نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 05-11-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مهدی،برادر بزرگم،همبازی محمد و دوست همیشه همراه بود.محمد،با اینکه یک سال از مهدی بزرگتر بود،به راحتی میتوانست با کوچکترها هم ارتباط بر قرار کند.اخلاق محمد ،درست مانند پدرم.آرام و خوش بود.متفاوت لباس میپوشید و سر و وضع خاصی داشت که در ظاهر از خود راضی به نظر میرسید [از آنجا که کارهای آقا بزرگ سنجیده و حساب شده بود اولاد بزرگ تر به او نزدیک تر بودند.به این ترتیب ،هر چه سن او و عزیز بالاتر میرفت ،نوههای کوچکتر در ساختمانهای دورتر بودند و سر و صدایشان کمتر میآمد.در حالی که روز به روز بر تعداد نوهها افزوده میشد و ما بزرگترها از کثرت جمعیت خانواده داشتیم نگران میشدیم،سر سلسله خانواده طلا چی از به دنیا آمدن نوههای تازه نگران نبود.از بزرگترین نوه که مرتضی بود،تا مرضیه،کوچکترین فرد خانواده که هفده سال تفاوت سنی داشتند فکر همه را کرده بود.گاه گاه پشت پنجره شاه نشین شق و رق میایستاد و در حالی که بر عصای ابنوسش تکیه میزد،به اعضای خانواده چشم و گوش بستهٔ خود خیره میماند.عصرهای نهبندان که کسی جلودار شیطنت بچههای کوچک تر نبود و نوهها توی حیاط ول میخوردند و از در و دیوار بالا میرفتند ،کلاه طوسی رنگش را بر سر میگذشت و عصا زنان ،با زرباهنگی موزون،آرام از پله ها پا یین میآمد و فریاد میکشید(عزیز من از این سر و صداها ذله شدم )).
بچه ها،در حال طناب بعضی و لی لی ،به سختی راه باز میکردند که آقا بزرگ از میانشان رد شود.آقا بزرگ هرگز ما را تنبیه نکرد و حتی داد سرمان نکشید ،ولی خشونتی ذاتی در نگاه و رگ و ریشه آاش موج میزد که همه را به اطاعت بی چون و چرا وا میداشت .
روزها و شبهای شباب ،با همهٔ دلواپسیهای تلخ و شیرین گذشت و به دبیرستان پا گذاشتم.تنها دوست و رازدارم سیمین بود که از کلاس اول دبستان با هم همکلاس بودیم.با تعداد نوههای آقا بزرگ همواره افزوده میشد و عمو علی که ازدواج کرد همهٔ ساختمانها پر شد.هر چه سن بچهها بالاتر میرفت،فاصله میان بزرگترها بیشتر میشد،زیرا به دستور عزیز معاشرتها کمتر شده بود و پسر و دخترها حق حرف زدن نداشتند.او عقیده داشت ](دختر و پسر آتیش و پنبه هستند که اگه کنار هم باشند،گر میگیرن و همه رو میسوزونن )).
ترس عزیز که چندان هم بی مورد نبود .واگیر داشت و خیلی زود به مادر و زن عموها و عمهها حتّی جواهر هم منتقل شد.جواهر پیوسته موی دماغ جوانها میشد و مانند سگ پاسبان از گله چهل و چند نفری آقا بزرگ مواظبت میکرد.حضور جواهر ،با آن هیکل درشت گوشی و قد بلند و موی فرفری سیاه همه را به وحشت میانداخت
ظهرهای تابستان که هوا گرم بود و همه بعد از ناهار میخوابیدند و سکوت خانهٔ درندشت را پر رمز و راز میکرد،بی حوصله میخزیدم پشت پنجره و دلم لک میزد برای ماجراجویی،و از بی برنامگی به زن و شوهر آب پاش به دست چشم میدوختم که گلدانهای شمعدانی پلاسیده از حرارت آفتاب را از دو جهت آب میپاشیدند و دور حوض چرخ میزدند تا میرسیدند به هم نگاهی مرموز بینشان رد و بدل میشد و لبخندی که زیاد هم طولانی نبود و گاه پچ پچی هم به همراه داشت و بد دوباره از هم جدا میشدند تا میرسیدند به درختهای بغل دیوار بلند که تا کشا کش فلک بالا رفته و سبز بود از پیچکهای سبز و ارغوانی نیمه سوخته.آب دادن گلها و درختها نیمی از روز وقت میگرفت که نمیگذاشت لحظهای استراحت کنند و در گرمای سوزان به کار مشغول بودند تا درختهای مجتمع نپلاسند
]از تماشای کارهای تکراری آنان و بی هدفی همیشگی که تکرار کارهای دیروز و پریروزشان بود حالم بهم میخورد.آرزو میکردم که هیچوقت و هیچ زمانی زندگی تکراری نداشته باشم.زری تنها دوست صمیمی و مورد اعتمادم بود که ظهرها عادت داشت بخوابد.صبح زودتر از همه از خواب بیدار میشد و بیشتر وقتاش به مطالعه میگذشت.

ویرایش توسط گمشده.. : 05-13-2012 در ساعت 12:10 AM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید