نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 03-01-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو (فصل نهم)

پس از اینکه شهروز و شقایق تماس خود را قطع کردند هر کدام برای برنامه ریزی فردایشان فکری در ذهن داشتند. شقایق هاله را صدا زد و گفت: - دخترم فردا من باید برم بازار چند جا کار دارم یکمم باید خرید کنم - هورا فردا منم باهات می آم - نه نمی تونم تورو با خودم ببرم هوا گرمه و حالت بد میشه - پس من تنهایی چکار کنم؟ - هیچی می گم صبح زود خاله نسرین بیاد دنبالت و تا عصر ببرتت پیش خودش - اخ جون می رم خونه خاله نسریت ...چه خوب... و شقایق که برنامه اش درست از آ ب در آمده بود از جایش برخاست, به سمت دخترش رفت او را در آغوش کشید و بوسید سپس برای تهیه شام به آشپزخانه رفت شهروز به سراغ مادرش رفت و گفت: - مامان فرده ساعت چند می ری خونه خاله اینا؟ - چطور مگه؟ - می خوام ببینم اگه ساعتمون بهم می خوره منم با خودت تا یه مسیری ببری چون اون طرفا کار دارم - حدود ساعت نه نیم میرم تو هم همون ساعت کار داری؟ - نه من باید ساعت یازده از خونه برم بیرون عیبی نداره خودم میرم - خب منم همون ساعت میرم - نه مامان شما همون ساعتی که قراره بری برو منم خودم می رم - باشه پسرم ناهار میای خونه خاله ات؟ - نه برای ناهار باید برگردم شرکت کارم خیلی زیاد دشه - باشه هر جور راحتی شهروز به اتاقش برگشت گوشی تلفن را برداشت و به فرامرز تلفن زد پس از احوالپرسی گفت: - فرامرز برام کار پیش آمده و فردا نمی تونم بیام شرکت خودت کارای منم انجام بده. - چیه چه خبره با شقایق قرار داری؟ - آره قراره فردا ناهار بیاد خونمون - مامانتو چکار می کنی؟ - فراره بره خونه خاله م - ای ناقلای فرصت طلب..... و پس از کمی صحبت های دیگر شهروز تماس را قطع کرد و خودش را برای صبح فردا و دیدار با شقایق آماده نمود صبح روز بعد شهروز مثل روزهای دیگر با تلفن شقایق از خواب بیدار شد کمی با هم حرف زدند و قرار ساعت آمدن شقایق را با هم چک کردند شهروز که از روز قبل از برنامه مادرش خبر داشت می دانست ساعت نه و سی صبح از خانه بیرون می رود و تا غروب کسی در خانه نخواهد بود از شقایق خواست زودتر به منزلشان بیاید و او هم پذیرفت... پس از پایان مکالمه تلفنی شهروز از بستر بیرون آمد شاد و شنگول مشغول تهیه تدارکات ورود شقایق به منزلشان شد غذا پخت اتاقش را جارو و گردگیری کرد هر چیز را در حای خودش قرار داد و آمده پذیرایی از شقایق شد. رفته رفته به زمان ورود شقایق به خانه نزدیک می شد و دل شهروز شور می زد که چیزی کم و کسر نباشد چیزی به ساعت تعیین شده باقی نمانده بود که فکری در مغز شهروز جرقه زد ...به سرعت خودش را به باغچه منزلشان رساند یک شاخه گل سرخ درشت از باغچه چید و به داخل خانه بازگشت تند و سریع تیغ های آن تک شاخه زیبا را جدا کرد و ان را به طرط زیبایی تزیین نمود درست همان وقت که کارش به پایان رسید و درست سر ساعت ده صبح زنگ در به صدا در امد قلب شهروز به شدت شروع به تپیدن نمود از پنجره به بیرون نگاه کرد و شقایق زیبا را دید که پشت در ایستاده است ندانست چگونه خودش را به در خانه راند و در را گشود وقتی نگاهش در نگاه و لبخند شقایق گره خورد زانوانش سست شد و به زحمت جلوی خودش را گرفت تا به روی زمین ننشیند دلش می خواست شقایق را در آغوش بگیرید و بفشارد ولی افسوس.... شاخه گلی که در دست داشت به سوی شقایق دراز کرد به زحمت لبخندی به لب آورد و با صدایی لرزان گفت: - گل برای گل..... و سپس افزود - سلام شقایق که این صحنه زیبا به وجد امده بود شاخه گل را از دست شهروز گرفت سپس دستش را محکم در دست های گرمش فشرد و گفت - تو همیشه یه سورپرایز برای من داری ..علیک سلام... بعد زیر چشمی به شهروز نگاه کرد و ادامه داد: - تعرف نمی کنی بیام تو؟ شهروز خندید و گکفت: - خونه خودته عزیزم قدمت روی تخم چشمام سپس دست شقایق را به طرف خود کشید و در را بست شقایق کمی جلوتر از شهروز از پله ها بالا رفت و شهروز اندام خوش تراش او را زیر رگبار نگاهش گرفته بود و در دل می گفت: (( خدایا چه مینیاتوری آفریدی.. من نمی دونم این همه زیبایی چطور در این تابلوی بی نظیر جمع شده دارم دیوونه می شم. به در ورودی رسیده بودند و شهروز برای اینکه در را برای شقایق باز کند دستش را به سوی دستگیره در پیش برد شقایق هم همین کار را کرد و زمانی که دست او روی دستگیره فرود آمد شهروز نیز دستش را روی دست شقایق گذاشت و دستگیره را فشورد ..بلافاصله متوجه شد که دست شقایق میان دست او و دستگیره در فشرده می شود پس زود دستش را برداشت و با دست دیگرش دست شقایق را در دست گرفت و نگاهی به او کرد و گفت: -ببخشین...حواسم نبود ..درد گرفت...؟! نه چیزی مهمی نیست... و لبخند شیرینی زد ..شهروز دست شقایق را بالا آورد و بوسه ای روی آن کاشت و گفت: - حاضرم هر تقاصی رو به خاطر این بی رحمی ناخود آگاه پس بدم.... شقایق خنده قشنگی کرد واو را با خود به داخل ساختمان کشید و با هم وارد خانه شدند شهروز شقایق را به سالن خانه راهنمایی کرد همه چراغ های سالن را وشن کرد و روی مبلی مقابل جایی که شقایق نشسته بود نشست کمی او را نگاه کرد و گفت: - به خونه خودت خوش آمدی عزیزم... سپس با انگشت سبابه دست راستش روی قسمت چپ سینه اش کوبید و افزود. - البته خونه تو اینجاست توی قلب من... شقایق خنده دلنشینی کرد و چیزی نگفت...همینطور که او به اطرافش نگاه می کرد شهروز از جایش برخاست و به طرف آشپزخانه روان شد شربت البالوی خنکی که برای عشقش آماده کرده بود از داخل یخچال برداشت و به سالن بازگشت و سینی حاوی لیوان شربت را جلوی شقایق گرفت و گفت: - اگه زیاد شیرین نیست به شیرینی خودت ببخش..... و افزود: - تو این هوای گرم نیمه مرداد شربت خنک بهت می چسبه. شقایق گفت: - بیا بشین می خوام یه دل سیر ببینمت..... - نه تو پاشو...پاشو بریم توی اتاق خودم اونجا راحت تری.... سپس دست شقایق را گرفت و از جایش بلند کرد و در یک دست سینی شربت و در دست دیگر دست شقایق را در دست داشت و با خود به طرف اتاق خصوصی اش می کشید ...وقتی به جلوی در اتاق رسید کناری ایستاد و به شقایق تعارف کرد وارد اتاق بشود به محض اینکه شقایق وارد اتاق خصوصی شهروز شد نخستین چیزی که بیش از همه توجهش را جلب کرد کتابخانه پر بار و ارزشمند شهروز بود. یکی از دیوارهای اتاق شهروز تا سقف کتاب چیده شده بود که هم هآنها از معروفترین عناوین کتاب بودند کتاب هایی که در کمتر جایی یافت می شدند.انها را با سلیقه و به طرز بسیار زیبایی چیده شده و توجه شقایق را کاملا به خود معطوف داشتند...به همین سبب او به سوی کتابخانه رفت و مقابل ان ایستاد و محو کتاب ها شد. پس از سپری شدن مدت کوتاهی شهروز سکوت را شکست و با لبخندی خطاب به شقایق گفت: - خب دیگه بسه.بهتری بشینی و شربت بخوری.... شقایق همانطور که کتاب ها را نگاه می کرد گفت: - تو می دونی من چقدر به کتاب و کتابخونی علاقه دارم؟ - نه تو چیزی نگفته بودی....! شقایق پاسخ داد من عاشق کتابم نویسنده ها رو هم خیلی دوست دارم کتاب رو نمی خونم من کتابو می خورم.... - خوب جای شکرش باقیه کسی که توی قلبم خونه کرده مث خودم فکر می کنه... شقایق انگشت اشاره اش را به سوی شهروز گرفت و پشت هم تکان داد و گفت: - باید قول بدی یکی یکی کتاباتو بدی من بخونم شهروز دستش را بر روی سینه گذاشت و گفت: - کتابخونه من مال خودته هر چی دوست داشتی ازش بردار. شقایقخندید شربتش را از دست شهروز گرفت و همینطور که مشغول خواندن عنوان کتاب ها بود به نوشیدن شربت مشغول شد. شهروز نوار موزیک ملایمی درون ضبط صوت گذاشت روی یکی از مبل های راحتی اتاقش نشست و محو تماشای شاهکار خلقت که شقایق نام داشت شد. مدتی به همین ترتیب سپری شد تا شقایق تقریبا تمامی عناوین را از زیر نگاه کنجکاو و مشتاقش گذراند سپس به طرف شهروز برگشت به لبخند زیبایی او را مهمان کرد و مقابل او روی مبل نشست لیوان شربت را روی میز کنار دستش گذاشت و گفت: - چه اتاق قشنگی داری خیلی از سلیقه ت خوشم اومد. شهروز تشکر کرد و شقایق ادامه داد: - از موزیک ملایمی که گذاشتی معلومه خیلی م دقیق و موقعیت سنجی. سپس باقیمانده شربت را نوشید و پرسید: - شهروز چطور شد منو انتخاب کردی؟ شهروز به فکر فرو رفت و پس از مدتی جواب داد: - خب دیدم تموم چیز هایی که از یه زن می خوام در تو وجود داره از همه مهمتر حالا که علاقه تو رو به کتاب دیدم مطمئن شدم انتخابم درست بوده ضمن اینکه تو به قدریس قشنگ و دوست داشتنی هستی که اگه بهت پاسخ منفی می دادم کاری جز حماقت نکرده بودم. ماشاالله مث عروسکی شقایق می خندید و شهروز سخن می گفت: - تو چرا منو انتخاب کردی؟ شقایق بدون اینکه فکر کند پاسخ داد: - چه کسی پسر به خوبی تو رو انتخاب نمی کنه ؟ من که از انتخابم خیلی راضیم.... شهروز جان یکی از شعراتو برام می خونی؟! شهروز متعجب پرسید: - شعرام؟ تو از کجا می دونی من شعر می گم؟ - او شب مهمونی فرامرز گفت تو شاعر و اهل ذوقی. شهروز خندید و گفت: - از دست این فرامرز بابا یه موقع یه چیزایی برای دلم می گم فرامرز خوشش میاد میگه شعرات قشنگه.... - خب حتما کارات قشنگه که فرامرز تایید می کنه حالا یکی شون رو بخون حتما منم می پسندم. - شعروز از جایش برخاست کشوی میز تحریرش را کشید چند پاکت را جا به جا کرد یکی را برداشت چند ورق کاغذ از داخل ان بیرون کشید یکی از کناری گذاشت و بقیه را درون پاکت جای داد . سپس رو به شقایق کرد و گفت: - این شعر رو به عشق تو برای تو می خونم امیدوارم بپسندی و چنین خواند: نگران با نگاهم از تو می پرسم: دوستم داری آیا یا نه؟ هیچ می خوانی از چشمانم خستگی هایم را؟ هیچ می بینی بر پاهای عریانم این همه تاول را که بجا مانده ازین راه دراز؟ هیچ می خواهی آیا به نگاهی از آن چشم سیاه درد را برداری از تن رنجورم؟ هیچ می پرسی از من به نگاه که بگو آیا بی من چونی؟ تا بگویم به نگاهی غمگین بی تو من صورتکی بی جانم, تو بگو آیا بی من چونی؟ سر آن داری آیا به نگاهی شیرین پر عشق آن زمان که بری جام می ناب بلب خیره در من نگری بی کلام, که ترا می بینم و دو چشمان ترا در دل جام شراب و سلام و هزاران بوسه تا بگویم با شوق ای خدا چه نگاهی است در این چشم پر افسوس سیاه که زبان دارد و لب دارد و دست.... پس از اینکه شهروز خط آخر شعرش را خواند سرش را بالا آورد و به چشمان زیبای شقایق نگاهی انداخت شقایق خیره به او می نگریست او باور نداشت شهروز چنین شعر خوبی گفته باشد ناگهان شروع به تشقویق شهروز کرد شهروز لبخند زنان از او تشکر می کرد و از تشقویق هایش سرشار از عشق شده بود. شقایق پس از تشقویق رو به شهروز کرد و گفت: - افرین ...فکر نمی کردم شعراتو به این زیبایی و روونی گفته باشی... - الحق که شاعر خوبی هستی ...اگه بقیه شعرات هم مث همین باشن بهت پیشنهاد می کنم یک مجموعه شعر چاپ کنی..... - سپس مکث کوتاهی کرد و افزود. - من مطمئنم تو می تونی در زمینه شعر پیشرفت های خوبی داشته باشی. روزی رو می بینم که کتاب های شعرتو پشت ویترین کتابفروشی ها گذاشتن. شهروز که از سخنان شقایق خوشش آمده بود گفت: - با وجود عشق خوبی مث تو و اینهمه تشقویق و محبت حتما هم به جایی می رسم..البته شعر من لیاقت اینقدر تعریف نداشت...همه اینا از محبت های توست...تو و عشق پاکت میتونه مشوق خوبی برای رسیدن من به قله های موفقیت باشه. پس از آن آن دو ساعتی با هم درباره عشق و زندگی و آینده ارتباطشان صحبت کردند گاهی به مسائلی میرسیدند که آنها را دستخوش هیجان می کرد و گاهی نیز خود را در عشق غرق می دیدند. مدتی گذشت و همینطور که دو دلداده عاشق گرم صحبت بودند چشم شقایق به گیتاری که در گوشه ای از اتاق به دیوار تکیه داده شده بود افتاد. نگاهی به شهروز انداخت گفت: - این گیتار مال کیه؟ - مال من... - مگه تو گیتارم می زنی؟! - اره گاهی وقتا برای دل خودم می زنم. شقایق نگاهی به شهروز و نگاهی به گیتارش انداخت و گفت - پاشو پاشو گیتار تو بردار و برام بزن. شهروز سرش را تکان داد و گفت: - ولش کن بابا خوب بلد نیستم آبروم میره - این چه حرفیه میزنی؟ با این چیزا آبروت پیش من نمیره در ضمن اگه گیتار زدنت م مث شعر گفتنت باشه که حرفی درش نیست. سپس به گیتار اشاره کرد و گفت: - پاشو برش دار و شروع کن...به خاطر من... شهروز نگاهی عاشقانه به شقایق انداخت و گفت: - باشه چون گفتی به خاطر من و منم خیلی دوستت دارم اطاعت می کنم بعد از جایش برخاست و بسوی گیتار رفت آن را برداشت از داخل محافظش خارج کرد و در دست چپش گرفت. سرش را به سمت شقایق چرخاند چشمکی به او زد و روی لبه تختخوابش نشست. به آرامی با گیتار بازی می کرد و ور می رفت.مشغول کوک کردن تارهای آن بود پس از مدت کوتاهی سرش را بلند کرد و نگاه عاشقانه اش را به دیدگان پر محبت شقیق دوخت سپس سرش را روی گیتار انداخت و به نرمی شروع به نواختن کرد. حرکات موزون و هماهنگ دستش بر روی گیتار و صدایی که زاآن بر می خاست شقیق را دچار حالت عجیبی کرده بود که تا آن زمان نظیرش را به یاد نداشت . شهروز چون یک استاد پنجه به تار می کشید. استادی عاشق که به عشق معشوقش می نواخت و چه شورانگیز پنجه بر تار می کشید... کمی گیتار را در دستهایش بازی داد و همراه با نغمه سازش با صدایی دلنشین و گیرا شروع به خواندن کرد: دستم بگیر دستم را تو بگیر التماس دستم را بپذیر درمانی باش پیش از آن که بمیرم آوازی باش پرواز اگز نه ای هم دردی باش همراز اگر نه ای اغازی باش تا پایان نپذیرم گلدانی باش گلزار اگر نه ای دلبندی باش دلدار اگر نه ای سبز ینه باش با فصل بد و پیرم از بوی تو چون پیراهن تو آغشته شد جانم با تن تو آغوش باش تا بوی تو بگیرم لبخندی باش در روز و شب من در هم شکست از گریه لب من بارانی باش بر این تشنه کویرم آهنگی باش در این خانه بپیچ پژواکی باش از بگذشته که هیچ آهنگی نیست در نایی که اسیرم از بوی تو چون پیراهن تو آغشته شد جانم با تن تو. آغوش باش آغوشی باش تا بوی تو بگیرم.... شقایق خودش را در صدا و ساز گیرای شهروز گم کرده بود و از خود بی خود شده قلبش به شدت می کوفت حال غریبی داشت و دیده از شهروز بر نمی گرفت مدتی میخکوب سر جایش نشسته و تکان نمی خورد پس از آن به ناگاه متوجه شد که ترانه به پایان رسیده و شهروز گیتار را بر روی زانوانش گذاشته با لبخندی شیرین نگاهش می کرد او لبخندی شیرین تر به روی شهروز پاشید دست هایش را به سوی شهروز دراز کرد و گفت: - بیا بیا دیگه..... شهروز از جایش نیم خیز شد و تعجب زده پرسید: - کجا................!!!!؟؟؟ - مگه نمی خواستی بوی آغوش منو بگیری؟ بیا بوی منو بگیر... شهروز بسان انسان مسخ شده ای برخاست و به سوی شقایق رفت. وفتی به او رسید مقابلش زانو زد کمی در چشم هایش دیده دوخت چیزی جز عشق و اشتیاق در آن دو چراغ روشن نیافت. سپس در دست های شقایق را گرفت به لبان خود نزدیک کرد و گرم بوسید. دوباره در دیدگان پر فروغ شقایق خیره شد نگاه عاشق شقایق به او لبخند می زد و او را به سوی خود دعوت می کرد..همینطور که شهروز به چشمان خمار شقیاق که از شدت عشق و هیجان برق خاصی از آن بیرون می جهید دیده داشت آرام سرش را به طرف چهره او پیش برد لب های گرمش را به پیشانی شقایق چسباند و بوسه ای گرم بر پیشانی اش نهاد در این زمان وقتی از شقایق جدا شد دید که او چشم هایش را بسته و لبهایش با لرزش خفیفی به زیبایی می لرزند گرمای مطبوعی تمام وجود شهروز را در بر گرفته بود و او لحظه به لحظه خودش را به شقایق نزدیک و نزدیکتر احساس می کرد...
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید