۴- اما کدامین راه به سوی آن دریا میرود؟ روح آدمی چهگونه میتواند روزگار وصل خویش را بازجوید؟ مولوی اعتقاد دارد تا هنگامی که مهمترین مانع چنین بازگشتی را نشناختهایم نمیتوانیم به این سوال پاسخ دهیم. اما به راستی چیست که از اتحاد دوبارهی ما با آن دریا و غلبه بر فراق جلوگیری میکند؟
پاسخ مولانا ساده و روشن است: مانع، «خودِ» آدمیست، «خویشتن» آدمی.
مولوی برای ما داستان عاشقی را تعریف میکند که به سراغ معشوقش میرود و در خانهی محبوبش را میکوبد. معشوق از پشت در میپرسد که چه کسی پشت در است؟ عاشق جواب میدهد: «من». معشوق با ناامیدی چنین میگوید:
«دور شو. هنوز زمان مناسب نرسیده است. اینجا برای چنین شخص خامی جا نیست.»
پس از سالی فراق، عاشق بازمیگردد و با ترس و لرز در خانهی معشوق را میکوبد. معشوق میپرسد: «کیست که در میزند؟» عاشق اینبار میگوید: تو! «گفت بر در هم تویی ای دلستان.» و اینجاست که معشوق در را میگشاید و میگوید: «دو «من» در این سرا نمیگنجند. حالا که تو، من شدهای و از آن «منِ تو» چیزی نمانده، میتوانی بیایی.»
پیام مولانا روشن است: اگر خواهان وصال معشوق هستی، باید از «خود»ات رها شوی.
این «خود»، برای مولوی همان وجود از خدا جدا شدهی آدمیست و دو ویژگی مهم دارد: نخست آن که این «خود» از منظر اخلاقی منشأ خودخواهی و خودپرستیست. شخصی که وجودش پیرامون خودش میتند تنها به دنبال منفعت شخصیست و کمتر بهایی برای دیگران قائل است. ویژگی دوم و مهمتر این که این «خود» خودش را در مقابلِ «دیگران» تعریف میکند.
بنابراین «خود» از جنس مرز است؛ حدیست که خویشتن را از وجودهای دیگر تمیز میدهد. حد و مرز، دوری و فاصله میآفرینند و اینها «خود» را از مرتبهی وحدت به مرتبهی فراق تنزل میدهند. به همین دلیل است که مولوی این «خود» را اُمّ الخبائث مینامد و آن را منشأ اصلی تشویش و ملالت میشمارد.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|