01-08-2011
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اشتباه ميكني
«تو آسمانها دنبالت ميگشتم.»
چنان بر پشت مرد كوبيد كه نزديك بود ليوان از دستش بيفتد. مرد هراسان ليوان را روي ميز گذاشت.
«چه كار ميكنيد؟»
عباس همچنان خم ماند روي ميز و چشمان ريزش را دوخت به مرد:
«به خيال خودت فلنگ را بستي؟»
مرد تكان سختي خورد. آب دهان را قورت داد. دستي به گلو برد و دستي به عينك استخواني كه تا نوك دماغش پايين آمده بود.
«هرجا ميرفتي به خدا پيدات ميكردم! لحظهاي از فكرت غافل نبودم. مدام با خودم ميگفتم، قبل از مردن ميبينمش؟»
صداي مرد لرزيد:
«ببخشيد، بجا نميآورم.»
عباس قد راست كرد و كيف را روي ميز گذاشت:
«چطور مخلصت را فراموش كردي؟»
مرد با صدايي كه حالا خشدار بود، گفت:
«اشتباه گرفتيد. مطمئنم تا به حال شما را نديدهام.»
عباس صندلي را كشيد عقب:
«اجازه هست؟»
و نشست. به نجوا گفت:
«بانوي بزرگ! چيزي به يادت نميآورد؟»
سر را عقب كشيد و ساكت نگاهش كرد. مرد دهانش باز مانده بود. عباس بلند گفت:
«شمارهي بند چي؟ اين هم چيزي را به يادت نميآورد؟»
«بند؟ كدام بند؟»
عباس سر تكان داد:
«هي، هي، يعني آن زندان را هم فراموش كردي؟ آشويتس وطني را؟ اعتصاب كارگرهاي چيتسازي؟ آن اعدامهاي پشت هم»
مسلسل خيالي را تو دست گرفت و گفت:
«ت ت تق... ت ت تق...»
و بالاتنه را به چپ و راست چرخاند.
«نخير، اصلا... گفتم كه... حضرتعالي حتما اشتباه گرفتهايد.»
عباس صدايش را بلند كرد:
«اشتباه گرفتهام؟ ميدانم، ميدانم حتما اسم مستعارت هم اشرفي نبود؟»
مرد زوركي خندهاي كرد:
«شوخي ميكنيد... كدام اسم مستعار آقا؟ من هيچوقت زنداني نبودم.»
و با همان لبخند دهان را پر از غذا كرد. عباس نگاهي به دور و بر انداخت. همه جا پر بود از همهمه، صداي قاشقهايي كه به بشقابها ميخورد و گارسونهايي كه فرياد ميكشيدند. چشمان عباس روي مرد دودو ميزد. عباس بلند خنديد:
«نه اشرفي عزيز خودت را به كوچهي عليچپ نزن.»
«بله؟ يعني چه؟»
«چرا بريدي؟ ترسيدي داد بكشم، مردم... آهاي... اينجاست عنصر ضدخلق؟»
گارسون با لباس چرك كنارش ايستاد. با يك دست ژتونها را برداشت و با دست ديگر بشقاب چلو و ديس كباب را روي ميز گذاشت:
«نوشابه؟»
«آره قربان دستت يكي هم براي اين دوست عزيزم... بدجوري گلويش خشك شده...»
عباس خم شد روي ميز و كتف مرد را گرفت:
«نترس، تو حتما به اندازه كافي بلا كشيدي...»
لبي ورچيد و زل زد به مرد. انگار با خودش حرف بزند آهسته گفت:
«آره، خيلي سختي كشيدي»
كتف مرد را تكان داد و رهايش كرد. قاشق و چنگال را از نايلن بيرون كشيد:
«من با تو كاري ندارم...فقط..»
«آقا اين چه فرمايشاتي است؟»
عباس محكم گفت:
«اشرفي خودت خوب ميداني از چي حرف ميزنم.»
مرد گوشهي لب را بالا كشيد و نگاه از چشمان عباس دزديد:
«اين روزها اوضاع همين است.... مردم مدام يكديگر را اشتباه ميگيرند.»
«من كه گفتم نترس، كينهاي ازت به دل ندارم.»
كره را ميان چلو چال كرد:
«نميخواهم انتقام بگيرم.»
نگاهش را دوخت به مرد.
«شما طوري حرف ميزنيد...»
عباس پريد وسط حرفش:
«داري حوصلهام را سر ميبري، ديگر فيلم بازي نكن...»
قاشق و چنگال را ول كرد و كيف را برداشت:
«چطور شد آمدي نهار اينجا؟»
از توي كيف دسته كاغذي بيرون كشيد:
«من هرروز سر ظهر اينجام... آنجا...»
با دست ميز انتهاي سالن زير كانال كولر را نشان داد:
«مينشينم و يادداشت ميكنم... بعضي وقتها يادداشت، بعضي وقتها هم نامه مينويسم، چندتاييش مال تو است.»
كيف را روي ميز گذاشت:
«ميخواهم برايت بخوانم.»
دستهي كاغذ را تكان داد و گفت:
«همهاش را... ولي نه الان... بايد بيايي خانهام، نقاشيهايم را ببيني، عكست را كشيدهام تو حالتهاي مختلف، بخصوص وقتي ميگفتي اشتباه ميكني جوان، تو آن پرتره چشمانت شده عين... نميدانم بايد خودت ببيني... همهي صورتت انگار شده چشم.»
كاغذها را زير و رو كرد و يكي را بيرون كشيد و گذاشت روي بقيه:
«بايد بيايي ببيني... حالا گوش بده... اشرفي عزيز، پس از اينهمه سال حتما هنوز معني عشق را نفهميدي. آزادي اين نعمتي كه انسان بخاطرش آفريده شده... نه من نگران توام. نميدانم حالا كجا هستي يا چه ميكني؟ دادگاه و زندان امروز گرچه با سابق تفاوت دارد ولي زندان زندان است و بازجويي بازجويي...»
مرد دست تكان داد:
«آقا من حوصلهي سخنراني...»
عباس دست مرد را گرفت و كشيدش پايين:
«يك دقيقه حوصله كن، اشرفي از نگاه تو، زندگي من از دست رفته، تو نميتواني بفهمي چقدر احساس تعالي ميكنم. من باعث شدم زنم جايگاهي بس والا بيابد. اشرفي با تمام ضعفي كه شايد از نگاه ديگران نشان دادم، باعث تجلي مقام زن دز اين مملكت هستم. زن، كه ظلم و جور استعمار و استثمار در تمامي دوران حكومتهاي ضدبشري تاريخ ما پايمالش كرده بود، امروز همتراز و همدوش بهترين مردان اين مرز و بوم جهت تحقق خواستهاي خلقهاي از بند رسته گام برميدارد.»
عباس ساكت شد. كمي نوشابه توي ليوان ريخت. گوشهي چشمش ميپريد. جرعهاي نوشيد. كاغذها را توي كيف گذاشت و نگاه به مرد دوخت:
«من از تو گلهاي ندارم.»
مرد گفت:
«دوست گرامي مثل اينكه خيالاتي شدهايد...»
عباس دست روي زانو ستون كرد:
«من هم اگر جاي تو بودم همينطور رفتار ميكردم. نه گلهاي ندارم، حتا برايت احترام قايلم. تو ايمان داشتي، اعتقاد داشتي. مساله همين بود. تو به من حاكم شدي.»
آرنج را تكيه داد به ميز:
«خيلي دنبالت گشتم. آب شده بودي رفته بودي تو زمين. تا سر و صداها راه افتاد جلوي ادارهات كشيك كشيدم. دلم ميخواست تو چشمانت نگاه كنم و بپرسم: «اين هم بازي است،... ولي پيدايت نبود كه نبود»
مرد جدي شد. عرق پشت لب را با دست گرفت:
«مثل اينكه شما دست بردار نيستيد.»
عباس تند گفت:
«تو دست بردار نيستي»
مرد زهرخندي زد و آخرين قاشق را به دهان گذاشت:
«جل الخالق... آدم نميتواند يك نهار راحت بخورد.»
و همانطور كه غدا را ميجويد، پرسيد:
«من كه از قصهي شما چيزي نفهميدم... از اين شرفي...»
«بس كن اشرفي.»
لحظهاي ساكت به مرد خيره شد. پخي زد زير خنده، چشمانش آب افتاد:
«باز رنگت شد عين گچ... بخدا همه جا شهادت ميدهم بهترين بازجوي عالمي... هر جا كه بخواهي.»
«شما دچار مشكل شدهايد.»
عباس سر تكان داد:
«بله، اشرفي جان دچار بد مشكلي هستم. فقط تو ميتواني كمكم كني.»
مرد بياعتنا به حرفهاي او گفت:
«حق هم داريد... آنها هركاري دلشان خواست كردند، هر بلايي دلشان خواست سر مردم آوردند، شما بايد آن مرد ملعون را پيدا كنيد و انتقامتان را بگيريد... بايد انصاف داد، زير فشار بوديد.»
عباس انگار گوش نميداد:
«قيافهات تغيير كرده اما آن نگاه...»
سر تكان داد:
«نه، آن نگاه هيچ فرقي نكرده... آن اطمينان هنوز هم توي نگاهت هست، همانطور ترسناك. وحشتم تو زندان از همين نگاهت بود.»
عباس به صندلي تكيه داد و سر را به عقب خم كرد:
«تازه وقتي شكستم كه آزادم كردي. گفتم با اينهمه كار كه كرده بودم، با اينهمه نقشه كه تو سرم بود، يعني تو واقعا اطمينان داشتي كاري از دستم ساخته نيست. نه از دست من، نه از دست حزب.»
دست را گذاشت لبهي ميز، نوك پا را به زمين فشار داد و پايه هاي جلو صندلي را بلند كرد:
«خودم ماندم و خودم. از همدورهايها ديگر كسي نمانده بود. چندتا تو خانه تيمي كشته شده بودند. دو تا هم كه زير شكنجه رفتند.»
نگاه را كشيد تا روي صورت مرد:
«يادت كه هست؟»
مرد آب دهان را قورت داد.
عباس چشم ها را بست:
«آنها كار تو نبود. مي دانم. كار آن قرمساقها بود... من خيلي پوست كلفت بودم. نه زير شكنجه مردم، نه وقتي تو آزادم كردي مثل بقيه خودكشي كردم.»
دست از لبه ميز برداشت و صندلي آمد پايين، صورت را جلو مرد گرفت و گفت:
«يادت مي آيد... اشتباه مي كني، اشتباه مي كني.»
ابرو بالا انداخت:
«ترجيع بند حرفهايت بود.»
مرد دستمال به لب كشيد:
«متاسفانه بايد بروم... دلم مي خواست كمكتان كنم، ولي كاري ازم ساخته نيست...»
عباس چهره در هم كشيد. مچ مرد را گرفت:
«بنشين. بنشين...»
مچ مرد را ول كرد و پرصدا نفسي بيرون داد:
«همين رئيس جمهور انتقام ما را از تو گرفت.»
دو آرنج را روي ميز گذاشت و دانه هاي برنج را با دست جابهجا كرد:
«ديدي چه كار بزرگي كرد... تو اين بلا را سرم آوردي.... وگرنه الان هم زنم را داشتم هم سهمي تو اين پيروزي.»
دست روي صورت كشيد:
«نه، خودخواهي نمي كنم... مهم زندگي خلق ها بود كه آزاد شدند.... تو يك نامه برايت نوشتم.... بگذار بخوانم.»
دست دراز كرد تا كاغذها را بردارد:
«آقا وقتم را بي خود نگيريد...»
عباس دست بلند كرد:
«خيلي خب، خيلي خب. فقط بدان زنم بخاطر عشق به بشريت، به انسانهاي پاك و شريف تركم كرد. مي خواست انتقام كاري را كه تو با ما كردي از تو بگيرد...»
لبها را گاز گرفت. چشمانش توي حدقه مي چرخيد. دست را روي ميز كوفت و بلند گفت:
«مي داني بهش مشكوك بودم، فكر مي كردم نفوذي است... بايد تيربارانم كنند... من به همين رئيس جمهور مشكوك بودم...»
مرد نيم خيز شد و دست روي دهان عباس گذاشت:
«ساكت شو...»
صداها قطع شد و همه سرها به سوي آنها چرخيد. عباس دست مرد را پس زد:
«بايد همه بدانند من چه موجودي هستم...»
مرد صورت عباس را ميان دستان گرفت:
«قبول، آرام باش تا با هم مشكل را حل كنيم.»
عباس صورت را از ميان دستان مرد بيرون كشيد:
«واقعا به رئيس جمهور مديونم، هيچ كاري نكرد، رفقا را از من دور كرد، حتي زنم را هم نجات داد، يعني به فكر تك تك رفقا بود... ميبيني؟ اين باعث افتخار نيست؟ من را به حال خودم رها كرد تا به حقيقت برسم، تمام آن روزهايي كه فرياد مي كشيدم اين نفوذي است، با رژيم همكاري ميكند، هيچ واكنشي نشان نداد، نگفت يك گوشهاي سرم را بكنند زير آب، من به خاطر همه اين چيزها و به خاطر بانوي بزرگ احساس دين مي كنم... من به بانوي بزرگ افتخار ميكنم... باور مي كني؟ وقتي كنار رئيس جمهور مي بينمش با آن صلابت... احساس غرور مي كنم... هيچ وقت خودم را نمي بخشم... چقدر ايمانم سست بود، چرا تسليم تو شدم... ولي حالا زمانش شده كه بفهمند من حقيقت را پيدا كردم...»
چشمهاي مرد گشاد شده بود:
«كم مانده از دست شما شاخ در بياورم... البته شك شما بخشودني نيست... اما افتخاري كه نصيبتان شده...»
عباس لبها را به هم فشرد:
«افتخارش مال من ... روسياهيش براي تو...»
سرش را فرو برد تو شانه و زد زير گريه. مرد به اين سو و آن سو نگاهي انداخت. آرام دست روي ميز گذاشت:
«عميقا متاسفم... از آشنايي با شما خوش بخت شدم، اما رنجهايتان...»
بلند شد:
«واقعا تكان دهنده است.»
عباس دست زير چشم كشيد:
«كجا؟ هنوز تمام نشده... صبر كن من هم ميآيم.»
دو قاشق را پر كرد و تكاند توي دهانش. پاشد و كاغذها را چپاند توي كيف. مرد گفت:
«آقاي محترم تا حالا تحمل كردم... دلم نمي خواهد با وضعي كه شما داريد توهيني بكنم... ولي مجبورم از اين به بعد...»
عباس بلند گفت:
«از اين به بعد؟ ... سخت نگير دو قدم راه مي رويم و گپ مي زنيم.»
مرد نگاه تلخي كرد و رفت طرف پله ها. عباس روزنامه و كيف را شتابزده برداشت و پشت سرش راه افتاد. مرد شانه بالا انداخت و انگار نه انگار كه عباس هم دنبال اوست، وارد خيابان شد. عباس سيگاري روشن كرد و كنارش قدم برداشت:
«بيرون كه آمدم از حزب بيرونم كردند... گفتند شده آنتن. عين خيالم نبود... زنم تركم كرد... بزرگ بانوي اين مملكت... گفتم اشتباه مي كني... انگار تو بودي كه حرف ميزدي... چقدر سست بودم.»
مرد ايستاد داد زد:
«چرا دست از سرم بر نمي داريد؟ چه از جانم مي خواهيد؟»
عباس به نيشخند گفت:
«ديگر خوددار نيستي... زود عصباني شدي.»
مرد سعي كرد آرام باشد:
«خيلي خب چه بايد بكنم؟ مي خواهي بريم كلانتري؟ دادگستري؟ يا هر جا كه مي گويي؟ چه كنم كه بفهمي اشتباه مي كني؟»
«نه ، نه دوست عزيز، نه الان اشتباه مي كنم نه آن روزها.»
«راحتم بگذار... دست از سرم بردار.»
عباس سيگار را زير پا چلاند:
«نه صحبت دادگستري و اينها نيست... حتما كارت آن جاها كشيده، نه؟»
و رو كرد به مرد، اما او نگاهش را از عباس دزديد.
اگر شكنجه ام كرده بودي حالا شايد مي گرفتمت زير مشت و لگد يا مي رفتم شكايتت را مي كردم... اما حالا ازت كمك مي خواهم...»
مرد دو دست را تكان داد:
«من اشرفي نيستم... به خدا، به پير به پيغمبر...»
«يادت هست؟ يادت هست مي گفتم ما ملاكيم؟ مردم دانشجوها... مي گفتم امروز و فردا نه ولي بالاخره يك روز صبر مردم تمام مي شود؟ حالا مي بيني درست مي گفتم، حالا مي بيني چطور دموكراسي حاكم شد؟»
سر چرخاند. سيگار ديگري بيرون آورد. با دستان تكيده و سياهش كبريتي زير آن گرفت:
«نميخواهم شرمندهات كنم، نه اصلا قصدم اين نيست... حالت را ميتوانم بفهمم... همين حال را من به آن بانوي بزرگ دارم. ولي من تو را بخشيدم... كاش او هم بخشيده باشدم... تو از من خجالت نكش.»
پك جانانه اي به سيگارش زد:
«در كمال حماقت دستانش را گرفتم و گفتم تو اشتباه مي كني، اين مردك حتي يكبار بازداشت نشده. به سبيل پرپشتش نگاه نكن، به حرفهايش گوش نده. به خيال خودم از بلا نجاتش دادم، از سياست كشيدمش بيرون، بعد او ميخواست دوباره با پاي خودش برود خانهي تيمي، آنهم با آن مردي كه يكشبه شده بود دبيركل...»
دود سيگار را بيرون داد:
«همان حرفهايي كه تو به من ميگفتي. مي گفتي نه من نه تو، برنامهها جاي ديگري نوشته ميشود... ما مجري هستيم چه بخواهي چه نخواهي نقشي را كه ميگويند بازي ميكنيم... يادت هست؟»
نشست كنار خيابان روي سكوي جلوي مغازه اي:
«ميگفتي شما را تحريك مي كنند و سر ميز معامله از دولت امتياز ميگيرند و اسلحه ميفروشند... من سرم پر از غوغا بود، مي گفتي دلت خوش است بمب گذاشتي؟ اعلاميه پخش كردي؟ ميتينگ راه انداختي؟ تو هنوز فكر اينكارها را نكردي خارجي بو برده و سر ميز مذاكره پايش را روي پايش انداخته وميگويد: يك دقيقه ولتان كنيم اينها ميخورندتان.»
پا شد ايستاد:
«اما ديدي، ديدي مردماند كه حرف ميزنند؟ ...مردم...»
و با دست رهگذرها و ماشينها را نشان داد:
«حالا آزادي هست... روزنامه هست.»
روزنامه را تكان داد وصاف جلوي خودش گرفت. اخمش را در هم برد:
«من هم سهم خودم را ادا كردم. بيشتر نتوانستم ولي بالاخره پاي بانويي را كه امروز افتخار همه است من به سياست باز كردم، به دنياي مبارزه...»
زيپ كيف را كشيد و روزنامه را تا كرد و داخلش گذاشت:
«ديدي دموكراسي بالاخره آمد.»
مرد بيحوصله گفت:
«ميخواهم بروم...»
«يك دقيقه صبر كن...»
روبروي مرد ايستاد، به التماس گفت:
«دو خط بنويس بده به من... بعد برو.»
زل زد به مرد. مرد پوزخندي زد. عباس چشمانش گشاد شد:
«نگو يادت نميآيد... حتما ديده بوديش، ميآمد ملاقاتم.»
كت مرد را كشيد و بردش كنار پيادهرو. كيف را باز كرد:
«بيا ببين...»
دفتر بادكردهاي را از آن بيرون كشيد. شانهاش را چسباند به شانهي مرد:
«نگاه كن...»
و دفتر را داد دست مرد:
«خجالت نكش نگاه كن... آن اول عكس عروسيمان است... خوب نگاهش كن... بقيه هم عكس هايش كنار رئيس جمهور است، از روز اول، كمي شكسته شده ولي خب تو حتما ميتواني بشناسيش؟ نه؟»
مرد دفتر را ورقي زد و داد به عباس. كيف را گرفت رو به مرد:
«همه چيزهايش اين تو است، همه چيزهاي بانوي بزرگ... شانهاش، گوشوارهاش...»
عباس دفتر را توي كيف گذاشت و نگاه به مرد كرد:
«حالا چه ميگويي؟ دوكلام بنويس كه اين حرفها را تو به من گفتي، بنويس كه من نميترسيدم، فريب حرفهاي تو را
خورده بودم...»
مرد همانطور پوزخندي بر لب داشت. عباس زيپ كيف را كشيد:
«ميدهم به زن سابقم... يعني به بانوي بزرگ... براي تو هم درخواست عفو ميكنم... درخواست مي كنم تو را هم توي حزب ملت ايران بپذيرند... ميداني چند هزار صفحه نامه برايش نوشتم؟ منتظر همين دو خط نوشتهي توام... فقط بداند نميترسيدم...»
مرد بي آنكه حرفي بزند، پشت به عباس كرد و راه افتاد. عباس هاج و واج ماند:
«برايت امان نامه ميگيرم.... هر كاري بگويي ميكنم... بايست...»
پا تند كرد و شانهي مرد را گرفت:
«صبر كن... خيلي خب، همان حرفهايي را كه تو زندان زدي بگو، حتما بازداشت شدي كه؟ همان حرفهايي را كه آنجا گفتي بنويس... اصلا بگو خودم مي نويسم... بگو كدام زندان بودي، تاريخش را هم بگو، خودشان تحقيق مي كنند...»
خودكار را از جيب پيراهن بيرون كشيد. مرد برگشت و پوزخندي زد:
«خيلي دلت مي خواهد بنويسي؟»
عباس سر تكان داد. مرد نگاهش را دوخت به عباس. نگاه سرد و مطمئن. پشت عباس لرزيد:
«تو اشتباه ميكني.»
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|