نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (5)

آرام ، صبح با نشاط خاصی از خوای برخاست . قرار بود بعد از خوردن صبحانه همگی برای شنا به دریا بروند. سارا ، مادرش و عمه پوران نیز با انها همراه شدند. آرام به همراه سایه آن قدر از ساحل دور شدند که عمه با فریاد های خود انها را فرا خواند. ظهر بود که همگی با صورت های آفتاب سوخته و موهای آشفته و خیس به ویلا بازگشتند. خنده های انها فضای خانه را پر کرد. آرام از بقیه جدا شد تا به اتاق برود .در گوشه ای از هال فرید روی مبل لمیده بود و به او خیره و هاج و واج می نگریست. آرام از دیدن فرید جا خورد . زیر لب سلامی کرد و بدون آنکه منتظر جواب بماند به طبقه بالا گریخت. زمانی که خود را در اتاق یافت ، نفس راحتی کشید . تمام تنش گر گرفته بود و او را می سوزاند.از رفتار خود شرمسار بود .به کنار آینه رفت . چهره ای سوخته از آفتاب ، با چشمانی پر از شیطنت و لبانی خندان . موهایش را به عقب راند و خنده ای کرد .با خود اندیشید : « مثل دختر بچه ها دست و پایم را گم کردم !» . ضربان قلبش را به وضوح می شنید . وجود فرید در ان جا تحمل ناپذیر بود .دیگر نمی توانست از فرید بگریزد و در خلوت خود به او بیندیشد.اکنون وجود او همه جا را تحت الشعاع قرار داده بود و باید نگاه سنگین و بی تفاوت او را در هر گوشه ای تحمل می کرد . از رفتار خود در شگفت بود ؛ دختر سرکش و مغرور دانشگاه که همواره وجودش بر دیگران سنگینی می کرد و مردان از رفتار برتری جویانه او رنج می بردند ، اکنون خود را در گردابی اسیر می دید که او را با خود به درون می کشد . هیچ گاه به یاد نداشت که در برابر مردان احساس عجز و ناتوانی کند ؛ همواره آرزومند آن بود تا مردی پر جاذبه و مغرور او را خرد کند . از مردان متملق و بی مقدار متنفر بود . از شوهرانی که در مقابل چشمان همسرانشان ، می خواستند زبان بازی کنند و چشم بسته غلام حلقه به گوش زنانشان باشند ، احساس مشمئز کننده ای به او دست می داد.اکنو می فهمید که چه چیز فرید باعث این کشش جادویی و شیرین بود. به کنار پنجره رفت و در دور دست ، پیوند آسمان آبی و دریا را نظاره گر بود.آسمان و دریا مانند دو عاشق در بی نهایت به یک دیگر پیوسته و در هم آمیخته بودند و خورشید حلقه انگشتری بود در قلب ان دو.آهی کشید و به امتداد ساحل چشم دوخت . فرید با تکه چوبی در دست متفکرانه پیش می رفت . با خود اندیشید چه قدر دور از دسترس و رویایی است . کاش می دانستم در فکرش چه می گذرد! آخ خدایا حاضرم تمام عمرم را بدهم تا بدانم به چه فکر می کند . با درماندگی از کنار پنجره دور شد و سر بر بالش نهاد و به احساس سرکش خود نفرین فرستاد.
لادن آهسته در را گشود و در کنار آرام نشست و آهسته گفت : آرام خوابیدی؟
آرام از جا پرید ، نمی دانست چه زمانی در ان حال بوده.
لادن گفت : ناهار حاضر است ؛ منتظر تو هستند
آرام با شتاب برخاست و گفت : چه بد شد ! یه دفعه خوابم برد.
لباسش را عوض کرد ؛ بلوز و شلوار زیبایی به تن کرد و با دقت خود را در آینه نگریست . صورت برنزه اش با لباس سفید ، او را جذابتر نشان میداد.
-چه خبر است، خیلی به خودت می رسی!
آرام با شیطنت گفت : تو این طور فکر مکنی
_ای شیطان ! هیچ وقت جواب مرا درست نمی دهی
آرام خنده ای از سر رضایت کرد و به همراه لادن پایین رفت.
با ورود آرام به سالن ، همه سرها بطرف او برگشت . آرام شتابزده گفت : از همگی معذرت می خوام.
و به طرف تنها صندلی خالی رفت ، روی آن نشست و با کمال حیرت فرید را روبروی خود دید . او با نگاهی نافذ در چشمان آرام خیره شد.
محمود که در کنار فرید نشسته بود گفت : دریا خوش گذشت؟
آرام گفت : ممنون ! به شما چطور؟
محمود با رضایت از اینکه توانسته سر صحبت را باز کند گفت : بد نبود، کمی قایق سواری کردیم . سپس لبخندی احمقانه تحویل آرام داد.
آرام سر خود را به خوردن سالاد گرم کرد . سعید کمی انطرف تر نزد آقای فرخی نشسته بود. آرام بی هیچ دلیلی از سعید خوشش می آمد و او را پسری قابل اعتماد می دید و بی هیچ دلیلی از محمود بدش می آمد و در نظرش مردی لوس و عاشق پیشه بود.
لادن آهسته در گوش آرام گفت : با امیر صحبت کردم ، قرار شد با حامد آخر هفته بیاد !
_ تبریک میگم.
_ من هم به تو تبریک میگم.
آرام با تعجب گفت : به خاطر چی؟
_ به خاطر طرف رو به رویت که چشم از تو بر نمیداره .
آرام بی اختیار به فرید نگریست و در کمال نا باوری باز نگاه او را بر خود دید .آرام آرزومند توجه فرید بود .اما اکنون معنای نگاه او را نمی فهمید . نگاهش نه از سر هیزی ، نه از سر کنجکاوی و نه از سر عشق بود. نگاه او فقط نگاهی بود خسته، درمانده و بی هدف.
محمود بعد از ناهار دور وبر آرام می گشت تا شاید بتواند توجه او را به خود جلب کند. آرام با رفتار سرد و جواب های جدی او را از ادامه حرف باز می داشت . فرید ساعتی بعد به همراه امید ، محمود و سعید رفت . خانم ها به استراحت پرداختند.
آن شب همگی برای قدم زدن به کنار ساحل رفتند . امید با سارا راه می رفت ، فرید و سعید گفتگو می کردند ، پشت سر ان ها لادن وسایه و آرام به همراه محمود بودند و سپس بقیه می امدند . محود مدام مزه پرانی می کرد و حرفهای بی مزه ای می زد که فقط خود به آن می خندید . حوصله آرام از دست محمود سر رفت. فکر چاره ای بود تا از او دور شود.کم کم از انها فاصله گرفت و ترجیح داد با خانم فرخی همراه شود . خانم فرخی به محض دیدن آرام گفت : امیدوارم به تو خوش گذشته باشه ؛ آن قدر سرم شلوغ بود که نتوانستن ان طور که دوست دارم از شماها پذیرایی کنم.
_ عالی بود ! خیلی به شما زحمت دادیم . باید قول بدید به شیراز بیاید تا بتوانم محبت های شما را جبران کنم.
_ من عاشق شیرازم . مطمئن باش در اولین فرصت سری به آن جا می زنم. سپس ادامه داد : می دانی آرام جان ! تو که غریبه نیستی امید برای ازدواج عجله دارد ولی پدرش معتقد است اول فرید باید سر و سامان بگیرد !
_ بنظر شما فرقی مکند؟
_ راستش را بخواهی نه ! اما این بهانه ایست تا فرید به فکر ازدواج بیفتد. اخلاق فرید با امید فرق دارد .فرید دیرجوش و مغرور است برعکس امید که ساده و زود جوش است. من از امید نگرانی در آیند ندارم اما از فرید ... سپس سرش را تکان داد.
آرام قضاوت خانم فرخی را مادرانه و دلسوزانه می دید و احساس می کرد او حساسیت زیادی به عروس خود دارد.
-نباید نگران آینده باشید.
-دست خودم نیست تا بچه ها سر و سامان بگیرند من از غصه پیر شدم ، شاید هم صد تا کفن پوسانده باشم!
- نباید اینطور فکر کنید! همه پدر ومادر نگرانی های شما را دارند. این مساله کاملا طبیعی است .
ارام به جلو نگریست ، فرید با آقای فرخی حرف می زد وامید وسارا دست در دست هم دورتر از بقیه راه می رفتند . سایه از فرصت استفده کرده و با سعید گرم گفتگو بود و محمود همچنان به دنبال او می گشت

سایه در حالی که دراز کشده بود گفت : چه شب خوبی بود!
لادن گفت : به قول معروف می گویند " آدم کجا خوش است ، انجا که دل خوش است "
آرام خندید و گفت : آخر هفته به تو می گویم ، که دل کجا خوش است.
سایه گفت : اوه اوه ، دوست دارم قیافه تو رو ببینم.
_ قیافه تو که خیلی امروز مسخره بود.
_ آرام تو بگو! قیافه من مسخره بود؟
_کمی لپ هات گل انداخته بود.
لادن و آرام با صدای بلند خندیدند . سایه با دلخوری برخاست و چراغ را روشن کرد و صورت خود را در اینه نگریست.
آرام گفت : خیلی ساده ای ، باورت شد !
لادن گفت : آدم سیاه سوخته که لپاش سرخ نمیشه!
سایه پارچ آب را برداشت و به روی انها ریخت . ان دو جیغ زدند و با شتاب برخاستند . خانم فرخی در اتاق را زد و گفت : دختر ها کمی ارام تر! بقیه خواب هستند.
در اتاق کناری سعید و فرید به صدای خنده و جیغی که بلند شد ، گوش می دادند.
سعید گفت : آرام دختر خوبی بنظر می رسد ! خیلی هم خوشگل است.
_ همه گیر دادین به این دختره!
_ چرا دلخور می شی؟ می گم کمی روی اون فکر کن !
_تو که موقعیت من رو می دونی ، چه طور می تونم فکر کنم ؟
_ آخر پسر ، خودت را اسیرچه کردی ؟ تو که می دونی پدرت اجازه این کار را نمیده.
_ می دونم ، اما دوستش دارم ! نمی تونم از اون بگذرم . تازه من عقدش کردم .
_ اولا عقد نکردی و صیغ کردی . در ثانی پدرت بفهمه می دانی چه شری به پا میشه؟
_ دوست ندارم به این چیزا فکر کنم.
_ تو همین الان رو میبینی، فکر دو روز دیگه باش !
_ بگیر بخواب ، بابا بزرگ!
به این وسیله به سعید فهماند که دگیر بحث نکند اما افکارش چشمان خاکستری ان دختر را جستجو می کرد . آرام زیبا بود ، زیباییش انکار ناپذیر بود. رفتاری با متانت و جذابیت فوق العاده در او به چشم می خورد . با تمام این اوصاف هیچ احساسی نسبت به آن دختر در خود نمی دید . چه طور می توانست در حالیکه عاشق نسیم است به خود اجازه دهد به شخص دیگری فکر کند؟ ناگهان با یاداوری نسیم دلش به سوی او پر کشید . قول داده بود تا دو سه روز دیگر باز می گردد . باید مادر را قانع می کرد ، تا شک نکند . کارخانه بهترین بهانه بود . او با افکاری درهم و با صدای موج دریا به خواب رفت.
صبح ها خانم ها زودتر از آقایان برمی خاستند.آن روز قرار بود به شهرر بروند ، خرید کنند و نهیه ناهار به عهده آقایان بود.
وقتی ظهر خانم ها خسته و کلافه از رطوبت هوا از راه رسیدند بوی مطبوع کباب فضای ان جا را پر کرده بود .خانم فرخی گفت : آقایان جر کباب چیز دیگری بلد نیستند که بپزند!
فرید و سعید در کنار بقیه مشغول به سیخ کشیدن گوشت بودند.
آرام قدم زنان به طرف ساحل رفت . نیاز شدیدی به تنهایی در خود حس می کرد.نسیم دریا مهربانانه صورتش را نوازش می کرد.نوعی گریز از جمع در خود می دید، هراس از این که پی به دورنش ببرند ، نگرانش می کرد . صدایی او را به نام خواند ، به سمت صدا برگشت و محمود را دید که به نزدیکی او رسیده و با لبخندی وقیحانه او را می نگرد.
آرام با بی اعتنایی گفت : کاری دارید؟
_ شما چقدر سخت می گیرین؟ می خواستم کمی با شما قدم بزنم.اجازه هست؟
آرام به خود لعنت فرستاد که چرا به تنهایی به ساحل آمده ، تا محمود فرصت ان را بیابد و او را در تنهایی غافلگیر کند. با خونسردی گفت : من داشتم به ویلا بر می گشتم.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید