نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه قسمت پنجم
مثل هميشه صبح فرا رسيده بود فروزان همچون روزهاي قبل سوزي را اماده كرد دخترك زودتر از مادر از خانه خارج شد و در راه پله ايستاد فروزان نيز به دنبال كارتش مي گشت اما ان را پيدا نمي كرد
در راه پله ها بهرام در حال پايين آمدن با ديدن دخترك لبخند زد و گفت
- سلام خانم كوچولو
سوزان نگاهش كرد و گفت
- سلام تو همون آقاهه هستي كه از مامانم ترسيدي يادته!!
بهرام خنديد و گفت
- اي شيطون تو هنوز يادته ببينم اسمت چيه؟
- سوزان، اما همه بهم مي گن سوزي اسم تو چيه؟
- اسم من بهرامه كجا داري مي ري؟
- نمي دونم يا خونه خاله فرزانه يا مهد كودك
بهرام كه از لحن كودكانه او خوشش امده بود پرسيد
- چند سالته كه اين قدر زبون داري خوشگله؟!
- چهار سالمه تازه زبون من يه ذره ست نگاه كن!
و زبانش را در آورد بهرام حسابي خنده اش گرفته بود بعد از لحظاتي فروزان كه كارتش را از زير تخت سوزان پيدا كرده بود با عجله بيرون آمد و گفت
- بدو سوزي بدو كه داره دير مي شه
بهرام با ديدن او گفت
- سلام صبح بخير
- سلام صبح شما هم بخير سوزي بريم
- مامان اسم اين اقاهه رو مي دوني ؟ من مي دونم
- تو اسم همه رو مي دوني عزيزم
در حال پايين رفتن از پله ها بودند و بهرام نيز پشت سرشان بود سوزان او را نگاه كرد و گفت
- بهرام جون مي تونم تو رو عمو صدا كنم؟
- چرا نتوني عزيزم؟ حتما مي توني
- اخ جون يك عموي ديگه ام پيدا كردم هورا
فروزان در حاليك ه لبخند مي زد به او نگاه كرد و چيزي نگفت بيرون از اپارتمان فروزان و دخترش راهشان را گرفتند و رفتند و بهرام نظاره گر رفتن انها بود. از روزي كه فروزان را ديده بود احساس مي كرد كه ديگر جايي در دنيا برايش نيست مدام احساس خفگي مي كرد. دوست داشت هر لحظه اين دختر را ببيند اما با وجود آن كودك مي دانست كه اشتباه مي كند مي دانست كه نبايد احساسي درباره اين زن زيبا داشته باشد چرا كه او حتما ازدواج كرده و بهرام نبايد راه خطا مي رفت
فروزان سوزي را به مهد كودك برد و از انجا به شركت رفت
فرزانه شماره تلفن محل كار فرهاد را گرفت بعد از لحظاتي ارتباط برقرار شد
- سلام فرهاد فرزانه ام
- سلام عزيزم حالت چطوره اتفاقي افتاده؟
- نه مگه بايد اتفاقي بيفته تا من به تو زنگ بزنم؟
- خيلي خب عصباني نشو
فرزانه با ناراحتي پرسيد:
- فرهاد ! فردا شبو چه كار كنيم؟ فروزانو...
- نگران نباش حل مي شه
- آخه چطوري؟
- من مي رم با فزروان حرف مي زنم راضيش مي كنم نگران نباش
- اما من مطمئنم كه قبول نمي كنه سوزانم نياورده اين جا
- ناراحت نشو ما بايد اونو درك كنيم نگران فردام نباش عزيزم به فكر خودت باش
- چطوري به فكر خودم باشم در حاليك ه خواهرم ناراحته؟
فرهاد با مهرباني گفت:
- آخه عزيزم با دل سوزي كه چيزي درست نمي شه من قول مي دهم همين امروز برم و با فروزان صحبت كنم خوبه؟
- ممنونم تو خيلي خوبي اما قول بده زود برگردي خونه و بگي چي شد:
- چشم قول مي دم فعلا اگر كاري نداري خداحافظي مي كنم چون كليك ار دارم
- باشه مغذرت مي خوام كه مزاحمت شدم . فعلا خداحافظ
فرهاد گوشي را گذاشت و به نقطه اي خيره شد بعد از لحظاتي دوباره كارش را دنبال كرد تصميم داشت هر چه زودتر كارش را تمام كند و به دنبال فروزان برود
فروزان نيز بعد از پايان يافتن ساعت كارش طبقف معمول از شركت خارج شد درحال رفتن در پياده رو بود كه اسم خودش را از پشت سر شنيد برگشت و فرهاد را ديد لبخندي زد و گفت
- سلام تو كه منو ترساندي
- سلام عيب نداره يكي طلب تو
خنديد و ادامه داد:
- بيا بريم مي رسونمت خودم هم كارت دارم
- بايد اول بريم مهد سوزي رو...
- خودم مي دونم در ضمن بايد سوزانو مي بردي پيش فرزانه خيلي ناراحتش كردي
- باور كن اصلا حوصله نداشتم فكر مي كنم سوزانو مهد بذارم بهتر باشده اين طوري راضي ترم
- شايد تو راضي باشي اما فرزانه رو ناراحت مي كني
فروزان سوار ماشين فرهاد شد و گفت:
- مي دوني فرهاد من اصلا قصد ناراحت كردن فرزانه رو ندارم اما نمي خوام با حرفهاي بيهوده هر دومونو ناراحت كنم
فرهاد با مهرباني گفت
- مي فهمم به خدا دركت مي كنم اما... تو هم خيلي سخت مي گيري
- آره ، با اين حال اطرافيانم بايد دركم كنند به هر حال تمومش كن خواهش مي كنم
فرهاد لبخندي زد و گفت
- چشم دختر عموي عزيزم
- خب حالا بگو ببينم چي شده كه امروز اومدي دنبال من؟
- براي حرف زدن براي خواهش التماس و تمنا
فروزان خنديد و گفت:
- ديوونه چرا چرت و پرت مي گي ؟ حرفت ور بزن
- چه عجب ما خنده رو تو چهره شما ديديم
- طفره نرو بگوببينم چي شده؟
- راستم مي خواستم بگم كه.... ببين درباره مهموني فرداست
- مهموني فردا؟
فرهاد با اضطراب گفت:
- خب اره ديگه همون كه....
- واي فرهاد دوباره شروع نكن ها من كه گفتم نمي يام
- آخه چرا؟ دليل تو چيه؟ چرا اعصابمونو خورد مي كني؟
- ببين فرهاد من همچين قصدي ندارم ولي نمي تونم چطوري بگم...
- خودت دليلش رو بگو
فروزان با ناراحتي گفت
- همه دليل منو مي دونند
- حتما مي خواي بگي كه دليلت خجالته ترسه آره؟
- رسيديم صبر كن الان مي رم سوزانو مي يارم
و بعد پياده شد فرهاد مشتي بر فرمان ماشين كوبيد و گفت
- آخه لعنتي اين ديگه چه بازييه كه در مي ياري آه...
لحظاتي بعد فروزان در حاليكه دست سوزان را در دست داشت آمد و سوار ماشين شد
- سلام عمو
فرهاد با مهرباني جواب سوزي را داد و حالش را پرسيد سوزي هم با خوشحالي جواب را داد و شروع كرد به خواندن شعر فرهاد حركت كرد و گفت
- خب فروزان
فروزان با تعجب به فرهاد نگاه كرد او گفت
- ببين فروزان تو بايد قبول كني خواهش مي كنم
- فرهاد به خدا نمي تونم امادگي روبه رو شدن با عمو اينا رو ندارم از نگاه كردن به چشم هاي عمو وحشت دارم از همه خجالت مي كشم
- آخه دختر خوب اين چه حرفيه كه مي زني بابام ديگه فراموش كرده اون هنوزم مثل اون روزها دوستت داره تو رو دختر خودش مي دونه مثل فرزانه
- مسئله فرزانه از من جداست تازه عمو هيچ وقت اون وقايع رو فراموش نمي كنه
- بس كن دختر بايد بدوني كه خيلي داري سخت مي گيري.
- آخه تو مي گي چه كار كنم؟
- فرهاد خيلي راحت گفت
- هيچي قبول كن و بيا خب؟
فروزان سكوت كرده بود سوزان هم با تعجب به ان دو نگاه مي كرد فروزان مردد پرسيد
يعني تو مي گي بيام؟
فرهاد با خوشحالي گفت
- معلومه كه مي گم بياي فكر مي كني اين همه التماس به خاطر چيه؟ خب به خاطر اينه كه تو بياي ديگه
- آه فرهاد من هنوز شك دارم
- اصلا شك نكن تازه خودم فردا شب مي يام دنبالت و مي برمت خونه مون چطوره؟
فروزان فقط سرش را تكان داد واقعا نمي دانست كه كار درستي مي كند يا نه به خانه رسيد فروزان گفت
- ممنون كه امروز ما رو رسوندي و تو زحمت افتادي لطف كردي
- خواهش مي كنم
فروزان در حالي كه تبسمي بر لب داشت پياده شد سوزان هم گفت
- عمو فرهاد چي چي مي گفتيد؟
فرهاد با خوشحالي لپ دخترك را كشيد و گفت
- آخه تو چي كار داري فضول خانم
او نيز خنديد و پياده شدند فرهاد در پايان قرار فردا را ياد آوري كرد و رفت سوزان رو به مادرش كرد و گفت
- مامان فردا مي ريم خونه خاله فرزانه مهموني؟
فروزان لبخند زنان تاييد كرد و سوزان نيز با شادماني خنديد
فرزانه خوشحال و ناباورانه به فرهاد كه مي خنديد نگاه كرد فرهاد نيز به فرزانه اطمينان داد كه فروزان فردا در مهماني خانوادگي انها شركت خواهد كرد فرزانه با نگاه پر مهرش از فرهاد تشكر كرد و به او فهماند كه چقدر دوستش دارد...
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید