نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت ششم
با سر و صدایی که ما به راه انداخته بودیم استاد شاکی دستش رو روی میز کوبید و گفت:
-چرا اینطوری میکنید؟ اصلاً نباید به شماها استراحت داد . یه کم مراعات کنید ...
و بعد نگاه میخکوبش رو به صورتم دوخت . از اینکه متوجه شده بود باز هم مثل همیشه بانی سر و صداها من بودم خجالت کشیدم . صورتم گر گرفته بود . با خنده سرم رو پایین انداختم که صدای بنفشه دوستم رو شنیدم :
-وای . اینطوری خجالت نکش بیشتر خاطرخواهت میشه ها...
به سرعت سر بلند کردم و به بنفشه چشم غره رفتم . خنده ام گرفت . چرا یهو اینطوری عکس و العمل نشون داده بودم؟ بنفشه با اشاره ای به گوشه کلاس گفت:
-پاییز نگاه کن. باز دوباره داره تو ابرها سیر میکنه ...
برگشتم و به مسیری که بنفشه اشاره کرده بود نگاه کردم . چشمم به کیانوش افتاد .کیانوش!!! از وقتی به یاد داشتم همیشه همینطور ساکت و منزوی بود . هیچوقت ندیده بودم که با کسی گرم بگیره و یا اینکه در بحثهای کلاس شرکتی داشته باشه . اما نمیدونستم چه سری وجود داشت که هر وقت من بحثی رو به راه می انداختم با من درگیر میشد و سعی میکرد که به هر طریقی حتی اگر حرفم رو قبول داشت باهام مخالفت کنه .مخصوصاً که بیشتر بحثهای من راجع به افراد پولدار و غرور بیخود اونها بود و کیانوش با اینکه وضع مالی خوبی نداشتند، اما نه اونطور که وضع ما خوب نبود. همیشه با من مخالفت میکرد و حتی یک بار با لبخند رو به من گفت که خانم مودت شما چه مشکلی با ثروتمندها دارید. واقعاً یعنی اونقدر رفتار من نسبت به ثروتمندان تابلو بود که هر کسی به وضوح متوجه این موضوع میشد؟ از دیدن نگاهش که به روی تخته کلاسی که هیچ چیزی روی آن نوشته نشده بود ثابت بود، لبخندی زدم . میدونستم بنفشه به کیانوش علاقه منده، اما همیشه طوری رفتار یا صحبت می کرد که اگر کسی او را نمیشناخت فکر میکرد که از کیانوش متنفره . اما همیشه این بد گفتنش از کیانوش باعث شده بود که من به علاقه اش نسبت به اون پی ببرم . با لبخند رو به بنفشه گفتم:
-بنفشه تو چرا اینقدر به این بنده خدا گیر میدی؟
پشت چشمی نازک کرد و با لحن خاص خودش گفت:
-وا. من کجا گیر میدم . حالا تو چرا وکیل مدافع این شدی؟
خنده ام گرفت و گفتم:
-بابا طرف تو هپروتِ چی کارش داری؟
یهو بنفشه زد زیر خنده . از صدای خنده اش چند تا از بچه های کلاس برگشتند و ما رو نگاه کردن. خودم هم خنده ام گرفته بود . صدای پیروز رو شنیدم که گفت:
-خانم مودت میشه جک ها رو بلند بلند تعریف کنید تا ما هم استفاده کنیم؟
سرم رو برگردوندم و بدون هیچ لبخندی رو به پیروز گفتم:
-خیر شخصی بود ...
صدای خنده پسرها بلند شد . از اینکه باز هم مجبور بودم همکلام پیروز بشم چندشم شد . اصلاً من کلاً از صحبت کردن با اون بیزار بودم . پسری مغرور که فکر می کرد تمامی دخترها حاضرن براش سر و دست بشکونن . اما بنفشه که میدونست من کلاً با پسرهای دانشکده خصوصاً از نوع ثروتمندش بیزار بودم میگفت که پاییز تو چرا همیشه خنجرت آماده است که با هر حرفی از غلاف بیرون بکشیش؟ و این حرفش همیشه نسبت به پیروز صدق می کرد . پیروز از اون دسته پسرهای جذاب و خوش پوش کلاس بود که با سهمیه دولتی و پارتی بازی الان کنار ما توی کلاس نشسته بود. که این موضوع به شدت روی اعصاب من خط می کشید وقتی که فکر می کردم من و امثال من ماه ها زحمت کشیدم و درس خوندیم تا به موفقیتی برسیم که به این راحتی پیروز به اون دست پیدا کرده بود. و این عصبانیتم وقتی بیشتر میشد که پیروز سعی می کرد به هر طریقی توجه من رو جلب کنه . زمانی که میدید دخترهای کلاس برای با او بودن به هر کاری دست میزنند براش سخت بود که من، دختری ساده که از پایینترین سطح اجتماع بود نسبت به اون اینقدر بی توجه باشه .
-اوه.جداً؟ نمیدونستم که مسائل شخصی شما با کیانوش خان هم گره خورده...
با تعجب برگشتم و به کیانوش نگاه کردم . اون هم دست کمی از من نداشت . پیش خودم حدس زدم که در حین نگاه کردنم به کیانوش من رو دیده . با این حال با قیافه ای حق به جانب برگشتم به سمتش و گفتم:
-متوجه منظورتون نمیشم آقای محترم ...
و از اینکه این لفظ رو که الحق لایقش نبود به کار برده بودم حسی منزجر کننده گریبانم رو گرفت . پیروز لبخندی چندش آور روی لبهای کوچکش نشاند و در حالی که چشمان سیاه و نافذ و بی حیاش رو به صورتم دوخته بود گفت:
-منظور خاصی نداشتم شما خودتون رو ناراحت نکنید ...
و بعد زد زیر خنده . به حدی از دستش عصبانی شدم که حد و حساب نداشت . احساس می کردم از سرم دود بلند میشه . حسی مثل تحقیر در شبی که پری توی اون مهمونی کذایی ازم خواسته بود که براش آب ببرم پیدا کرده بودم . از این رو که این آدمها خیلی منزجر کننده هستند همونطور که نگاهش می کردم با عصبانیت گفتم:
-بهتره توهین نکنید پیروز خان ....
در همین زمان استاد اجازه مرخصی رو داد و من از جام بلند شدم و در حالی که به پیروز که بالای سر من ایستاده بود نگاه میکردم گفتم:
-این بار رو از خطاتون چشم پوشی میکنم. اما دفعه بعد اینقدر ساده با قضیه کنار نمیام .
برگشتم و رو به بنفشه در حالی که کاملاً حس می کردم که صورتم قرمز شده با عصبانیت گفتم:
-بنفشه بلند شو بریم بیرون که دیگه نمیتونم خودم روکنترل کنم .
پیروز داشت با چشمهایی که از شدت تعجب گرد شده بود نگاهم می کرد .فکر کنم که خیلی بهش برخورده بود که اینطور جلوی جمعی که همه با احترام باهاش برخورد می کردند، من با لحنی سرشار از تحقیر باهاش صحبت کرده بودم . یه لحظه حس کردم که شاید من زیادی تند رفتم .اما این تنها برای لحظه ای زود گذر در ذهنم نشست و دوباره مثل همیشه همون نفرت همیشگی به جاش نشست و پیش خودم فکر کردم که نه اون حق نداشت که همچین حرفی بزنه و حس کنجکاوی بچه ها رو بر انگیزه . نباید همچین حرفی میزد . پس وقتی به کسی بی احترامی می کنه باید انتظار بی احترامی رو هم داشته باشه . حالا شانس اورد که خیلی با احترام جوابش رو دادم وگرنه دلم میخواست اونقدر زور داشتم که دندونهاش رو توی دهنش خورد می کردم تا دیگه از این حرفها نزنه و من رو مثل دوست دخترهای خودش کثیف ندونه ....
پیش خودم گفتم که چرا من اینقدر همیشه قضایای کوچیک رو واسه خودم بزرگ می کنم؟ چرا از حرف کوچیک پسرها برای خودم مسئله بزرگی می سازم و به قول قدیمی ها از کاه کوه میسازم؟ چرا؟ واقعاً مشکل من از کجا شروع شد؟ این بستگی به نوع تربیتم داشت؟ نه بهار هم دست پرورده همون پدر مادر . پس چرا اینقدر بین افکار من و بهار دنیایی فاصله است؟ بهار کجا و من کجا؟ چرا من اینقدر سطحی فکر می کردم و بهار .... اصلاً چرا بهار اینقدر با همه چیز زود کنار میاد؟ اصلاً چرا من دائماً دارم خودم رو با بهار مقایسه میکنم؟ بهار درسته که خواهر منِ اما من و اون زمین تا آسمون با هم فرق داریم . دو تا خواهر دو قلو با هم زمین تا آسمون تفاوت دارند پس چرا من و بهار .....
وقتی با بنفشه از کلاس خارج شدیم توی راهرو چشمم به بهار خورد . با ذوقی کودکانه به سمتش دویدم و بهار با دیدن من دستاش رو باز کرد و من رو توی بغلش گرفت . صورتش رو بوسیدم که بنفشه گفت:
-بهار مامانت باید اسم این پاییز رو با اینهمه لطافت میگذاشت کماندو ....
و بعد زد زیر خنده . نگاهم رو از صورت بهار گرفتم و به بنفشه چشم غره ای رفتم . بهار با خنده من رو از خودش جدا کرد و گفت:
-باز کی رو گاز گرفته؟
بنفشه در حالی که ما بین ما راه میرفت با خنده گفت:
-حدس بزن...
برگشتم به بهار نگاه کردم در حالی که لبخند میزد چهره اش رو به نشانه فکر کردن جمع کرد و گفت:
-جز پیمان و پیروز کسی رو سراغ ندارم ...
و بعد برگشت و نگاهم کرد . هر دو زدند زیر خنده و بعد از مدتی بهار ادامه داد :
-البته بعید می دونم که پیمان بعد از اون ماجرا دیگه سر به سرت بزاره نه؟
یهو با بنفشه صدای خندشون بلند شد .خودم هم خنده ام گرفت. راست می گفت دیگه بعد از اون قضیه پیمان که فکر می کرد من دیونه ام سر به سرم می نزاشت . اگر می شد که یک بار هم چنین بلایی سرپیروز بیارم خیلی مزه میداد . از این فکر چشمهام رو هم گذاشتم و به یاد بحث های یکی دو ماه پیشم با پیمان افتادم .
چشمهای عسلی با پوست تیره و وضع مالی خوبش باعث شده بود مرکز توجه دخترهای کلاس قرار بگیره . یک بار که با یکی از دخترهای کلاس صحبت می کردیم بحث به پیمان کشیده شده بود و من از دهنم در رفت و گفتم که پسر مغرور زشت چقدر ازش بدم میاد .و اما همین حرفم همان روز یکی دو ساعت بعد به پیمان رسیده بود و پیمان با عصبانیت روبه روم ایستاد و با لحنی زشت گفت:
-میشه بگی این نفرتت از کجا آب میخوره؟
و من چون همون روز اون بحث پیش اومده بود ناخوداگاه ذهنم به منیژه یکی از بچه ها کشیده شد اما با چهره ای درهم پرسیدم:
-ببخشید متوجه منظورت نمیشم.
-همین که گفتی از من بدت میاد .
لبخندم رو قورت دادم و گفتم:
-چرا اینقدر برات اهمیت داره که من هم مثل بقیه ازت خوشم بیاد؟
برای لحظه ای جا خورد و بعد با قیافه ای حق به جانب گفت:
-خوب چرا باید بدت بیاد؟
و من در کمال تعجبش گفتم:
-اینکه ازت خوشم نمیاد حتماً نباید دلیل خاصی داشته باشه .
پیمان که خیلی عصبی بود و این رو از رفتارش میتونستم به راحتی حدس بزنم نگاهش رو به چشمهام ریخت و گفت:
-تو نفرت انگیز ترین دختری هستی که در تمام عمرم دیدم .
به حدی از این حرفش ناراحت شدم که زمان و مکان رو فراموش کردم و وقتی به خودم اومدم کشیده ام گونه اش رو گلگون کرده بود . وای خدای من چرا این حرف رو زده بود واقعاً نتونسته بودم درکش کنم فقط این رو فهمیدم که حرف من هر چقدر هم براش سنگین تموم شده بود اینقدر نباید به من توهین می کرد .
و اما ماجرا همون جا تموم نشد که هیچ دو سه روز بعد بر حسب اتفاق که داشتم همراه بهار و بنفشه از دانشگاه خارج میشدم دیدم که پیمان همراه خانم مسنی که شیک و خوش لباس بود ایستاده . از آرایشی که زن کرده بود و شباهتی که پیمان به اون داشت حدس زدم باید مادرش باشه .از اونجایی که پیمان پشتش به ما بود و داشت با دختری صحبت میکرد برای لحظه ای شیطون زیر پوستم دوید و دست بهار و بنفشه رو ول کردم و بی اختیار به جلو کشیده شدم . وقتی خودم رو جلوی زن دیدم لبخندی زدم و گفتم:
-سلام . شما باید مادر پیمان خان باشید درسته؟
از صدای من پیمان برگشت و با دیدن من به وضوح رنگ از صورتش پرید . ولی دیر شده بود .
-سلام عزیزم بله خودمم. و شما باید دوست پیمان باشید درسته؟
از اینکه اسم من رو با گذاشتن کنار اسم پیمان به گند کشیده بود عقم گرفت . اما با لبخندی مصنوعی دست دراز کردم و گفتم:
-پاییز هستم . همکلاسی پسرتون ...
مادرش لبخندی زد و گفت:
-آهان پس پاییز شما هستید ...
با تعجب گفتم:
-چطور مگه؟
-آخه پیمان خیلی از شما صحبت میکنه و در واقع باید بگم نمیشه بدون .....
-مامان جان خواهش می کنم .
از اینکه پیمان میان کلام مادرش پریده بود حرصم گرفت . چرا نزاشت مادرش حرفش روتموم کنه . برگشت سمت من و گفت:
-چی کار داری؟
از اینکه اینقدر بد صحبت کرد خیلی حرصم گرفت .همونطور که لبخند مزحکی به لبم بخشیده بودم رو به مادرش با پرویی گفتم:
-همیشه فکر می کردم پدر و مادر پیمان باید انسانهای بی فرهنگی باشند . اما الان میبینم که برخلاف خانم بودن شما پسرتون خیلی بی ادب هستند ...
احساس کردم پیمان اگر میتونست همونجا به سمتم حمله ور میشد و اما مادر پیمان اول با تعجب نگاهم کرد و بعد لبخندی شیرین زد و گفت:
-شوخی جالبی بود . راستش پاییز جان ترسیدم .
و من اما با جدیت گفتم:
-اما من شوخی نکردم خیلی هم جدی گفتم ....
این بار چهره در هم کشید و گفت:
-متوجه منظورت نمیشم .
شونه بالا انداختم و در حین اینکه دستم رو به سمتش دراز کرده بودم گفتم:
-شاید باید بیشتر وقت صرف تربیتش میکردید . این پسر شما براش هیچ فرقی نداره که با دختر صحبت میکنه یا پسر . با اجازه .
دستش رو فشردم و دیگه نایستادم تا جواب دندون شکنی بگیرم . تا چند قدم که از اونجا دورشدم حس می کردم هر آن از پشت دستی برای خفه کردنم دراز می شه . و اما زمانی که کنار بهار و بنفشه رسیدم حسابی از طرف اونها تنبیه شدم .اما خیلی لذت بخش بود که حال پیمان رو گرفته بودم و این موضوع باعث شده بود که پیمان حد و حدود خودش رو رعایت کنه و تا به امروز با اینکه هیچ کسی غیر از ما چند نفر از این موضوع خبری نداشت سعی میکرد زیاد با من دهن به دهن نده شاید فهمیده بود که من با کسی شوخی ندارم خصوصاً با امثال او ....
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید