نمایش پست تنها
  #16  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

)
بعد از ظهر پنجشنبه او آمد . خیلی شیکتر و زیبا تر شده بود . نمی دانم کلمه زیبا برازنده یک مرد است یا نه ؟ ! ولی چیزی در وجودش بود که قدرت فکر کردن و به دنبال کلمات مناسب گشتن را از من سلب می نمود . او را به پدرم معرفی کردم . ساعتها با هم صحبت کردند و اولین جمله ای که به پدرم گفت این بود :
- من دختر شما را خوشبخت خواهم کرد . می خواهم با او ازدواج کنم و می دانم که شما هم مخالفتی ندارید .
پدرم گفت که تنها آرزوی من خوشبختی دخترم است و بس ، اما لازم است که شما پدر و مادرتان را رسما به خواستگاری بیاورید . و جمشید هم پذیرفت .
آن روز پس از رفتن جمشید ، پدرم مرا نزد خود خواند و از من خواست که در مورد آینده بهتر بیاندیشم . پدرم با تردید اضافه کرد :
- دخترم نمی توانم قبول کنم که او مرد زندگی باشد . در رفتار و گفتارش نوعی تردید و دو دلی وجود دارد . شاید از چیزی وحشت داشته ، اما شهامت ابراز کردنش را ندارد .
- پدر ، او به من علاقمند است . این را هر کسی می تواند از نگاهش بخواند .
- دخترم ، یک اشتباه قابل جبران است ، اما دو اشتباه را نمی توان جبران کرد . سعی کن در انتخابت اشتباه نکنی .
- مطمئن باش پدر . او تنها مردی است که می تواند مرا خوشبخت کند .
- امیدوارم . . . امیدوارم .
در لحن کلام پدر ، تردید و بد بینی دیده می شد ، اما من عاشق بودم . عشق او چشمانم را کور کرده بطوریکه قادر به تشخیص حقایق نبودم . او تنها امید زندگانیم بود . بنابراین باید فقط در کنار او می ماندم .
باز هم ماهها گذشت با این حساب دو سال و اندی از مدت آشنایی ما می گذشت . در این مدت بار ها ، چون زن و شوهر های حسود ، با هم دعوا می کردیم ، قهر می کردیم ، ولی بلافاصله صلح و صفا برقرار می شد . دقیقه ای حاضر به جدایی از یکدیگر نبودیم . تا اینکه حس کردم به تدریج از علاقه اش به ازدواج کاسته می شود . برادرش هنوز ازدواج نکرده بود و ما ، در بلا تکلیفی بسر می بردیم . تحمل نیش و کنایه دوستان و فامیل را نداشتم . به هر کسی که برخورد می کردم به من می گفت که او خیال ازدواج ندارد بلکه تنها هدفش سوء استفاده از قلب پاک من است .
نمی خواستم حرفهایشان را بپذیرم ، اما ناچار بودم قبول کنم که او دارد مرا بازی می دهد . بک روز بالاخره از این وضع خسته شدم و اعتراض کنان گفتم :
- جمشید ، من دیگر از این وضع خسته شدم . خواهش می کنم دیگر به دیدن من نیا . از زندگی من برو بیرون . می دانم که تمام حرفهایت دروغ و ریا بود ، اما باز هم تو را می بخشم . برو و هر زمان که تصمیم به ازدواج گرفتی بیا . در غیر اینصورت ، دیگر مرا نخواهی دید .
در حالیکه اشک در چشمانش حلقه بسته بود گفت :
- من تو را دوست دارم . خودت هم این را می دانی !
- بسیار خوب ، هر دو همدیگر را دوست داریم ، ولی تو باید تصمیم بگیری . سه سال ، مدت کمی نیست . سه سال تحمل کردم . تمام زخم زبانها و نیشخند ها را به جان خریدم . دیگر حاضر نیستم مورد تمسخر و مواخذه اطرافیان قرار بگیرم . در عرض این مدت نسبتا طولانی ، پاکی و صداقتم را به تو ثابت کردم ، حالا زمان انتخاب رسیده ، یا مرا انتخاب کن ، یا آداب و رسوم خانوادگی را . من نمی خواهم خودم را به تو تحمیل کرده باشم بنابراین حق انتخاب را به عهده خودت می گذارم . . .
سپس با گریه از کنارش گریختم . چند روزی گذشت و در طول این مدت ، لحظه ای اشک دیدگانم خشک نگردید . یک بار دیگر او به دیدنم آمد و این بار ، باز هم از من خواست که منتظر آینده بمانم ، ولی من او را از خود راندم و گفتم :
- من دیگر نمی توانم به این وضع ادامه دهم . حیثیت و آبرویم در شرف نابودیست . خواهش می کنم راحتم بگذار .
او بدون گفتن جمله ای ، فقط گریه کرد و گریه کرد . چنان سوزناک گریه می کرد که دل سنگ نیز برایش به رحم می آمد ، اما من دیگر به این اشکهای دروغین عادت کرده بودم . حاضر نبودم بازیچه او باشم . او نیز به هیچ قیمتی حاضر نبود دست از سرم بردارد . به عناوین مختلف مزاحمم می شد . سر راهم قرار می گرفت و همانند کودکی بی پناه ، گریه می کرد . در ظاهر طوری وانمود می کرد که مرا چون بت می پرستد .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید