نمایش پست تنها
  #12  
قدیمی 04-12-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

-دهنتو باز كن.
- نمي خورم
دست من رو رد مي كني؟
- هيچوقت
دهانش را باز كرد . قاشق را در دهانش گذاشتم چيزي در من به غليان آمد به خودم نهيب زدم، خجالت بكش و احساس نو شكفته ام را در نطفه خفه كردم
لقمه اش را بلعيد و گفت
- به چي نگاه مي كني؟
- هان...به هيچي
قاشم را دوباره پر كردم و به طرفش گرفتم
- ديگه جا ندارم.
- با لحن ملايمي گفت
- خودت بخور مي خوام غذا خوردنت رو تماشا كنم
قاشق را به دهان گذاشتم غزل نگاه مشتاق ونگرانش را به من دوخته بود
چشم به زير انداختم صدايش پشتم را لرزاند
- احساس مي كنم هميشه دلم خواسته يه برادر بزرگتر داشته باشم
نگاهش كردم. گفت
- مي دونم تو هميشه بودي اما نمي دانم چرا حس مي كنم دلم مي خواسته يه برادر داشته باشم بهش برسم واسه اش حرف بزنم خوشگلش كنم و پزشو بدم هر وقتم هر كي اذيتم كرد بهش بگم كه حسابشو برسه
لقمه ام را به زحمت بلعيدم قاشم و چنگال را در بشقاب انداختم غزل گفت
- چي شده؟
- سير شدم
- از حرف من ناراحت شدي؟
- معلومه كه نه مگه مي تونم از تو ناراحتم باشم؟
- پس غذاتو بخور
- واقعا سير شدم اين لقمه رو به خاطر تو خوردم
- خواهش مي كنم مي خوام غذا خوردنتو تماشا كنم
نگاه ملتمسش را به من دوخته بود مطيعانه قاشق و چنگال را برداشتم غزل به ارامي گفت
- ديگه هيچ حرفي نمي زنم فقط نگات مي كنم
لبخندي زدم و مشغول خوردن شدم غزل تمام مدت ساكت بود و با اشتياق نگاهم مي كرد غذايم كه تمام شد دستمال كاغذي برداشت و گوشه لبم را پاك كرد در نگاهش شوقي وافر نشسته بود با صدايي گرفته گفتم
- لوسم مي كني؟
خنديد چقدر ناز مي شد خنديدم و گفتم:
كوچولوي من
با اخمي تصنعي گفت
- لوسم مي كني؟
سيني را از دستش گرفتم و گفتم:
- من اينجوري بيشتر ازت خوشم مي آد
رنگم پريد چيزي گفته بودم كه نبايد مي گفتم نگاهش كردم انگار متوجه نشده بود خنديد و گفت
- پس من هميشه واسه ات لوس مي شم
نفسي راحتي كشيدم و گفتم
- حالا وقت خوابه
- مي خوام باهات بيام
اخم كردم از تخت پايين امد و گفت
- بي فايده اس من مي خوام بيام
غريدم
- لجباز
به راه افتاد و گفت
- خودتي
خنديدم و پشت سرش به راه افتادم سر پله ها كه رسيديم فرياد زدم
- منصوره
و خطاب به غزل گفتم
- چند لحظه وايستا
چيكارش داري؟
سيني را روي زمين گذاشتم زير بازويش را چسبيدم و گفتم
- آروم برو پايين
خنديد و گفت
- حواسم جمعه در ضمن اگه بيفتم بهتره شايد گذشته رو به ياد بياره
بي اختيار گفتم
- من تريج مي دم يادت نياد
با تعجب گفت
- چرا؟
به سرعت خودم را جمع و جور كردم و گفتم
- واسه اين كه آينده بهتري رو بسازي
به بازويم تكيه داد و به نرمي از پله ها سرازيز شد هر قدم كه بر مي داشت حس مي كردم قدم بر روي قلب بي تاب من مي گذارد نمي خواستم اينگونه باشد مي خواستم از اين احساس فرار كنم مدام به خودم تلقين مي كردم او را خواهرانه دوست مي دارم اما مي دانستم اينگونه نيست
من او را خواهر خود نمي دانستم و مثل يك غريبه غريبه اي به غايت آشنا در موردش قضاوت مي كردم
به پذيرايي رسيديم گفت:
- به خير گذشت
منصوره چپ چپ نگاهم كرد بازوي غزل را رها كردم ظاهري خشك و جدي به خودم گرفتم و گفتم:
- سيني بالاست
غزل به من خيره شده بود منصوره راه طبقه دوم را در پيش گرفت
زير چشمي نگاهي به غزل انداختم و پرسيدم
- چيه؟
- هميشه انقدر بد اخلاقي؟
- گاهي وقتا
مادرم روي مبل نشسته بود غزل شادمانه سلام كرد مادرم ايستاد و با تعجب نگاهش كرد
- تو چرا از تخت بيرون اومدي؟
و با اخم به من نگاه كرد غزل مدفعانه گفت
- خودم خواستم حوصله ام سر رفته بود
- بهتر بود استراحت مي كردي تو هنوز حالت خوب نيست
غزل روي مبل نشست و گفت
- خيلي خوبم
در كنار مادر نشستم و گفتم:
- عين بابا لجبازه
مادرم همانطور كه مي نشست گفت
- ديگ به ديگ مي گه روت سياست
غزل با شعف كودكانه اي گفت
- پس ما هر دوتامون به بابا شباهت داريم؟
بي بي سرآسيمه از آشپزخانه بيرون آمد و گفت
- خاك بر سرم واسه چي اومدي پايين؟ باربد واقعا خجالت داره
- تقصير من نبود خودش اصرار كرد
- تو چرا عقلت رو دادي دست اين
غزل با تعجب نگاهش كرد مادرم گفت
- بي بي خانم كه يادت مي آد؟
غزل سر تكان داد و گفت
- نه نه خيلي زياد يه نفر غرغرو يادم مي آد ولي....
بي بي مثل فنر از جا پريد
- من غرغرو هستم؟
خنده ام را به زحمت فرو خوردم و گفتم:
- بي بي جان غزل خانم منظورش ....
بي بي با عصبانيت گفت
- تو ديگه نمي خواد از اون حمايت كني
و خطاب به غزل افزود
- اصلا تو با اين سرو وضع واسه چي اومدي پايين؟
غزل نگاهي به خودش كرد با تعجب سر بلند كرد و با شرمندگي گفت
- لباساي من ايناست؟
لباسهاي كهنه و مندرس غزل به تنش گريه مي كرد به فكر فرو رفت و گفت
- من واقعا دختر شمام؟
مادر به بي بي اخم كرد و اشاره كرد برود بي بي شرمنده به آشپزخانه برگشت مادر گفت
- يادت نمي آد ديروز رفته بودي بالماسكه؟ گفتي لباس خدمتكارا رو مي خواي؟
چشمانش را ريز كرد و گفت
- نه چيزي يادم نيست
نفسي به راحتي كشيدم مادرم كه تيرش را به هدف نشسته مي ديد ادامه داد
- وقتي اومدي از پله ها افتادي و ديگه وقت نشد لباساتو عوض كنيم
و با اخم به من نگاه كرد سر برگرداندم گفت:
- پس الان مي تونم عوضش كنم
مادرم با ترديد گفت:
- الان؟
و با عجز به من نگاه كرد دلم نمي خواست به غزل دروغ بگويم اما خود را ناچار ديدم گفتم
- الان نه
- چرا؟
- كليد اتاقت دست باباست بابام سر كاره مي شه خواهش كنم تا شب صبر كني؟
سر تكان داد و گفت
- حتما
مادرم لبخندي تصنعي زد و گفت
- باربد مي شه بري تو اتاق من كيفم رو برام بياري؟
- من
با سر اشاره كرد بروم بلند شدم و با لبخندي كه به غزل زدم به راه افتادم
وارد اتاق خواب پدر و مادر شدم و همانجا ايستادم چند دقيقه بعد مادرم وارد اتاق شد و با بدخلقي گفت
- كجا بودي از صبح تا حالا تلفنتم كه خاموشه؟
- گوشي همراهم نبود چيكار دارين؟
- بابات گفت بريم واسه اش وسايل بخريم ديدي الانه نزديك بود ابرومون بره؟
- جالبه
- چي؟
- حالا من بايد چه كار كنم؟
- آماده شو بريم خريد بايد تا قبل از اومدن بابات همه چيز رو بخريم
از اتاق بيرون رفت صدايش را شنيدم كه گفت
- دخترم چطوره؟
و صداي اسماني غزل كه جواب داد:
- خوبم.
از اتاق بيرون رفتم مادرم را ديدم كه وارد آشپزخانه شد روي مبل افتادم و سرم را به پشتي مبل تكيه دادم
- چيزي شده؟
صاف نشستم از چشمان غزلخجالت مي كشيدم جواب دادم:
- نه
- اگه يه ساعتي تنها بموني كه ناراحت نمي شي؟
- مي خواي بري بيرون؟
- من و مامان
- حتما منم بايد تو خونه استراحت كنم
- دقيقا تازه تو كه نمي توني با اين لباسا بياي بيرون
نگاهي به استين هاي پاره اش انداخت و گفت
- مثل هميشه حق با توئه
- مثل هميشه؟؟؟
چشمانش درشت شد نگاهم كرد وبا خوشحالي گفت
- يه چيزي يادم اومد
قلبم از حركت ايستاد زبانم سنگين شده بود بي توجه به حال من ادامه داد:
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید