نمایش پست تنها
  #51  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت پنجاه و یکم
كیانوش مقابل پنجره نشسته بود، خورشید خون رنگ غروب اشعه هایش را یصورت او می پاشید و چشمانش را نارنجی میكرد نیكا خیره خیره به او نگاه میكرد و از سكوتش رنج میبرد.دلش میخواست حرف بزند، از شنیدن حرفهای او لذت میبرد.اكنون كه فكر میكرد می دید كه كیانوش همان است كه تصور میكرد ، برخلاف ایرج كه هرگز آنچه او تصور میكرد نبود اما كیانوش.........باز هم نگاهش كرد او بهترین مردی بود كه در تمام عمرش دیده بود، شاید مثل پدرش و گاهی حتی از او بهتر. اما نگاه پر اندوه وهراس او همیشه عذابش می داد. نمی توانست سكوت سنگین و گنگ او را تحمل كند نزدیكتر رفت وگفت:چرا آنقدر ساكتی؟ كیانوش نگاهش را به او دوخت و گفت: داشتم فكر میكردم.

- به چی؟ - به اینكه چرا شما دارید وقت رو بیخود تلف می كنید.
- چرا عزیزم؟ مگه كارها مطابق میل تو پیش نمیره ، تو خواسته بودی كه ما هر چه زودتر عقد كنیم و رسما زن و شوهر بشیم كه شدیم، حالا دیگه چی ناراحتت میكنه؟
- ببین نیكا من میخواستم خیلی با سرعت بساط عقد وعروسی رو راه بندازیم، این عقد مختصر محضری منظور نظر من نبود
- می دونم ولی مادرم برای عروسی آمادگی نداره
- آمادگی یعنی چی؟ كی از شما جهیزیه خواست، صد مرتبه گفتم من جهیزیه ام تكمیله، نیازی نیست شما خودتون رو بزحمت بندازید تازه هر چی هم كه كم داشتیم میتونستیم بعد از عروسی تهیه كنیم این وقت كشی لازم نیست.
- می دونم،ولی آخه مردم چی؟ اونا چی میگن؟
- مردم هر چی كه دلشون میخواد بگن اصلا به اونا چه ربطی داره كه بخوان چیزی بگن
- ولی جلوی دهن مردم رو نمیشه گرفت، قبول داری؟
- قبول دارم، ولی برام هیچ اهمیتی نداره
- بسیار خوب.......... ولی میخوام یه سوالی بكنم قول بده راستش رو بگی
- قول می دم
نیكا دستان كیانوش را در دست خود گرفت . سرد ویخ زده بود آهسته گفت: بگو جون نیكا
- میگم جون كیانوش .دلم نمیاد به این سادگی جون تو رو قسم بخورم، ولی قول می دم راست بگم حالا بپرس.......
- چرا....... چرا انقدر عجله میكنی؟ چی ناراحتت میكنه؟
- شد دوتا سوال عروسكم ، ولی چون جواب درست وحسابی ندارم هر دو رو جواب می دم، شاید به اندازه یكی بحساب بیاد........ می دونی نیكا خودمم نمی دونم چرا دلم میخواد زودتر همه چیز تموم بشه، دلم دائم شور می زنه، اضطراب عجیبی دارم، احساس میكنم یه سایه سیاه دنبالمه، سایه ای كه روی زندگیم افتاده و نمی ذاره خوشبخت باشم، حتی شبا نمی تونم راحت بخوابم ، دائم كابوس می بینم ، میترسم نیكا......... میترسم كسی تو رو یعنی خوشبختی و زندگیمو ازم بگیره، میترسم یكبار دیگه عشقم رو از دست بدم
كیانوش دستان نیكا را بشدت فشرد، او احساس درد مطبوع كرد و با لحنی دلجویانه گفت: نترس عزیزم، هیچ اتفاقی نمی افته، هیچكس و هیچ چیز نمیتونه ما رو از هم جدا كنه...........
صدای در صحبتهای نیكا را قطع كرد.كیانوش یكباره از جا جهید رنگش بشدت پریده بود، حتی لبانش نیز سفید شده بود، دستان لرزانش را به دسته صندلی فشرد وگفت: بیا تو
جمالی در را باز كرد و عصر بخیر گفت: بعد اضافه كرد كیومرث آمده است. كیانوش نیز از او خواست تا كیومرث را به اتاق راهنمایی كند .چند لحظه بعد او وارد اتاق شد، اما حال كیانوش همچنان منقلب بود كیومرث احوالپرسی گرمی كرد كیانوش گفت:چرا لعیا رو نیاوردی؟
- از خونه نیومدم بیرون بودم گفتم بیام ببینمت زنگ زدم شركت گفتند خونه ای اومدم اینجا
- این روزها زودتر می آم خونه، یه منشی فعال گرفتم كه خیلی كمكم میكنه و كارام زودتر تموم میشه
نیكا خندید و كیومرث هم با خنده گفت: خوش بحالت تو خیلی خوش شانسی
- بله غیر از این نمیتونه باشه
جمالی با سینی قهوه و شیرینی وارد شد و آنها را روی میز چید .سكوت كیومرث برای نیكا خیلی عجیب بود كمتر پیش می آمد كه او اینطور آرام بنشیند كیانوش در حالیكه قهوه اش را هم میزد گفت: بخودت فشار نیاركیومرث، قهوه ات رو بخور و با خیال راحت حرفت رو بزن
كیومرث و نیكا با تعجب به او نگاه كردند .كیومرث با اندوه گفت: می دونی چی میخوام بگم؟
- نه ولی آنقدر می دونم كه از خبری كه میخوای بدی چندان راضی نیستی
نیكا احساس كرد قلبش بشدت می تپد، برای آنكه برخود مسلط شود دسته صندلیش را در مشت فشرد .كیومرث جرعه ای از قهوه اش را نوشید .نیكا از این انتظار كشنده خسته شده بود. دلش میخواست كنار كسانوش بنشیند و به او تكیه كند ، اما كیانوش رو به رویش بود و حتی نگاهش هم نمیكرد و به قهوه داخل فنجانش كه هنوز به آن لب نزده بود خیره شده بود .كیومرث بالاخره زبان باز كرد و گفت: می دونی كیانوش......... شهریار برگشته
قلب نیكا در سینه فرو ریخت و با سرعت به چهره كیانوش نگریست، اما او همچنان سر درگم نشسته بود، نیكا احساس بغض میكرد، چیزی راه نفسش را بسته بود.كیانوش لحظه ای سكوت كرد و بعد با صدایی خفه پرسید: تنها؟
كیومرث پاسخی نداد كیانوش با حالتی عصبی دوباره سوال كرد: نیلوفرم باهاش اومده؟
- نمی دونم، دیروز اومد پیش من گفت كه خیلی دلش میخواد تو رو ببینه، ولی نتونسته بیاد، از نیلوفر پرسیدم جواب درست وحسابی نداد، فقط گفت مادرش تو یه تصادف مرده ، كیانوش ، شهریار خیلی پیر شده بود، تمام موهاش ریخته بود، اصلا نشناختمش.
با سكوت كیومرث ، كیانوش از جا برخاست و مقابل پنجره ایستاد، نیكا به كیومرث نگاه كرد. دلش میخواست سرش فریاد بكشد كه چرا حالا؟ چرا حالا باید این خبر رو بدی چرا اومدی همه چیز رو خراب كنی.اما دهانش باز نشد، كیومرث معنای نگاه ملامت بارش را دانست ، سرش را پیش آورد و آهسته گفت: می دونم از دست من ناراحتید، ولی باور كنید اینطوری بهتره، بذار هر اتفاقی كه میخواد بیفته، همین حالا بیفته، قبل از اینكه مشكلی در زندگی شما پیش بیاره كیانوش باید از وجود نیلوفر خبر داشته باشه وگرنه این موضوع همیشه برای زندگی شما یه خطر محسوب میشه
نیكا چشمان پر از اشكش را به میز دوخت و با سر تائید كرد شاید حق با كیومرث بود ، نیكا هرچه زودتر نقشش را در زندگی كیانوش می یافت بهتر بود.دلش میخواست خودش باشد، دوست نداشت كیانوش او را نیلوفر ببیند، بیاد او صحبت كند، وحتی بیاد او با نیكا ازدواج كند و او در این میان عروسكی باشد كه نقش زیبارویی خواستنی را برای كیانوش بازی میكند
در همین لحظه كیانوش برگشت، نیكا به چهره كیانوش نگاه كرد كه همچنان در هاله ای از ابهام ، گنگ و یخ زده بنظر می رسید.آهسته لبانش تكان خورد، حركات دستهایش عصبی ، ولی صدایش بسیار آرام بود: كیومرث لطفا نیكا رو بمنزل برسون، من میرم كمی استراحت كنم. گویا خشك شده بود عضلاتش هیچ تكانی نمیخورد، تنها پاهایش بود كه تا استوار بدن خسته اش را بخارج از اتاق می كشید. با خروج او نیكا هم از پشت میز بلند شد وكیومرث را مجبوربه برخاستن كرد. در سكوت بطرف در حركت كرد و با خود اندیشید از هرچه می ترسید بالاخره سرش آمد این بار دیگر چه جوابی می داد. برای دومین بار شكست در ازدواج نه دیگر هرگز ازدواج نخواهم كرد. نمی دانست آخرین كلمات را تصور كرده یا با صدای بلند بر زبان رانده ولی آرزو میكرد چیزی نگفته باشد.
*********************
در سكوت سنگین اتاق روی تخت دراز كشیده بود و به صدای گنجشكان كه در لا به لای شاخه های درختان این سو وآن سو می پریدند گوش میكرد، افكارش در هم ریخته ومتزلزل بود.از همه چیز سخت تر تظاهرش بود، او مجبور بود در سكوت تحمل كند ، چون نمی خواست مادر و پدرش چیزی بدانند.سه روز بود كه كیانوش را ندیده از طرف دیگر نگرانش بد می ترسید اتفاقی برایش افتاده باشد.وقتی به علاقه اش به او فكر میكرد، فقط به این نتیجه می رسید كه میخواهد او سلامت وخوشبخت زندگی كند، چه با او و چه با نیلوفر و یا هركس دیگر، ولی تصور جدایی از او برایش دشوار بود.اشكهای گرم چشمانش را سوزاند و قطره قطره بر روی بالشش چكید و در آن فرو رفت. صدای در مجبورش كرد از جا برخیزد اول جلوی آینه ایستاد و چشمان مرطوبش را خوب پاك كرد.افسانه كه پشت در بی حوصله شده بود گفت: خواب نیكا؟
- نه مادر، بیا تو
مادرش وارد شد با تعجب به او نگاه كرد وگفت: چكار میكردی؟
- هیچی داشتم دستی به سرو صورتم می كشیدم .
- رنگت پریده
- فكر نكنم
- تازه سه روز ندیدیش.اونم كه بقول خودت 10 مرتبه اون زنگ زده، صد مرتبه تو. بابا بذار این پسره بكار و زندگیش برسه، صبركن مهمونای خارجیش برن.مطمئن باش اول از همه میاد سراغ تو
نیكا به زحمت لبخند زد و پاسخی ندادمادرش ادامه داد: زود آماده شو، بریم بیرون، باید یه سری خرت وپرت دیگه برات بخرم.
- نه مامان تو رو خدا ولمون كن حوصله داری؟
- یعنی چی؟ نه خیلی اون نامزدت با طاقته، كارو به تاخیر می اندازی.
- ولی مامان من نمی تونم بیام
- چرا؟ باید بیای من كه تنها نمیتونم برم
- آخه.................
- آخه چی؟ نكنه كیانوش میخواد بیاد
نیكا پاسخی نداد ومادرش گفت: وا از كی آنقدر خجالتی شدی؟ خوب از اول بگو.........جایی می رید؟
نیكا دستپاچه پاسخ داد: آره میخوایم چند جا بریم اسباب عقد ببینم
- بسلامتی ...خوب پس منم می مونم وقتی شما رفتید با پدرت می رم
- نه شما بردی
- خوب نیست كیانوش بیاد ما نباشیم
- اونكه نمیاد تازه ممكنه دیر برسه، باید تاجرای خارج برن اونوقت بیاد، نمی دونم ساعت چند می آد
- باشه عیبی نداره، نهایتا می مونه فردا با هم می ریم.
نیكا آهی از سر نا امیدی كشید و چون دید اصرار فایده ای ندارد سكوت كرد، مادرش در حین خروج لبخندی پر شیطنت زد و گفت: گفتم نشستی جلوی آینه بی حكمت نیست
نیكا تظاهر به خنده كرد و مادر در را بست ، او سرش را در میان دستهایش گرفت مقابل میز آرایش نشست و زیر لب نالید: خدای من! حالا چگار كنم؟
مادر باز صدا كرد : نیكا بیا دیگه
نیكا چشمانش را باز كرد سرش را از روی دستش برداشت وگفت:بله؟
- دختر مگه نمی شنوی؟ بدو مادر، كیانوش بیچاره علف زیر پاش سبز شد.
نیكا متعجب و هیجان زده پرسید: كی؟
- بابای من! دختر كیانوش دیگه، چند بار باید صدات كنم
نیكا با خود زمزمه كرد :كی اومد؟ چرا من صدای ماشینش رو نشنیدم ، شاید خوابم برده بود......... ولی من كه حاضر نیستم حالا چكار كنم؟اصلا برای چی اومده، شاید اومده تا آخرین حرفاش رو بزنه
با این افكار با سرعت لباس پوشید و تا دم در دوید مادر و پدرش را گه جلوی در دید سعی كرد بر خود مسلط شود، چند لحظه ای صبر كرد و بعد پیش رفتو به چهره كیانوش خیره شده وسلام كرد.كیانوش با روی گشاده پاسخ داد.
نیكادلش میخواست هر چه زودتر با او تنها شود، برای همین هم بسرعت با پدر ومادرش خداحافظی كرد و همراه كیانوش به راه افتاد.كیانوش در را باز كرد، او سوار شد.بعد روی گرداند یكبار دیگر برای دكتر و همسرش دست تكان داد و خداحافظی كرد كیانوش حركت كرد، قلب نیكا كم مانده بود سینه اش را سوراخ كند اما با اینحال سكوت كرده بود .دلش میخواست او شروع كند كیانوش دستش را عقب برد و از روی صندلی عقب دسته گلسرخی را برداشت و بدست نیكا داد وگفت: برای گل همیشه بهار زندگیم
نیكا با اخم گل را گرفت كیانوش گفت: چیه خانم بی معرفت قهر كردی؟
- نه
- پس اخمات رو باز كن تا باورم بشه
نیكا پاسخی نداد وكیانوش دوباره پرسید: چیه از دستم عصبانی هستی؟ خوب منم از دست تو عصبانی هستم، ولی اخم نمی كنم؟
نیكا فریاد زد: از دست من عصبانی هستی چرا؟ مگه من چه كارت كردم .
كیانوش با خونسردی و بدون توجه به فریاد نیكا پاسخ داد: ببینم عروس خانوم اگر تا یه هفته دیگه هم از ما خبری نمی شد نباید حالی ازمون بپرسی؟ نگفتی ببینم این پسره مرده، زنده اس.
نیكا آهسته پاسخ داد: تو منو از خونه ات بیرون كردی بازم انتظار داری سراغت رو بگیرم
- من؟ من غلط كردم، اصلا مگه اونجا خونه منه كه بخوام تو رو بیرون كنم، یادت رفته خودت صاحبخونه ای؟
- این سه روز كجا بودی؟
- توب تختخواب
- تمام سه روز؟
- بله
- چرا؟
- از سر درد، بدون پرستار از صبح تا شب، از شب تا صبح ناله زدیم و هی اسم قشنگ سركار خانم رو تو خواب و بیداری بردیم، بلكه پیدات بشه ولی نشد.
نیكا در حالیكه با رمان گلها بازی میكرد، سرش را بزیر انداخت، چشمانش مرطوب و بغضی آشكار در صدایش بود :ببین كیانوش من.......... من اصلا ناراحت نمی شم، برای من فقط خوشبختی و رضایت تو مهمه می دونی من..........من
كیانوش با تعجب به نیكا نگاه كرد. كنار جاده پارك كرد، چانه نیكا را در دست گرفت سرش را بالا آورد و در حالیكه به اشكهایش خیره شده بود گفت: منظورت رو نمی فهمم.
- اگه.......اگه منو نمیخوای..........اگه پشیمون شدی هیچ اشكالی نداره من خیلی راحت پامو از زندگیت بیرون میكشم .
كیانوش چانه نیكا را فشرد ، شعله های خشم در چشمانش زبانه كشید و در همان حال گفت : خوب گوش كن نیكا خانم، تو زن من هستی زن شرعی و رسمی. اگه بخوای شاید با همین دستام خفه ات كنم، ولی طلاقت نمی دم تو محكومی كه عمرت رو با من سر كنی ، چون میخوامت، چون دوستت دارم وحاضر نیستم تو رو از دست بدم ، می فهمی ، تو مال منی، سهم منی، عشق منی، و باید بمونی
كیانوش سكوت كرد و دستش را عقب كشید نیكا در میان گلها یكی را كه از بقیه زیباتر بود جدا كرد و بدست كیانوش داد.اولبخندزدوگل رابویید .نیكا سرش را بر شانه كیانوش گذاشت و گفت: حالا كجا می ریم؟
- خونه خودمون عزیزم باید یه چیزی رو بهت نشون بدم
- بریم، هرجا كه تو دوست داری بریم
وقتی بخانه رسیدند با آنكه كلمات شیرین و زیبای كیانوش راه هر تردیدی را بر دل نیكا بسته بود، او هنوز مضطرب بود بعد از صرف عصرانه كیانوش چند لحظه ای نیكا را تنها گذاشت و به طبقه بالا رفت . بعد پایین آمد و از نیكا خواست كه همراه او به طبقه بالا برود .نیكا احساس كرد گامهایش سست میشوند و نای بالا رفتن از پله ها را ندارد وقتی به طبقه دوم رسیدند كیانوش در مخفی تالار مرمر را گشود و از نیكا خواست كه داخل شود خودش نیز پشت سر او قرار گرفت .نیكا با گامهای سست و شمرده پیش رفت در مقابل چشمان حیرت زده او كسی كنار حوض كوچك مرمر نشسته بود و آب بازی میكرد نیكا صورتش را نمی دید ولی موهای نرم و خوشرنگش را كه تا زیر كمرش می رسید، بخوبی می دید .آهسته آهسته جلو رفت صدای پاتوجه دختر مو بلند را بخود جلب كرد ، چند لحظه ای دست از آب بازی كشید، ولی بی آنكه بجانب صدا برگردد دوباره مشغول شد. نیكا بازهم جلوتر رفت دختر را دور زد و روبه رویش ایستاد او آهسته سر بلند كرد نیكا از آنچه می دید خشكش زده او نیلوفر بود ولی چرا به این شكل؟ نیمی از صورتش متورم وكبود بود، طوریكه چشمش به زحمت باز می شد .كنار لبش زخمی به چشم میخورد كه خون روی آن لخته شده بود. آشفته وژولیده بود و بشدت رنگ پریده و خسته بنظر می رسد .او هم چند لحظه ای به نیكا نگاه كرد و سپس لبخند زد.دندانهای شكسته جلوی دهانش چهره اش را هولناكتر نشان می داد.نیكا دیگر نتوانست تحمل كند بطرف كیانوش دوید و روبه رویش ایستاد و گفت: اون اینجا چكار میكنه؟ تو چه بلایی سرش آوردی؟
كیانوش با خونسردی لبخندی زد وگفت: اون فقط داره تاوان كارهاش رو پس می ده
نیكا برآشفت ، سیلی محكمی بصورت كیانوش نواخت و فریاد زد : تو یه حیوونی كیانوش
كیانوش بی هیچ عكس العملی دستش را روی گونه اش گذاشت نیكا به گریه افتاد و بیرون دوید و كیانوش هم دنبالش دوید وگفت: كجا نیكا؟ صبركن
- دیگه نمیخوام ببینمت تنهام بذار...........بذار برم
- صبركن نیكا بذار توضیح بدم
- لازم نیست، هرچی لازم بود فهمیدم
كیانوش ایستاد و نیكا را كه گریه كنان می رفت نگاه كرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید