موضوع: بوف کور
نمایش پست تنها
  #17  
قدیمی 03-23-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


بوف کور (16)
صادق هدایت
مسخره آميز که مو را بتن آدم راست می کرد شنيدم .اگر صبر نيامده بود همان طوريکه تصميم گرفته بودم همه گوشت تن اورا تکه تکه ميکردم ، می دادم بقصاب جلو خانه امان نسبت به احساس شرم کرده بودم که چرا به افترا زده بودم .اين احساس دقيقه ای بيش طول نکشيد ،چون در همينوقت از بيرون در صدای عطسه آمد و يک خند ه خفه و
تا بمردم بفروشد و يک تکه از گوشت رانش را می دادم به پيرمرد قاری که بخورد .
اگر او نميخنديد اينکار را ميبايسی شب انجام ميدادم که چشمم در چشم آن لکاته نميافتاد .
بالاخره از کنا ررختخوابش يک تکه پارچه که جلو پايم را گرفته بود برداشتم و هراسان بيرون دويدم .در اطاق خودم برگشتم جلو پيه سوز ديدم که پيرهن او را برداشته ام .
آنرا بوئيدم ، ميان پاهايم گذاشتم و خوابيدم .صبح زود از صدای داد و بيداد زنم بلند شد م که سر گم شد ن پيراهن دعوا راه انداخته بود و تکرار می کرد
( يه پيرهن نو نالون ) . ولی اگر خون هم راه ميافتاد من حاضر نبودم که
دست بدرد بخوره ! ننجون بحال شاکی و رنجيده گفت : آره دخترم ،
( يعنی آن لکاته ) صبح سحری می گه پيرهن منو ديشب تو دزديدی .
آنرا برگردانم آيا من حق يک پيراهن کهنه زنم را نداشتم ؟ننجون که شير ماچه الاغ و عسل و نان تافتون برايم آورد .

منکه نمی خوام مشغول ذمه شما باشم - اما ديروز زنت لک ديده بود ...
بعد ابرويش را بالا کشيد و گفت گاس برا دم
ما ميدونستيم که بچه .... خودش ميگفت تو حموم آبستن شده ، شب رفتم
کمرش رو مشت ومال بدم ديدم رو بازوش گل گل کبود بود .دوباره گفت هيچ
ميدونستی خيلی وقت زنت آبستن بوده ؟ من خنديدم و گفتم :لابد شکل بچه شکل
پيرمرد قارييه . بعد ننجون بحالت متغير از در خارج شد .نه هرگز ممکن نبود
که بچه برروی من جنبيده باشد . بعد از ظهر در اطاقم باز شد برادر کوچکش ،
برادر کوچک لکاته در حاليکه ناخونش را ميجويد وارد شد .وارد اطاق که شد با
چشمهای متعجب بمن نگاه کرد و گفت : شاه جون ميگه حکيم باشی گفته توميميری ،
از شرت خلاص ميشم . مگه آدم چطورميميره ؟من گفتم: بهش بگو من خيلی وقته
که مرده ام .شاه جون گفت : اگه بچه ام نيفتاده بود هميه اين خونه مال ما ميشد .
در اين وقت می فهميدم که چرا مرد قصاب از
روی کيف گزليک دسته استخوانی را روی ران گوسفند پاک می کرد .بالاخره ميفهمم
که نيمچه خدا شده بودم ، ماورای همه احتياجات پست و کوچک مرد م بودم ، جريان
ابديت را در خودم حس می کردم - ابديت چيست ؟برای من ابديت عبارت بود
از اين بود که کنار نهر سورن با آن لکاته سرمامک بازی بکنم و فقط يک لحظه چشمهايم
را ببند م و سرم را در دامن او پنهان کنم .در اين اطاق که هر لحظه مثل قبر تنگتر
و تاريکتر می شد ، شب با سايه های وحشتناکش مرا احاطه کرده بود .سايه من خيلی
پررنگ تر ودقيق تر از جسم حقيقی من بديوار افتاده بود . دراين وقت شبيه جغد شده
بودم ولی ناله های من در گلو گير کرده بود .يک شب تاريک وساکت ، مثل شبی که
سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود . با هيکلهای ترسناک که از درو ديوار ،
از پشت پرده ، بمن دهن کجی ميکردند .مرگ آهسته آواز خودش را زمزمه ميکرد .
مثل يکنفر لال که هر کلمه ر امجبور است تکرار بکند و همينکه يک فرد شعر را بآخر
ميرساند دوبار از سر نو شروع می کند .هنوز چشمهايم بهم نرفته بود که يکدسته گزمه
مست از پشت اطاقم رد می شد ند و دسته جمعی می خواندند :
بيا بريم تا می خوريم
شراب ملک ری خوريم
حالا نخوريم کی بخوريم ؟
با خودم گفتم : در صورتيکه آخرش بدست داروغه خواهم افتاد .
ناگهان يک قوه مافوق بشر در خودم حس کردم : پيشانيم خنک شد ،
بلند شد معبای زردی که داشتم روی دوشم انداختم ، شال گردنم را دوسه بار
دور سرم پيچيدم ، و پاورچين به اطاق آن لکاته رفتم -دم در که رسيدم اطاق
در تاريکی غليظی غرق شده بود . بدقت گوش دادم صدايش راشنيدم ميگفت :
اومدی شال گردنتو واکن ! من کمی ايست کردم دوباره شنيدم که گفت :
شال گردنتو وا کن !من آهسته وارد اطاق شد م عبا و شال گردنم را برداشتم .
لخت شدم ولی نميدانم چرا همينطور که گزليک دسته استخوانی در دستم بود در
رختخواب رفتم ، حرارت رختخوابش مثل اين بود که جان تازه ای بکالبد من دميد .
مثل يک جانور درنده به او حمله کردم و گرسنه باو حمله
کردم و درته دلم از او اکراه داشتم ، بنظرم ميمامد که حس عشق و کينه با هم توام بود .
او مرا ميان خودش محبوس کرد - عطر سينه اش مست کننده بود ، گوشت
بازويش که دور گردنم پيچيده گرمای لطيفی داشت ، حس می کردم که مرا مثل طعمه
در درون خودش می کشيد - احساس ترس و کيف بهم آميخته شده بود .
در ميان اين فشار گوارا عرق می ريختم و از خود بی خود شده بود م.
خواستم خودم را نجات بدهم ، ولی کمترين حرکت برايم غير ممکن بود !
گمان کردم ديوانه شده است . در ميان کشمکش دستمرا بی اختيار تکان دادم
و حس کردم گزليکی که در دستم بود بيک جای تن او فرورفت . مايع گرمی
روی صورتم ريخت او فرياد کشيد و مرا رها کرد - دستم آزاد شد بتن او ماليد م
کاملا سرد شده بود او مرده بود .در اين بين بسرفه افتادم ولی اين سرفه نبود .
من هراسان عبايم را رو کولم انداختم و به اطاق خودم رفتم . جلوی نور
پيه سوز مشتم را باز کردم ديدم چشم او ميان دستم بود و تمام تنم غرق خون
شده بود .رفتم جلوی آينه ولی از شدت ترس دستهايم را جلو صورتم گرفتم -
ديدم شبيه نه اصلا پيرمرد خنزری شده بودم . موهای سر وريشم مثل موهای سر
و صورت کسی بود که زند ه از اطاقی بيرون
بيايد که يک مارناگ در آنجا بوده - همه سفيد شد ه بود ، لبم مثل لب پيرمرد دريده بود ،
چشمهايم بدون مژه ، يکمشت موی سفيد از سينه ام بيرون زده بود و روح تازه ای در
تن من حلول کرده بود . اصلا طور ديگر فکر می کردم .همينطورکه دستم را
جلوی صورتم گرفته بودم بی اختيار زدم زير خنده ،يک خند ه سخت تر از اول که
وجود مرا بلرزه انداخت . خنده عميقی که معلوم نبود از کدام چاله گمشده بدنم
بيرون ميامد . من پيرمرد خنزری شده بودم .از شد ت اضطراب ، مثل اين بود که
از خواب عميقی بيدار شده باشم چشمهايم را مالاندم . در همان اطاق سابق خودم بودم ،
تاريک روشن بود و ابرو ميغ روی شيشه ها را گرفته بود -در منقل روبرويم گلهای آتش
تبديل به خاکستر سرد شد ه بود و بيک فوت بند بود .اولين چيزی که جستجو کردم گلدان
راغه بود که در قبرستان از پيرمرد کالسکه چی گرفته بودم ولی گلدان روبروی من نبود.
نگاه کردم ديدم دم در يکنفر با سايه خميده ، نه ، اين شخص يک پيرمرد قوزی بودکه
سرو رويش را با شال گردن پيچيده بود و چيزی را بشکل کوزه از دستمال
چرکی بسته زير بغلش گرفته بود -خنده خشک و زننده ای می کرد که مو بتن آدم
راست می ايستاد .همين که خواستم از جايم بلند شوم از در اطاق بيرون رفت .
من بلند شد م ، خواستم بدنبالش بدوم و آن کوزه ، آن دستمال بسته را از او بگيرم
-ولی پيرمرد با چالاکی مخصوصی دور شده بود و من برگشتم پنجره رو به کوچه
اطاقم راباز کردم -هيکل خميده پيرمرد را در کوچه ديدم که شانه هايش از شدت
خند ه می لرزد و آن دستمال بسته مه ناپديد شد . من برگشتم بخودم نگاه کردم ،
ديدم لباسم پاره ، سرتا پايم آلوده به خون دلمه شده بود ، دومگس زنبور طلائی دورم
پرواز می کردند و کرم های سفيد کوچک روی تنم درهم ميلوليدند -
و ، وزن مرده ای روی سينه ام فشار ميداد .
تمام

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید