نمایش پست تنها
  #20  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو - فصل بیست و یکم


در اين ميان شقايق و هاله زندگي راحتي داشتند و شقايق به هيچ وجه نمي گذاشت دخترش دوباره از ارتباط او و شهروز بويي ببرد كم شدن تماس ها و روابط شهروز و شقايق سبب شده بود كه هاله در ذهن خود فكر كند همه چيز تمام شده و به روال عادي اش بازگشته پس ديگر پيگير جريان نشد و ذهن جوانش را به مسائل ذيگري معطوف داشت
شقايق به خاطر اينكه دخترش دوباره به او مشكوك نشود حتي سعي مي كرد مواقعي كه او در خانه نبود و به مدرسه يا كلاس هاي آموزشي يا تقويتي مي رفت با شهروز تماس بگيرد و اين موجب شده بود ذهن مسموم هاله از هر گونه سوطني نسبت به او پاك گردد.
از طرفي شقايق احساس مي كرد باز آرام آرام وابسگي اش به شهروز زياد و زيادتر مي شود و همچنين به خوبي مي دانست كه نبايد شهروز را بيش از اين به خود وابسته كند اما نمي توانست جلوي دلش را بگيرد و در برابر محبتهاي بي حد شهروز تسليم محض گشته بود ولي در پس ضمير ناخود آگاه اش كسي مرتبا به او نهيب مي زد و او را از ادامه اين راه پر مخاطره مي هراساند و فاصله سني اش را به يادش مي آورد.

بوي بهار از هر سو به مشام مي رسيد و پرنده پيام آور بهار در راه بود تا به همراه حود روح سبز بهار را بياورد و جان تازه اي به طبيعت و دلها ببخشد و درختان از شكوفه هاي زيبا پر شده و به زمين حال و هواي خوشي ارزاني مي داشتند.
در اين ميان فضاي دل شهروز و شقايق نيز با فرارسيدن بهار از عطر عشق سرشار شده و پرستوي عشق به لانه دلشان بازگشته بود آندو مرتبا با هم تماس داشتند و محبت روز به روز سينه پرمهرشان را مالامال تر مي ساخت.
و سپس گذشت با شتاب لحظات و روزها سال نو را با خود به ارمغان آورد.
پرندگان خوش ترنم در هر سو خبر از آمدن پرنده بهار مي دادند و وقتي پرنده خوش آواز بهار در آسمان آبي به پرواز درآمد ديگر پرندگان و همچنين انسان ها به استقبال اش شتافتند و به آواي زيايش گوش سپردند.
لحظات تحويل سال جديد براي شهروز با تمامي سال هاي ديگر تفاوت فراوان داشت.... او در كنار پدر و مادرش پاي سفره هفت سين زيبايي كه چيده بودند نشسته و در آن لحظاتي روحاني و دل انگيز جز به شقايق و عشقش به هيچ موضوعي ديگري نمي انديشيد.
زماني كه از تلويزيون صداي دعاي پيش از تحويل سال به گوش رسيد شهروز تنها براي سلامتي و بهروزي شقايق دعا مي كرد.
او دست به دعا داشت و براي عشقش دعا مي خواند از خدا مي خواست سال هاي بعد در كنار دلدارش پاي سفره هفت سين بنشيند و به هنگام تحويل سال نو دست او را در دست داشته باشد و چشم در چشم خمار از عشقش بدوزد...
و هنگامي كه ثانيه شمار ساعت روي لحظه تحويل سال ايستاد و به نشان حلول سال نو صداي شليك توپ به هوا بر خاست چشمانش را بست و چهره شقايق را در مقابل ديدگانش مجسم كرد با تجسم چهره زيباي محبوبش تمام پيكش را لرزش خفيفي در بر گرفت و دو قطره اشك از ديدگانش فرو غلطيد.
در اثر اين حال شيرين و خوشي كه روح و جان و جسمش را فرا گرفته بود لبخندي به لب آورد جشم هايش را گشود قطرات اشك را با نوك انگشت از چهره سترد و همان انگشتش را به زبانش كشيد.
در دل انديشيد خون دلي كه در راه عشق شقايق به چشم هاي مست عاشقش راه يافته و اين خون دل گرانبها سزاوار هدر رفتن نيست بايد آن را بوسيد و دوباره به بطن جان بازگرداند چون اين قطرات متبركند...
سپس از جايش برخاست پدر و مادئرش را بوسيد و عيد را تبريك گفت و دهانش را شيرين نمود دور از چشم مادر و پدر گوشي تلفن را برداشت و شماره منزل شقايق را گرفت پس از اينكه صداي گرم دلدارش را در گوش هايش طنين انداخت نفس عميقي كشيد و گفت:
- عيدت مبارك عزيز دلم

شقايق به دليل اينكه هاله در كنارش بود و نمي توانست سخني بگويد گوشي را گذاشت و تماس را قطع كرد.
شهروز به همين هم راضي بود مي خواست شقايق بداند او تحت هر شرايطي تنها به عشقش فكر مي كند و بس....
سپس كتاب حافظ را به دست گرفت تا در نخستين ساعات سال نو تفالي بزند.
در دل گفت:
(( اي حافظ به من بگو در اين سالي كه پيش رو دارين عشق بين من و شقايق چه خواهد كرد...))
كتاب را باز كرد و چنين خواند
تاب بنفشه مي دهد طره مشك ساي تو
پرده غنچه مي درد خنده دلگشاي تو
اي گل خوش نسيم من بلبل خويش را مسوز
كز سر صدق مي كند شب همه شب دعاي تو...

پس از خواندن شعر كتاب را بست و اين تفال را در آغاز سال نو به فال نيك گرفت.
بوي سال نو و عيد نوروز همه جا را در بر گرفته و بازار ديد و بازديد اين رسم كهن ايراني در تمام خانواده ها رواج داشت. در طول چند روز نخستين سال يكي دوبار شقايق به شهروز تماس گرفت و سال نو را به او تبريك گفت و در چهارمين روز سال قرار شد شقيق براي ديدار شهروز به منزلشان برود.
ان روز كسي در خانه شهروز نبود و همه براي بازديد به كرج رفته بودند.
شهروز انتظار ورود شقايق را مي كشيد حدود ساعت يازده صبح شقايق به خانه شهروز رسيد.
شهروز همچون هميشه پشت پنجره ايستاده و انتظار شقايق را مي كشيد و پس از ديدن او به سوي در دويد در را گشود و با شوق فراوان دست شقايق را در دست گرفت و پس از تبريكات مرسوم به خانه وارد شدند.
اينبار شهروز به جاي اينكه شقايق را مستقيما به اتاقش ببرد او را به سالن پذيرايي راهنمايي كرد تا طبق رسومات از او پذيرايي سال نو و عيد به عمل آورد.
پس از آن كه در حد لازم از عشقش پذيرايي نمود پيشنهاد داد كه به اتاق شخصي اش بروند شقايق نيز پذيرفت.
پس از ورود به اتاق شهروز عيدي هاي شقايق را از كمدش در آورد و به او داد. طبق معمول عيدي او نيز شامل چند هديه مختلف بود و شقايق را ذوق زده كرد..شقايق نيز از كيفش دو بسته بيرون كشيد يكي بزرگتر و ديگري كمي كوچكتر ...هديه بزرگ يك جلد كتاب حافظ اعلا و هديه كوچكتر نوار كاست بود. زماني كه شهروز هديه كوچكتر را گشود. شقايق گفت:
- اين نوار گلچيني از ترانه هاي خواننده محبوب من كريس دبرگ هست ترانه هايي كه برات ضبط كردم رو بيشتر از همه آهنگ ها دوست دارم.
- شهروز قاب كاست را گشود و از بوي عطر روح نوازي كه از داخل قاب بر مي خاست مست شد. شهروز ان را به بيني اش نزديك كرد و نفس عميقي كشيد بوي شقايق بود... بويي كه هميشه از تن شقايق مشامش را نوازش مي كرد...

شهروز گفت:
- عجب بوي مست كننده اي....

و پس از اينكه دوباره آن را بوييد افزود.
- عجيبه، منم اين خواننده را بيشتر از تمام خواننده ها خارجي دوست دارم
سپس به سوي ضبط صوتا رفت و نوار را داخل ان گذاشت پيش از اينكه ضبط صوت را روشن كند شقايق گفت:
- از همين جا كه روشنش كني همون ترانه اي شروع ميشه كه من هميشه به ياد تو گوش مي كنم. حرف دل من براي تو توي شعر همين ترانه گنجونده شده.
شهروز خنده شيريني كرد و براي اينكه به سخنان دل دارش زودتر پي ببرد به سرعت ضبط را روشن نمود.
صداي موزيك و پس از آن آواي خوش آهنگ ترانه خوان در اتاق پيچيد:
(( پاسخي وجود دارد كه روزي آن را خواهيم دانست
و تو بايد دردها را از خود براني
پيش از اينكه بتواني دوباره زندگي را آغاز كني
آري بگذار آغاز شود دوست من بگذار آغاز شود
بگذار اشك عشق از قلبت جاري گردد
و هر گاه در شبهاي تنهايي به نوري احتياج داشتي
مرا چون آتشي به درون قلبت ببر....

در حين پخش ترانه شهروز از مقابل ضبت صوت برخاسته جلوي پاي شقايق روي زمين نشسته دستهايش را در دست داشت و خيره در چشمانش مي نگريست پس از پايان ترانه بوسه اي روي انگشتان شقايق كاشت و گفت حالا نوبت منه كه ترانه محبوبم را از همين خواننده رو برات برات پخش كنم. سپس به سوي ضبط صوت رفت از قفسه نوارهايي كه كنار ضبط قرار داشت يكي را انتخاب كرد برداشت و ان را داخل دستگاه گذاشت
آوازه خوان چنين خواند:
(( به وقت سپيده دم از خواب بر مي خيزم احساس ناراحتي مي كنم
صداي تنفس تو را در كنارم مي شنوم
و در مي يابم كه خواب زماني را مي ديدم كه ممكن است روزي از راه برسد و تو در زندگيم نباشي
آهسته از بستر بيرون مي خزم از پله ها به طبقه پايين مي روم
هنوز از دلهره خوابي كه ديده ام ناآرام و غمگينم
به خوبي مي دانم كه به قدر كافي احساساتم را برايت ابراز نمي كنم
و نمي گويم تا چه حد برايم ارزش داري
وقتي شب هنگام از خانه خارج مي شوي بسيار زيبا به نظر مي رسي
و هر گاه قدم به هر جا مي گذاري توجه همه به تو جلب مي شود
زماني كه در كنارت ايستاده ام غروري خانه قلبم را تسخير مي كند
اين غرور از اينست كه مي دانم تو امشب اينجا در كنار من هستي
تو محبوب مني يار و ياور مني تو به من اميد مي بخشي
تو به من نيرو مي دهي و مرا با خودت به دوردست ترين ساحل آرزوها مي بري
و با توست كه مي خواهم به جاودانگي برسم
آري با توست كه به جاودانگي خواهم رسيد...

اينبار شقايق بود كه دست شهروز را مي فشرد و با نگاهش تحسينش مي نمود
مدتي به همين شكل سپري شد شقايق گفت:
- شهروز جان ما هفته دوم عيد رو عازم شماليم
- به سلامتي كجاي شمال مي خواين برين؟
- بين نوشهر و علمده يه روستايي هست به نام آندرور بهش اتارور هم مي گن...
- جا دارين يا ميخواين اجاره كنين؟

شقايق سرش را به علامت تاييد فرود آورد و گفت:
- يه ويلا كنار درياي خانوادگي داريم كه هر وقت هر كدوم مي خوايم مي ريم اونجا

شهروز نگاه عاشقانه اش را به چشمان خمار شقايق دوخت و گفت:
- باهان تماس مي گيري؟

شقايق لبخنده شيرينش را به روي شهروز پاشيد و گفت:
- حتما اگر موقعيت بشه حتما باهات تماس مي گيرم.
- پس منتظرت هستم

شقايق دست شهروز را فشرد و گفت:
- باشه...

سپس شقايق براي رفتن آماده شد و پس از چندي با شهروز خداحافظي كرد و رفت.
آنها آن روز را با هم ديدار خوبي داشتند و شهروز خيلي راضي به نظر مي رسيد.
كسي نمي دانست سرنوشت اين عشق به كجا ختم مي شود جز فرشته سرنوشت كه در گوشه اي نظاره گر خلق صحنه هاي عاشقانه اي بود كه اين دو دلباخته قصه ما خالقش بودند.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید