نمایش پست تنها
  #12  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

...رنگانگی نداشت که در قصر بلخ در سفره ی رابعه می گذاشتند، اما در نظر دختر گل چهره، لذیذتر از همه ی آن ها آمد، چرا که چاشنی غذایشان محبت بود و صمیمیت، عشق بود و عاطفه.

***

خون شاداب عشق، در رگ های باغ عمید دویده بود.
از روز بعد از بازگشت مرد دانشمند از سفر بلخ، همه ی افراد آن خانواده ی کوچک به فعالیت در آمده بودند، هر یک به گونه ای.
در چهار طرف باغ، کارگران دست به کار ساختن خانه هایی شدند برای یعقوب و دیگر شمشیرزنان؛ تا خانواده هایشان را به هرات فرا بخوانند و زندگی خود را در مسیری بیندازند، که با انبوهی از گل و شور و عشق، زینت شده بود.
رابعه در مکتب عشق پروریده می شد، روزها ساعتی چند محضر عمید را درک می کرد، از خرمن دانش او، بهره ای بر می گرفت، و نیز از محبت ها و دانسته ها و تجربه های گلشن بهره مند می شد.
باغ عمید، جلوه ای دیگرگونه یافته بود، دیگر نشانی از خاموشی ملالت بار گذشته نداشت، چرا که غزالی تیزتک، در آن باغ می خرامید، غزالی که زبان گل ها و سبزه ها را می دانست با گل ها مهربانانه سخن می گفت، ستایشگرانه به آن ها دیده می دوخت؛ و گاه از سر لطف گلی را در زلفش جای می داد، گلی بر سر گلی!
در لطافت، رابعه با گل ها سر رقابت داشت، عمر گل ها کوتاه بود، پس از روزی چند جلوه گری پژمرده می شدند، اما طراوت و زیبایی رابعه ماندگار بود، بهاران به خزان می پیوستند، عمر گل ها به سر می آمد، سبزه ها به خواب زمستانی فرو می رفتند، اما چه باک؟ عمید و گلشن، گلی در سرایشان داشتند که با هر بهار، شاداب تر می شد، و بهاری دیرپا وجود داشت، و خزان را نمی شناخت.
خانه ها ساخته شد، خانواده ی سپاهیان به هرات آمدند، زندگی در باغ عمید جریان شتابناکی به خود گرفت، و این رابعه بود که به دل ها صفا می داد، سر هر سفره ای حضور می یافت، دست درون هر سفره ای می برد و لقمه می گرفت، کوچک و بزرگ نمی شناخت، با همه ی ساکنان باغ همکاسه می شد.
نزد یعقوب سوارکاری و رموز جنگ را می آموخت و از عمید درس محبت و عشق می گرفت تا با شعر آشنا شد؛ با دانش پیوند خورد. رابعه نزد گلشن نیز، روش صمیمانه و عاشقانه زیستن را فرا می گرفت.
زمانه همچنان می گذشت، جوانی از مدت ها پیش در عمید و گلشن روی به افول نهاده بود، خورشید عمرشان تا غروب فاصله ای نداشت، این رابعه بود که آنان را به جوانی پیوند می داد، این رابعه بود که نمی گذاشت جوانی از دل مرد دانشمند و همسرش برود. شب های رابعه با خیالات شاعرانه رنگین می شد، ساعتی چند به مطالعه ی کتاب ها و دست نوشته ها می گذراند، دست نوشته هایی از پوست آهو.
در میان همه ی کتاب ها و دست نوشته ها، رابعه ارادتی خاص به رودکی یافته بود، به شاعری نازک خیال که سروده هایش لحنی گرم داشت، دیده واژه های شعرش را می گرفت و یکسر روانه ی دل می کرد.
رابعه هر چه بیشتر در دریای دانش پیش می راند، گوهرهای نفیس تری می یافت، التهابی در قلبش پدید می آمد و تحولی در مغزش، در روحش.
دو چیز در رابعه شکوفا می شد، غنچه می داد، یکی بر جسمش اثر می گذاشت. بهار جوانی را بر اندامش می گسترد و دیگر بر اندیشه هایش.
رابعه چهارده ساله شد، به زیبایی قرص آفتاب، پنداری خورشیدی نورانی را از آسمان به زیر کشیده بودند و در باغ عمید جای داده بودند.
دیگر رابعه دختری نبود که در میان گل ها و سبزه ها ، دنبال پروانه ها کند، یا در استخری بزرگ که در میانه ی باغ قرار داشت گل بریزد، گل ها را پرپر کند و به دست آب بسپارد. او متانتی یافته بود، با گل ها شیواتر سخن می گفت، گاه برایشان شعر می خواند، و گاه کتاب به دست، به میان سبزه ها می آمد و در فضایی خیال پرور به مطالعه می پرداخت، و گاه در خلوتش قلمی از پر طاووس به دست می گرفت و اندیشه هایش را به روی کاغذ انعکاس می داد.



پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید