانواده ام گردد . چرا من باید با پس مانده دیگری ازدواج کنم ؟
سخنانش چون نیشتری بر قلبم می نشست . خیلی گریه کردم و او نیز که از گفته هایش پشیمان گشته بود در کنارم نشست و اشک ، ریخت .
- شهره باور کن من خیلی بیچاره ام . تو نمی دانی که در قلب من چه می گذرد . به خداقسم ، به وجدانم قسم ! تو را دوست دارم . خودت این را می دانی . افسوس که چاره ای ندارم ! هیچ کاری از دست من ساخته نیست . آنها مرا در تنگنا گذاشته اند . شب و روز را بر من تلخ کرده اند تا از تو جدا شوم . به خصوص مادرم ، که فهمیده ما گواهی عدم سازش گرفته ایم ، مدام بر من فشار می آورد که پس چرا طلاقش نمی دهی ؟ نمی دانم چه بگویم . هم تو را بدبخت کرده ام و هم خودم بیچاره و بی آبرو شدم .
دیگر صبر و تحمل خود را از دست دادم و فریاد کشیدم :
- آخه نا سلامتی تو مردی . باید از خودت اراده داشته باشی . چرا نمی توانی به آنها بفهمانی که نباید در زندگی ما دخالت کنند . جمشید تو چه جور آدمی هستی ؟ چرا نمی توانی در قبال تعهدی که داری احساس مسئولیت کنی . تو یک روز بریم ازیک عشق جانسوز و آینده زیبا و خوشبختی مطلق سخن می گفتی . پی چه شد آن همه قول و قرار ؟ من آدم بلند پروازی نیستم . واقعیت را بر رویا های کاذب ترجیح می دهم . در زندگی همیشه آدم قانعی بودم . همینقدر که تو را در کنار خود داشته باشم ، برایم کافیست . چرا سعی نمی کنی روی پا های خود بایستی ؟ خواهش می کنم به جای اینکه مثل زنها ، با حربه گریه حرفت را به اثبات برسانی ، در عمل و با اراده و عزم و جزم آهنین ، با آنها مبارزه کن . ازدواج با من خواست خود تو بود و تو بودی که . . .
نگذاشت جمله ام را تمام کنم . فریاد زنان گفت :
- بله ، بله خواست من بود ، ولی حالا می فهمم که اشتباه کرده ام . آیا باید به خاطر این اشتباه نابود شوم ؟
- حرفهای احمقانه می زنی ! تو که بچه نبودی . تو سه سال فرصت انتخاب داشتی تا تصمیم بگیری . آیا در طی این مدت به اشتباه خود پی نبرده بودی ؟ و حالا . . . حالا که تا اینجا پیش رفته ایم به ناگاه به یادت آمد که اشتباه کردی ؟ آیا تمام احساس و عواطفی که بین ما بود ، اشتباه بود ؟ ! دلم از این می سوزد که تو ، چرا باید آلت دست خانواده ات باشی ؟ چرا باید آنها سرنوشت ما را تعیین کنند ؟ من با وجودیکه یک زن هستم ، هرگز به خانواده ام اجازه دخالت بیهوده در زندگی زناشویی خود را نخواهم داد . اما تو ، تو چطور راضی می شوی که آنها احساس ما را زیر پا بگذارند ؟ جمشید سعی کن عاقلانه فکر کنی . در زندگی باید آنقدر با سیاست و با کفایت بود که بتوانی هر چیزی را در جای مناسب خود قرار دهی . پدر و مادر باید در یک گوشه زندگی تو اظهار وجود کنند و همسرت هم در گوشه دیگر . و تو هر دو طرف را داشته باشی . بنابراین تو به خاطر یکی ، نباید دیگری را زیر پا بگذاری . سعی کن همه ما را داشته باشی .
- آه تو فقط بلد هستی شعار بدهی . بین حرف تا عمل ، فاصله زیاد است . آنها به خون تو تشنه هستند . من نمی توانم با آنها کنار بیایم . آنها تنها یک هدف دارند آنهم جدایی ماست .
- آنها اشتباه می کنند . این بر خلاف قوانین اخلاقی است . شما ها ، افراد ظالمی هستید که شرافت و انسانیت را زیر پا گذاشته اید . تو هم همانند آنها سخت در اشتباهی . من هرگز از پا نخواهم نشست .
شانه هایش را با لا قیدی بالا انداخت و گفت :
- مطمئن باش که بالاخره شکست خواهی خورد . حتی اگر مقاومتر از کوه باشی ، آنها تو را به زانو در خواهند آورد . تنها راه نجات ، همان جدایی است . من می روم و یک هفته دیگر مجددا باز می گردم . تو در این مدت فرصت داری خوب فکر کنی . پس از پایان یک هفته هیچ عذری را نخواهم پذیرفت . . .
آنگاه در را بهم کوبید و خارج شد .
ساعتها پس از رفتنش در خلوت اتاقم ، همچنان می گریستم . به یاد عشق از دست رفته ام می گریستم . آه آن روز های خوش گذشته کجا رفت ؟ آن خاطره های شیرین و دوست داشتنی به کجا رفت ؟ حالا از این عشق پر شکوه ، جز مشتی خاطره تلخ و رنج آور ، چیزی بجا نمانده . کتاب زندگیم بسته می شود و من با ترس و دلهره منتظر پایان کار خود می مانم . تصمیم دارم از پای ننشینم و تا آخرین نفس ، به این مبارزه ادامه دهم . شاید که پیروزی از آن من باشد . . . در تاریکی دهشتزده اتاقم ، در را به روی خود بسته و بار دیگر برایش نامه می نویسم .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید