نمایش پست تنها
  #19  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو (فصل بیستم )
مقدمات عمل جراحي شقايق از فرداي همانروز با شتاب آغاز شد و در طول اين مدت شهروز در تمامي لحظات همراه شقايق بود.
سرانجام پزشك معالج زماني را براي جراحي مشخص نمود و شقايق در بيمارستان بستري شد تنها در اين زمان بود كه شقايق از شهروز خواست همراهش به بيمارستان نيايد چون هاله و بستگانش در آنجا بودند و حضور شهروز در بيمارستان ايجاد خطر مي كرد.
شبي كه فردايش شقايق را به اتاق عمل مي بردند برف سنگيني مي باريد شهروز از خانه بيرون آمد و به قدم زدن در برف ها پرداخت. نگراني از حال شقايق بي قرارش كرده بود دانه هاي درشت و سپيد برف يكي پس از ديگري به نرمي بر روي موهايش مي نشستند و حال خوشي به او مي بخشيدند.
دلش مي خواست شقايق در كنارش بود تا با هم از قدم زدن بر روي برف هاي يكدست زمستاني لذت مي بردند.
صبح روز بعد شقايق را عمل كردند و غده را از داخل رحمش خارج نمودند هر چند عمل بسيار ساده بود ولي شهروز از صبح زود دست به دعا داشت و براي سلامتي عشقش دعا مي كرد.
حوالي عصر شقايق با شهروز تماس گرفت و از بهبود حالش او را با خبر نمود خوشبختانه غده خوش خيم بود و جاي گراني وجود نداشت
جراحي شقايق با موفقيت انجام شد چند روز بعد از اينكه شقايق از بيمارستان مرخص و به خانه منتقل گشت يك روز كه كسي در خانه شقايق نبود شهروز به عيادتش رفت و از اينكه مي ديد نتيجه عمل رضايت بخش بود است بسيار خوشحال بود.
روزها پي در پي از راه مي رسيدند و با سرعت باور نكردني با شتاب از پي هم مي گذشتند و رفته رفته روزهايي پاياني زمستان خبر از ورود بهار مي دادند.
روز تولد شقايق شهروز از خواب برخاست پس از رسيدگي به امور شخصي روزانه با شقايق تماس گرفت و وقتي صداي او را از پشت خط شنيد پيش از هر سخني بلافاصله ترانه تولد مبارك را به وسيله ضبط صوت برايش پخش نمود و بعد خودش تولد شقايق را به زيباترين وجه ممكن تبريك گفت.
شهروز لحظه به لحظه خودش را در عشق شقايق غرق تر مي ديد و از اين غوطه ور شدن در درياي بيكران عشق شقايق لذت ها مي برد. هر روز كه احساس مي كرد عشقش به شقايق زيادتر از گذشته شده به درگاه ايزد منان سجده شكر به جاي مي آورد و از خداوندي كه درهاي عشق را هر روز بيش از پيش به رويش مي گشود سپاسگزار بود.
متاسفانه شقايق به علت عديده نمي توانست روز تولدش شهروز را ببيند ولي به او قول داد در اولين فرصت قرار ملاقاتي با او بگذارد.
يك هفته گذشت تا اين انتظار به سر رسيد و قرار شد شقايق براي ديدار با شهروز به خانه شان برود.
شهروز از صبح زود مشغول تهيه مقدمات ورود شقايق شد چندين هديه زيبا و عاشقانه برايش تهيه كرده و آنها را به زيباترين وجه ممكن تزيين كرده بود.
بعد از ظهر آن روز كسي در منزل شهروز نبود و شرايط براي ديدار آنها فراهم بود از روز پيش شهروز موضوع را با مادرش در ميان گذاشته و با هزار و يك جور التماس مادرش را راضي كرده بود تا شرايط را براي ديدار آنها فراهم نمايد مادرش نيز به شرطي كه زمان اين ديدار كوتاه باشد رضايت به اين داده بود كه آنها يكديگر را در خانه ببيند.
ظهر فرا مي رسيد شهروز كيك كوچكي تهيه كرده بود روي ميز كوچكي در تاقش مقابل يكي از كاناپه ها گذاشت دور تا دورش را با هدايا و بادكنك هاي رنگي كه هر كدام پيام دوستت دارم را نوشته بود مزين كرد. انواع و اقسام كاكائو ها و تنقلات را دور آنها چيد. دو شمع كه عدد هجده را نشان مي داد روي كيك گذاشت و منتظر ورود شقايق شد.
شب قبل متن عاشقانه اي تهيه كرده بود تا وقتي شقايق را مي بيند و به او تسليم كند در متن چنين نگاشته بود:
اي آرام دل بي قرارم.
در هجرانت چشم هايم باران عشق مي بارند. مي بارند و مي بارند تا اين سوي ناچيزي كه مانده است را هم از دست بدهند و در سياهي دنياي خود جز نقش روي ماه تو در عالم خيال تصور نكنند.
تو كجايي كه دور از تو دل شكسته ام حتي طاقت آهي را ندارد و من كه در غم عشقت مي سوزم از حريم حرم پاك اين دل كه آشيانه عشق توست پاسباني مي كنم تا در ان جز انديشه عشق اتشينت هيچ جاي نگيرد.
سينه تنگم مالامال اندوهي تلخ است. در ميان سينه ام سوزشي احساس مي كنم گويي اين دل است كه از سوختنش عطر عشق به مشامم مي رسد و تنم را از عشق مي سوزاند سراپا همچون ديوانه اي گم كرده رهن به دنبال درهاي عشق مي گردم تو مي داني اين درهاي فنا شدن كجاست؟! مي خواهم در راه عشقت فنا شوم و نابود گردم....
دل من فدوي مهرباني اي توست. عشق هر روز به تكرار تو بر مي خيزد و هر صبح وقتي به ياد عشق پاكت ديده مي گشايم چشم هايم هنوز از شبنم اشك تر است.
من كه باشم تا در غم عشق تو غرقه شوم؟ هفت شهر عشق را كه بزرگان سلف در اوصافش سخنها فرموده اند و شعرها سروده اند فقط در راه مهر و محبت تو مي توان سير كرد.
عجايب هفت گانه دنيا در شب بي نظير چشمهايت خفته اند. چشم هايي كه قصه پرداز رويا هاي شيرين مشرق زمين است. چشمهايي كه از قدرت جادويي فوق العاده اي برخوردارند و .... و چشم هايي كه دلم را چه زيبا صيد خود كرده اند و اين صيد بيچاره چه دلنشين زير پاي صياد خود جان مي دهد. اما اي واي اگر صياد من غافل شود از ياد من قدرم نداند...چون اين صيد ناچيز به اميد نظر كردن صيادش بر او زنده است و بدون آن نگاه ها خواهد مرد.
نشد يك لحظه از يادت جدا شوم تو كه دنيايي عشق را به كام جانم كه بي تو بي قرار شده ريختي حال بگذار تا گلدان دلم با گل روي زيباي تو آراسته باشد و اين گلدان بي گل نماند. چون خاكش را به اسم تو و بوي تو ريخته اند و در آن گل ديگري جاي ندارد و نخواهد داشت. چرا كه هر گل ديگري با خاك عشق تو نمي تواند زنده بماند و پژمرده مي شود و خواهد مرد و گلدان دلم پذيراي گل ديگري نمي شود زيرا، گل هاي ديگر به جز تو برايم همه خارند.
چون من هرگز عاشق نخواهي يافت و من كه جرمم عشق ورزيدن به توست ، عاقبت بر فراز حلقه دار بي وفاييت با دلي عاشق و ديوانه دست و پا خواهم زد و فداي دوست داشتنت خواهم شد و دل مهربانت روزي برايم تنگ خواهد شد، چرا كه چون من عاشق نخواهي يافت و كسي چون من فدايت نخواهد شد و بدان به غير از من هر كه مدعي اين سخن هاست تو را مي خواهد بفريبد چون حرف ان چشمان پرستاره را كس ديگري نمي خواند و نمي داند و با دلش لمس نمي كند نمي دانم تا كي بايد در اين امتحان سخت توسط تو آزمايش شوم.....
اي فرمانرواي سرزمين دل عاشقم تو به من بگو جواب دلم را چه بگويم اگر ز تو پرسد به او چه بگويم؟ با دل شكسته ام چه كنم؟ دلي كه از آتش بي تو بودن سوخت و اين داغ كه من بر دل ديوانه ام نهادم جمله جهان را مي سوزاند و من تحمل بار سنگينش را كردم.
اي طپش هاي دل حزينم روزي ساعتي خواستم بگويم كه عاشقت هستم . اما اي اميد جان در آن لحظه ذهن من از فواره ها بالاتر از زندگي پر بارتر و از اميد ها سرشار شد و حس كردم تو از نگاهم رازم را خوانده باشي اما اينك بدون تو و نفس هاي گرم و نوازشگرت تنهايي را با تمام ابعادش حس مي كنم و قطره قطره عشقم را با تمام ذرات وجودم در يك جمله مي گنجانم و مي گويم عزيزم دوستت دارم و بدون تو خود را تنها و بي كس مي بينم. چرا كه هجرانت پاييزي سخت براي دلم بود كه در آن برگزيزان عشق را به تماشا نشستم و رنج كشيدم.
بيا و نظري به راهي كه رفته اي بينداز بر رد پاي عشق تو كه بر دل پژمرده از دردم نشسته نگاه كن ببي دلي كه مي تواند آشيانه مطمئن عشق تو باشد چگونه زير چنگال تيز و برنده عقاب دوريت كه هر لحظه پنجه هايش را بيشتر و بيشتر به ديواره دل غرق در خونم فرو مي كند و ان را به آن ضربه اي كاري بر پيكره نحيف دلم به رسم يادبود بر جاي مي گذارد خود را سپر كرده و مي كوشد تا ذره اي از محبت تو را كه درون صندوقچه خود همچون گنجينه اي گرانبها نگهداري مي كند كاسته نشود بلكه در هر لحظه و در هر طرفه العين صدبار برايت جان مي دهد و ديوانه تر مي گردد اما خاصيت تو چنان عاشق سوختن كه چيزي هم براي تابوتش باقي نخواهي گذاشت.
بيا تا بي تو پرپر نزنم بگذار كنارت زندگي را زيبا ببينم تا رنج زيستن با دستهاي گرم و عاشقت برايم گوارا گردد.
با نگاهم به تو التماس مي كنم تا برگردي و دلم را تنها و بي كس در اين تندباد تلخ بي مهري نگذاري.
احساس چيزي نيست كه بتوان آن را هدايت يا كنترل كرد احساسي كه كنترل شود ديگر احساس نيست پس به احساساتت آزادي بده تا تو را به اوج وفا و صفا و صميميت و مهرباني سوق دهد.
من كه زير شمشير غمت رقص كنان مي روم حيف است زير بار بي وفاييت پايمال شوم و سزاوار اين همه رنج و محنت نيستم چرا به زجر كشيدنم نمي انديشي؟ مزد اينهمه قدح پرشراب جاويدان عشقم باشي؟ اما بدان اگر باشي يا نباشي هميشه قدح پر شراب عشقم باقي خواهد ماند ولي زندگي برايم چه زيباست اگر هميشه باشي...
تو اي محبوبه شبهايم نمي دانم تو مي داني كه از تب در ميان بسترم چون شمع مي سوزم؟ براي ديدن رويت دو چشم اشكبارم را به روي ماه مي دوزم؟
عزيز عزيز تر از جانم جدايي هرگز حيف خاطره ها نمي شود دست هاي تو با نوازش هاي مهربانانه اش و چشم هايت كه گوياترين نگاه هاي دنيا را در خويش دارند هميشه بزرگترين عشق ها را برايم مي آفرينند پس تا زا روزگار جدانشده ام مرا بگير تا تنهايي دوستم نشده مرا پيدا كن مرا دوست داشته باش مرا به دست فراموشي مسپار مرا به دست فراموشي مسپار....

متن را در پاكتي كنار هدايا گذاشت.
انتظار لحظه به لحظه چنگ به دل شهروز مي كشيد تا لحظه ورود شقايق نزديك شد. او از لحظاتي پيش پشت پنجره نشسته و انتظار ورود شقايق را مي كشيد هنگامي كه او را ديد كه از خم كوچه عبور كرده و به سوي منزلشان پيش مي آيد به طرف كيك دويد شمع ها را روشن كرد و بعد پيش از اينكه شقايق كاملا مقابل در خانه برسد و زنگ بزند با شتاب به سوي در پرواز كرد و آن را گشود با لبخندي محبت آميز او را پذيرا شد، سپس دستش را گرفت و بوسه اي گرم روي آن كاشت.
شهروز سر از پا نمي شناخت مثل پروانه اي كه گرد شمع مي گردد، دور شقايق مي گشت او از عشق شقايق سرشار بود و شقايق هم...
به خانه وارد شدند و شقايق پس از اينكه باراني اش را از تن در آورد به سوي اتاق شهروز روان شد ابتدا متوجه صحنه زيبا و شورنگيز داخل اتاق نشد ولي با نخستين گامي كه به داخل اتاق گذاشت بر جايش ميخكوب گشت.
شهروز از پشت سرش مي امد و كوچكترين واكنش هاي شقايق را زير نظر داشت لبخند شيريني روي لب هاي شقايق شكوفا شد سرش را چرخاند و نگاهي به شهروز انداخت كه توسط ان نگاه تمام حرف هاي دل عاشقش را يكجا به دل شهروز منتقل كرد سپس دست هاي شهروز را در دستانش گرفت فشرد و گفت:
- به خدا نمي دانم در برابر اينهمه احساس و عشق و محبت بايد چي بگويم.....

شهروز لبخند شيريني به رويش پاشيد و گفت:
- تولدت مبارك عشق من.
- امروز بهترين روز عمر منه بهترين تولدي كه تا حالا داشته ام....

شهروز دست هايش را از دستان شقايق بيرون كشيد و بازوانش را گرفت و گفت:
- عزيزم روز تولد تو روز شكوفايي زندگي منه.....

سپس او را به طرف كيك و هدايا چرخاند و ادامه داد:
- بدو برو شمعها تو فوت بكن آب شدن.

شقايق نگاهي به كيك هدايا بادكنك ها كاكائوها و پس از آن به شمع ها انداخت در اين زمان نتوانست جلوي خنده اش را بگيرد و در ميان خنده هايش گفت:
- اين چه شمعيه؟ مگه من هجداه سالمه؟

شهروز قيافه حق به جانبي گرفت و گفت:
- آره ديگه مگه چند سالته؟ تازه هنوز هجده سالتم نشده...

از سخنان شهروز و حالت چهره اش بر خنده شقايق افزوده شد و گفت:
- چقدر تو خوبي...مهربونيات منو ديوونه مي كنه...مي خواي بگي من هم سن و سال تو هستم؟!!!

شهروز بدن اينكه چيزي بگويد دست شقايق را گرفت و به طرف كيك و شمع هايي كه روي آن نشسته و ديده روشن و آتشينشان را بر روي اين صحنه هاي عاشقانه خلقت و كبوتر ان عاشق كه دور هم مي چرخيدند دوهته بودند كشيد.
شقايق پشت ميز به روي كاناپه نشست و شهروز چنين خواند:
- بيا شمع ها رو فوت كن كه صد سال زنده باشي....

او چندين بار اين شعر را خواند و شقايق شمع ها را فوت كرد شهروز كف زد و بعد چاقويي تزئين شده به دست شقايق داد و گفت:
- زود باش كيك رو ببر

شقايق چاقو را از دست شهروز گرفت روي ميز گذاشت يكي از هدايا را برداشت و گفت:
- اول بايد كادو ها رو باز كنم.

و مشغول باز كردن هدايا شد پس از باز كردن هر هديه از ديدگانش برقي مي جهيد و با اين برق ها شراره هاي عشق در دل شهروز زبانه مي كشيد سپس شهروز پاكتي كه محتواي متن شب گذشته بود را به دست شقايق داد و گفت:
- اينو براي تو نوشته ام بخون...
شقايق پاكت را گرفت درون كيفش گذاشت و گفت:
- بهتره وقتي تنها هستم بخونم بيشتر بهم مي چسبه....
- هر طور ميلته.

شقايق قطعه اي از كيك را بريد داخل بشقاب گذاشت و ان را به سوي شهروز گرفت شهروز ابتدا بوسه اي روي دستهاي شقايق كاشت و بعد بشقاب را از دستش گرفت و مشغول خوردن كيك شد . قطعه كوچي از آن را جدا كرد و به طرف دهان شقايق برد شقايق خنده اي كرد دهانش را گشود و كيك را از دست شهروز خورد.
سپس به گيتار شهروز اشاره اي كرد و گفت:
- نمي خواي برام يه آهنگ قشنگ بزني و باهاش بخوني؟

شهروز خنديد از جايش برخاست و به طرف گيتار رفت ان را به دست گرفت لبه تختش نشست و با انگشت هاي ظريفش به نواختن گيتار پرداخت در حيت نواختن ساز با صداي دل انگيزش ترانه هاي عاشقانه دلنشيني براي عشقش مي خواند.
فضاي اتاق شهروز را هاله اي از شادي و عشق در خود فرا گرفته بود و لحظه ها در خوشي مي گذشتند.خداي عاشقان به قدري مهربان است كه هرگز نمي خواست در را به روي عشق آندو ببندد و هيچ گاه زير لب به ديوانگي هايشان نمي خنديد...
شهروز ميز مقابل شهقايق را كناري گذاشت جلوي پايش روي زمين نشست دستهايش را در دست گرفت و گفت:
- عزيزم اميدوارم هزار سال بشي و سال ديگه تولدتو كنار هم جشن بگيريم بدون هيچ مشكلي و محدوديتي.....

شقايق خنديد و با نگاهي عاشقانه در جشمان شهروز ديده دوخت و گفت:
- منم اميدوارم ولي به همينشم راضيم.

آنها ساعتي كنار هم سخن از عشق و دلدادگي در گوش يكديگر سر دادند همچون پرندگان عاشق چهچهه زدند و از محبت نهفته در دلشان گفتند و پس از آن شقايق عازم رفتن شد.
شهروز همچنان دست او را در دست داشت در عمق چشمانش غم غريبي نهفته بود دستهاي شقايق را فشرد و گفت:
- عزيز دلم وقتي به زمان او مدنت نزيك ميشه دل تو دلم نيست و از شدت شوق و هيچان سر جام بند نيستم اما امان از وقتي كه مي خواي بري دلم مي خواد توي سينه ام بتركه هنوز نرفتي دلم بات تنگ مي شه... چي ميشد تو مال خودم بودي و هرگز از هم جدا نمي شديم؟

شقايق خنديد و گفت:
- تا ببينيم آينده چي ميشه...

شهروز گفت:
- از لحظه اي كه توي ماشين مي شيني دلم برات يه ذره ميشه .. اصلا انگار نه انگار كه تا حالا پيشم بودي در همين حين اتومبيل تاكسي سرويس رسيد و راننده زنگ در را به صدا در آورد.
- شقايق به آرامي دستش را از دست شهروز بيرون كشيد و به سوي در حركت كرد شهروز جلوي در خانه پيش از اينكه شقايق در را باز كند بوسه اي روي دستانش كاشت خداحافظي گرم و عاشقانه اي با او كرد و شقايق سوار بر اتومبيل از مسير ديد شهروز خارج گشت...

شهروز به خانه بازگشت و در دل احساس دلتنگي شديدي نمود اين همان عشق بود كه لحظه به لحظه بيشتر فضاي دل و وجود شهروز را به محاصره خود مي كشيد.
شهروز پر بود.... پر از عشق شقايق و اين اشباع پاياني نداشت.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید