نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 10-12-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خلاصه روزهای قشنگ ما اینجا ادامه داشت تا این که ابر سیاه غم دوباره روی دل ما نشست.
اون روز داشتیم نهار میخوردیم که آقام یعنی پدر پدرم همراه دایی وارد شد شدند.آقام اخلاق خوبی نداشت برای همین هم وقتی پدر و مادرم زنده بودند سعی می کردند کمتر به خانشان که در بندر انزلی بود بروند در عرض چند ساعت دوباره زندگی ما زیر و رو شده بود .دایی که میخواست آقام را از حال و احوال ما با خبر سازد و اورا از نگرانی دربیاورد با او تماس گرفته بود و گفته بود که ما زنده ایم و پیش او زندگی میکنیم.
حالا بعد از چند وقت تصمیم گرفته بود که به تهران بیاید و مارو به همراه خودش ببرد.
دایی رجب هرچه قدر التماسش کرد فایده ای نداشت و گفت:«طبق قانون سرپرستی بچه های پسرش به او که پدرش است میرسد.» و بعد از کلی مشاجره در میان اشک و آه ما را از دایی و زن دایی جدا کرد و به همراه خودش به بندر انزلی برد.
خاتون چند دست لباس های شمارا که مال سال ها قبل بود و خانوم بهش داده بود همراه من کرده بود و برای حامد هم دو سه دست لباسی که خریده بودند را گذاشته بود.
توی راه خیلی گریه کردم ولی حامد گفت:«اشکالی ندارد.عوضش پیش مادربزرگ و عمو و عمه ها میرویم.حتما آن جا هم خوش میگذرد.»
و چه خوشی گذشت این سال ها به ما،از لحظه ای که آواره شدیم انگار آدم های طاعون زده بودیم و همه از ما دوری میکردند وقتی به سمت مادربزرگ رفتیم تا از طرف او محبتی ببینیم همین طور که دستان بزرگش را با پیش بندش خشک میکرد.
در جواب ما که با ذوق و شوق به سمتش دویده بودیم و مادربزرگ صدایش کرده بودیم با تندی گفت:«همهن جا سر جایتان بایستید.اولا من مادربزرگ شمانیستم چون پدرتان پسر من نبود .دوما بهتره با اکرم به اتاقتان بروید و خودتان را آماده کنید که فردا خیلی کار داریم.»
ما که خشکمان زده بود به سمت آقام نگاه کردیم که در جواب گفت:«مگه پدرتون نگفته بود که فتنه خانم ،مادرش نیست و همسر دوم من است؟»
سرمان را به علامت نه تکان دادیم.اقام خیلی جدی و با لحن خشکی گفت«حمید و اکرم بچه های زن اول من بودند و بعد از مادرشان من با فتنه ازدواج کردم .آرزو و امید و سعید هم بچه های فتنه هستند.
پس فتنه مادربزرگ شما نیست و باید از این به بعد او را فتنه خانم صدا کنید و هرچی گفت و هر دستوری داد میگید چشم و اطاعت میکنید.دوست ندارم آسایش زندگیم را بهم بزنید.»
حالا هم زود همراه اکرم بالا بروید و وسایلتان را توی اتاق اکرم بگذارید ما که با همه بچگی فهمیده بودیم که کسی در این خانه مارو دوست نداره با یه دنیا غم در زیر نگاه عمه و عموها به همراه عمه اکرم به بالا رفتیم.خانه ی آقام وسط حیاط بزرگی بود و خانه ای قدیمی محسوب میشد با آجر های قرمز و شیروانی.سالن و آشپزخانه و دو اتاق در طبقه ی اول و دو اتاق و حمام و راهرو در طبقه دوم بود.ولی ما به همراه عمه اکرم به طبقه سوم که یک اتاق زیر شیروانی بود و در اکثر این جور خانه ها به عنوان انباری استفاده میشد رفتیم.
عمه مارو به داخل اتاق برد و بعد از بستن در ناگهان هردوی مار رو در آغوش گرفت و شروع به گریه کرد و مرتب صورتمان را می بوسید ما که از برخورد اولیه و حالا این رفتار مهربان هاج و واج مونده بودیم همین طور فقط نگاه می***دیم.
بعد از چند لحظه روی زمین ولو شد و ما رو هم کنارش نشاند و گفت«نمیدونید از فکر این که شماهارو از دست دادم چقدر ناراحت بودم و غصه خوردم.تا اینکه مشت رجب با آقام تماس گرفت و گفت که شماها رو پیدا کرده .از خوشحالی گریه میکردم ولی بعد از این که اقام گفت:«می خواد شماهارو به اینجا بیاره ، تا مردم پشت سرش حرف نزنند. که بچه های پسرش توی خانه ی مردم زندگی می کنند.انگار آواری روی سرم خراب شد.»
حامد پرسید:«آخه چرا؟مگه شماهم مارو دوست ندارید؟»
عمه گفت:«چرا عزیز دلم.ولی تو این خونه هیچ وقت منو حمید رو دوست نداشتند و با ما مثل دشمن رفتار میکردند چه برسد به شماها . چه روز هاییکه من از دست فتنه کتک نخوردم و آقام به روی خودش که نیاورد هیچ اگر هم من شکایت میکردم خودش هم با من دعوا میکرد که از بس که سر به هوایی و دست و پا چلفتی هستی.»
زمانی که حمید با مادرتان ازدواج کرد و از این جا رفت خیلی سعی کرد که مرا هم همراه خودش ببرد و به آقام گفت:«شما که علاقه به ما ندارید پس بگذارید من اکرم را با خودم ببرم.ولی فتنه که میدونست اگر من بروم دیگه کسی نیست که کارهای خانه اش را انجام دهد و تازه دق و دلی هایش را هم سرش در بیاره نگذاشت که من همراه حمید و مادرتان زندگی کنم.»
روزی هم که اقام گفت میخواد شما رو به این جا بیاره،فتنه غوغایی به پا کرد و گفت:«ای کاش اون وروجک ها همراه پدر و مادرشان مرده بودند.مگر من یتیم خونه دارم که اول بابا و عمه شون رو بزرگ کنم و حالا این دوتا بچه ی مزاحم رو.»
ولی اقام میگفت:«اگه یه روزی مردم بفهمند که بچه های حمید زنده و تو خونه ی مردم زندگی میکنند دیگه ابرویی برای من نمیمونه و میگن جمال صیاد نتونست نون دوتا بچه یتیم رو بده.»
فتنه هم با اقام شرط کرد که من فقط سر صدقه بچه هام اونا رو نگه می دارم و هرجور دلم بخواد باهاشون رفتار می کنم و تو هم حق هیچ اعتراضی رو نداری و آقام هم قبول کرد.
حالا میفهمید برای چی وقتی فهمیدم شماهاهم قراره توی این خونه که نه توی این زندون زندگی کنید آواری روی سرم خراب شد.حامد سرش رو با ناراحتی تکان دادو من هم با همه ی بچگی ام فهمیدم که روزهای سخت زندگی تازه شروع شده است.
خلاصه دردسرتان ندهم که اگر بخوام از غم و غصه های زندگی ما تواون خونه حرف بزنم مثنوی هفتاد من میشه.فقط همینو بگم که تو اون خونه فتنه با ما عین دوتا برده ی زرخرید رفتار میکرد و ساعت ها مارو مجبور میکرد که لب دریا منتظر آقام و عموهام بمونیم و وقتی از ماهیگیری بر میگشتند باید ماهی هارو تمیز میکردیم و از هم سوا میکردیم و داخل زنبیل ها میریختیم.
تو زمانی که همه ی بچه ها به مدرسه میرفتند و درس میخواندند ما یا لب دریا مشغول کار بودیم و یا در خانه و حیاط و کارخانه در حال سبزی خرد کردن بودیم.عمه اکرم که بنده ی خدا تمام مدت توی آشپزخانه میپخت و می شست و و به کار های خانه رسیدگی میکرد و فتنه هم با آرزو مرتب به نیش زدن به ما و عمه مشغول بودند و در مواقع دیگر هم یا خواب بودند و یا به مهمانی میرفتند و مهمانی میدادند.
عمو امید و سعید هم سرشان به کار خودشان گرم بود انگار نه انگار ما بچه ب برادرشان هستیم.آقام که ماهی یکبار یادش می آمد و حال مارو میپرسید.
موقع صبحانه که میشد بعد از خوردن صبحانه بقیه،من و حامد به آشپزخانه میرفتیم و عمه یواشکی کمی از مربا و کره ای که از صبحانه ی آن ها قایم کرده بود به ما میداد چون فتنه یکدفعه که دیده بود عمه صبحانه ای را که آنها میخوردن به ما داده آن چنان بلوایی به پا کرده بود و چند تا سیلی به صورت عمه زده بود که مگه من این جا پول مفت دارم که به این وروجک ها کره مربا میدهی و از آن به بعدعمه را هم از خوردن غذا همراه خودشان منع کرده بود و میگفت:«وقتی شما هارو میبینم اشتهایم کور میشود.»
حساب و کتاب همه چیز را داشت تا مبادا عمه غذای زیادی برای ما و خودش کنار بگذارد ولی خب عمه هم در زمان نبودش هر طوری میتونست یه چیزی زیر پیشبندش قایم میکرد و برای ما می آورد تنها دلخوشی ما شب ها بود که سه تایی تو اتاق زیر شیروانی که تابستان ها گرم بود و زمستان ها از سرما توش میلرزیدیم باهم جمع شویم و ما سرمان را روی پاهای خسته عمه بگذاریم و او موهایمان را نوازش کند و به ما بگوید غصه نخوریم که دنیا همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد و ما هم روزی بزرگ میشویم و برای خودمان کسی میشویم.
یک شب بعد از حرف های عمه حامد گفت:«آخه عمه وقتی ما حتی مدرسه نمیریم و سواد نداریم چطور می تونیم که روزی به جایی برسیم؟»
عمه که خودش هم زیر ستم ها ی فتنه بود و حتی فتنه تمام خواستگار هایش را رد میکرد تا در ان خانه برایش کار کند به خاطر ما دلش را به دریا زد و باعمو سعید که دل رحم تر بود صحبت کرده بود و ازش خواسته بود که حالا که آقام مارو به مدرسه نمی فرستاد حداقل او برای ما دفتر و مداد تهیه کند تا عمه شب ها خودش به ما خواندن و نوشتن را یاد دهد و او هم به شرط این که فتنه چیزی نفهمد قبول کرده بود.
عمه خودش تا سوم راهنمایی درس خوانده بودو بعد از آن دیگر نگذاشته بودند به مدرسه برود ولی حالا یک معلم خوب برای ما بود روزهای سخت رو به امید شبها سر میکردیم و وقتی با تن خسته از کار به اتاقمان میرفتیم تازه شروع به یادگیری میکردیم.
عمو سعید ماهی یکبار یواشکی برایمان دفتر و مداد میآورد وعمه شب ها دفتر های نوشته را یواشکی با زباله ها خارج میکرد که مبادا چشم فتنه بهشان بیفتد و شر به پا شود.
من تقریبا ده ساله بودم که یه روز فتنه مارو صدا کرد و گفت:«که یه خانواده تهرانی که به خاطر کار شوهر خانواده که مهندس شیلات بود به محلشان آمدند و خانم خانه هم که معلم است و غیر از دختر و پسر دبستانیش صاحب دو پسر دوقلو شده احتیاج به یک خدمتکار برای خانه شان دارد و حقوق خوبی هم میدهند و تو از فردا باید به آن جا بروی و کار کنی.حامد هم از این به بعد باید همراه عمو ها به دریا برود و ماهی بگیرد و این را اضافه کرد که من دیگه نون مفت ندارم که به شما مفت خور ها بدهم.»
اقام که اصلا به روی خودش نیاورد و عمه هم که تا خواست اعتراضی کند و بگوید من سنم برای این کارکم است فتنه محکم با پشت دست تو دهنش زد و گفت:«خفه شو دختره ی پرو.همین تو یکی نون خور اضافه بسی دیگه نمیخواد سنگ این ورپریده ها رو به سینه بزنی.»
شب عمه که لبش ورم کرده بود با خنده به من گفت:لاقل آنجا گرسنگی نمیکشی و فقط شب ها مجبوری گرسنه بمونی.»
حامد هم میگفت:مگه حالا هم این جا با خدمتکار فرقی داریم؟!»
فردای آن روز به خانه ی آقای مجد رفتم و عمه مرا به خانم مجد سپرد و جریان زندگی ما رو براش تعریف کرد و خانم مجد با مهربانی گفت:«من خدمتکار نمی خوام فقط میخوام بچه هام رو به دست آدم مطمئنی بسپرم.ولی این دختر هنوز خودش یه بچه است.چطور میخواد از بچه های من نگهداری کنه؟»عمه گفت:«منم میدونم این کار سختی است ولی نامادریم این طور گفته که با شما صحبت کرده.»
خانم مجد گفت:«درسته به من گفتند که لیلا میتونه از بچه ها نگه داری کند ولی این دختر با این سن کم چطور میخواد از پس دوقلو ها بربیاد؟»
بعد از کمی صحبت به خانه برگشتیم و عمه گفت که خانم مجد گفته که به دردشان نمیخورم.
چشمان فتنه را انگار خون گرفته بود و به خاطر پولی که قرار بود به دستش بیاد و از دست داده بود مثل ببر خشمگین به طرف ما حمله کرد وبه عمه گفت:«آخر کار خودتو کردی و رفتی گفتی این بچه بدرد نمیخوره تا این تن پرور مبادا کار کند؟آره حالا یه درسی به هردوتان بدهم که حظ کنید.»
و بعد با یک چوب بزرک که مال دسته ی طی آشپزخانه بود به جون من و عمه افتاد و تا میتوانست مارو کتک زد.
وقتی ضربات چوب به سر و بدنم فرود می آمد در حال گریه میگفتم«فتنه خانم به خدا این جوری نبود»
و اوهم میگفت:«پس چطوری بود؟حالا که خدا شماهارو نکشته خودم می کشمتان تا راحت شوم»
دیگه جون و رمقی برایم نمانده بود و به عمه نگاه میکردم که خون تمام صورتش را پوشانده به روی زمین افتاده بود و ناله می زد و گفت:«بی رحم ولش کن کشتیش»
با صدای جیغ و داد ما آرزو که از اتاقش بیرون آمده بود و این صحنه را دیده بود به زور چوب را از دست فتنه بیرون کشید و گفت:«چی کار میکنی مامان؟تو که اینارو کشتی» و وقتی آقام و عمو ها و حامد به خانه آمدند ما رو به درمانگاه بردند
فصل 6
يازده سالم تمام شده بود و وارد دوازده سالگي شده بودم و جون قد و هيكلم درشت بود مثل دخترهاي چهارده ساله مي ماندم كه همين باعث شد يك روز كه در خانه اي كار مي كردم كه داخل آن را تعميرات انجام مي دادند يكي از كارگرها كه كاشي كار بود از من خوشش بيايد و دنبالم راه بيفتد.
وقتي كه من وارد خانه شده بودم خانه را يادگرفته بود و بعد از چند روز به در خانه آمده بود و با فتنه درباره من صحبت كرده بود و گفته بود كارگر ساختماني است و با خانواده اش زندگي مي كند و بيست سال دارد و اگر اجازه بدهند به خواستگاري ام بيايد.فتنه اول قبول نكرده بود بخاطر اينكه باعث مي شد اون پولي رو كه من ماهيانه برايش كار مي كردم از دست بدهد.ولي بعد از اينكه محسن يعني همان كارگر با آقام صحبت مي كند آقام هم به عمه اكرم مي گه، فكر مي كنم اين روزها حالم زياد خوب نيست و منم ديگه آفتاب لب بومم بايد هرچه زودتر هم تو و هم اين ليلا رو شوهر بدم تا بعد از مرگم اين فتنه شماها رو نكشه.
اين اولين باري بود كه به قول عمه مي ديديم كه سرنوشت ما براي آقام مهم شده.مثل اينكه بهش الهام شده بود كه زياد زنده نمي مونه.چون بعد از يك هفته يك روز با يكي از ماهيگيرها به خانه آمد.
مردي تقريباً سي و پنج ساله و گفت كه قراره اين علي آقا،همسر عمه ليلا شود.هرچي فتنه مخالفت كرد فايده اي نداشت و بعد از آن هم به سراغ محسن رفته بود و گفته بود كه اگه منو مي خواد بايد خيلي سريع با خانواده اش در همين هفته كار رو تمام كند و او هم از خدا خواسته با پدر و مادرش به خانه ي آقام آمدند.آقام گفت:«كه من دوازده سال بيشتر ندارم و فقط به خاطر اينكه احساس مي كند حالش خوب نيست و ممكن است من بعد از مرگش آوراه شوم مرا شوهر مي دهد تا خيالش راحت باشد و از محسن قول گرفت كه مراقب باشد و گفت كه اين بچه كه پدر و مادر به خودش نديده در خانه من هم جز سختي چيزي نكشيده.خودم مي دونم كه مقصرش هم من بودم و حالا هم مي خوام كه منو ببخشد ولي من حريف فتنه نبودم خودم هم يك عمر عذاب كشيدم ولي از تو مي خوام كه ازش خوب نگهداري كني.»او هم قول داد.
همان روز بين ما صيغه محرميت خواندند و قرار شد همزمان با روز جمعه كه مراسم عروسي عمه اكرم بود ماهم عروسي كنيم.حامد به دست و پاي آقام افتاد كه ليلا بچه است.ولي آقام گفت:«من تو چشم هاي محسن عشق رو ديدم.او خوشبختش مي كند ولي بعد از من تو اين خونه بدبخت تر از ايني كه هست ميشه.بگذار راحت بميرم.»
خريد عروسي ما يك حلقه و چادر سفيد و يك جفت النگو بود.وقتي كه محسن نگاهم مي كرد و دستم را مي گرفت،غرق شادي مي شدم و مي گفتم:«خدايا شكرت كه باز در خوشبختي را به رويم باز كردي.»محسن پسر خيلي خوبي بود فقط روز عروسي كه شد محضردار گفت:«به خاطر سن كم من قانونً نمي توانند در شناسنامه ام عقد را ثبت كنند و بايد تا پانزده سالگي ام صبر كنند.»
آقام گفت:«اشكالي نداره فقط شما يك صيغه محضري برايشان بنويسيد تا اون موقع خودشان سند رسمي بگيرند.»اون روز اين كار موكول به پانزده سالگي ام شد و امروز باعث آوارگي ام.
از جايم بلند شد و چايي براي هر سه نفرمان ريختم و گفتم:«ليلا اگه خسته شدي بگذار براي يه روز ديگه!»چايي اش را سركشيد و گفت:« اين منم كه شما را خسته كردم.» تينا گفت:« نه بابا تازه داشتي به جاهاي خوب خوبش مي رسيدي.پس اين آقا محسن مرد خوبي بود؟راستي حامد چي شد؟»گفتم:«تينا بگذار بنده خدا يه نفسي تازه كنه.»تينا سرش را نزديك گوشم آورد و گفت:«عجله دارم زودتر داستان رو بدونم چون مي خوام برم تو ويلا تا ببينم دلسپرده ي شما چي برامون سوغاتي آورده.از صبح تا حالا خبري ازش نداريم.» موهايش را كشيدم و گفتم:«بسه ديگه تو هم.مگه قرار نشد بهش فكر نكنم پس منو هوايي نكن وگرنه...» شكلكي درآورد و گفت:«وگرنه چي؟منو مي خوري؟» ليلا ببخشيدي گفت و كمي دراز كشيد و گفت:«مثل اينكه كار داريد و من مزاحمتان هستم.» گفتم:«نه ليلا من مي خوام تا آخر ماجرا رو بدونم وگرنه امشب خوابم نمي بره.پس زودباش بقيه اش رو بگو.»
براي اولين بار برق شادي در نگاهش نشست و گفت:«بعد از عروسي به اتاق محسن كه داخل خانه پدرش بود رفتم و با وسائل كمي كه داشتيم زندگيمان را شروع كرديم.من سعي مي كردم كه خانواده محسن ازم راضي باشند.تمام كارهاي خانه را مي كردم و آشپزي هم مي كردم.يك خواهر محسن ازدواج كرده بود و يك خواهر و برادر ديگرش هم درس مي خواندند.من هم شده بودم كمك دست مادرشوهرم. پدرشوهرم كه در اثر كار زياد كمرش ناراحت بود و خانه نشين تمام خرج خانه به دوش محسن بود ولي او هم پسر زرنگي بود و با كار زيادي مي توانست شكم همه را سير كند. شب ها وقتي خسته پاهايش را دراز مي كرد پاهايش را مي ماليدم ومي گفتم:خسته نمي شي از اين همه كار.صورتم را مي بوسيد و موهايم را نوازش مي كرد و مي گفت:«نه، عشق تو به من قدرت كاركردن بيشتر رو داده.همين كه تو رو دارم خيلي خوشبختم.
وقتي سرم را روي شانه اش مي گذاشتم تمام سختي هايي رو كه كشيده بودم از ياد مي بردم و فقط مي دونستم كه محسن باعث شد من از اون زندگي لعنتي بيرو بيام. حامد بعضي شب ها به ما سر مي زد و از اينكه از زندگيم راضي بودم خوشحال بود و مي گفت كه حال آقام روز به روز بدتر مي شه و فتنه هم تمام وقتش صرف پرستاري از آقام مي شه و ديگه فرصتي براي اذيت و آزار من ندارد.
يه روز صبح زود حامد به در خانمان آمد و گفت كه سريع همراهش برم چون آقام مي خواد من و عمه اكرم را ببيند.سريع حاضر شدم و همراهش رفتم.وقتي به بالاي سر آقام رسيدم ديدم كه تمام صورتش زرد شده و چشمانش به گودي نشسته.گفتم:آخه ، آقا چرا اين جوري شديد؟ دستم را در دستش گرفت و گفت: هركسي يه روزي بايد از اين دنيا بره و من هم ديگه رفتني هستم.خواستم اينجا بياي تا ازت حلاليت بخوام.من به شماها بد كردم.هم به حميد و اكرم،هم به تو و حامد.خدا از سر تقصيراتم بگذره.ولي مي دونم تا شماها منو نبخشيد خدا هم منو نمي بخشه.من نبايد شماها رو از خونه دائي تون به اينجا مي آوردم.حالا تو ديگه شوهر داري و شكر خدا محسن هم پسر خوبي است ولي با همه اينها من آدرس دائي ات را به حامد داده ام كه اگر روزي خواستيد پيشش بريد سرگردان نباشيد.اين برگه محضري را هم بگيريد كه صيغه نامه تو و محسن است.پيش خودت باشه بهتره.حالا فقط مي خوام كه منو ببخشي و حلالم كني.
خم شدم و صورت زرد و نحيفش را بوسيدم و گفتم:من از شما ناراحت نيستم و دلخوري هم ندارم.حالا من با محسن زندگي مي كنم خوشبختم و باعث آن هم شما شديد.دستم را فشار داد و گفت:حلالم كردي. گفتم:حلال كردم آقاجون. گفت:منم دعاي خيرم را بدرقه راهتان مي كنم.حامد بهتره زودتر خواهرت را ببري و عمه ات را بياوري.
با تمام اينكه در اين سالها محبتي از آقام نديده بودم ولي با فكر اينكه قرار به زودي از اين دنيا بره اشك هايم سرازير شد و در ميان اشك و آه،از اينكه دنيا بار ديگر يكي از نزديكانم را از من جدا خواهد كرد از اتاق بيرون آمدم.
فتنه دم در ايستاده بود و با خشم به ما نگاه مي كرد.بدون اين كه نگاهش كنم به همراه حامد بيرون آمدم.چند روز بعد آقام هم راهي دنياي ديگر شد و حامد هم براي هميشه از آن خانه بيرون آمد.محسن، حامد را همراه خودش به سركار مي برد.كاشي كاري مي كردند و اتاقي هم اجاره كرده بود و در آن زندگي مي كرد.بعضي شب ها هم به خانه ما مي آمد و گاهي هم هرسه پيش عمه اكرم مي رفتيم.عمه تازه صاحب پسري شده بود و اسمش را حميد گذاشته بود.توي يكي از همين شبها عمه گفت كه به خاطر كاري كه دوست علي آقا برايش در بوشهر پيدا كرده قراره كه به زودي از پيش ما بروند.زير پايم انگار خالي شد.انگارداشتم يكي يكي، اطرافيانم را به نوعي از دست مي دادم.عمه دستي به سرم كشيد و گفت:ناراحت نباش.ما براي هميشه كه نمي رويم.هروقت هم كه علي آقا مرخصي داشت به ديدنتان مي آئيم.شماها هم هروقت توانستيد با حامد پيش ما مي آئيد.
چند وقت عمه هم رفت و من و حامد تنها شديم.سال پيش بود كه حامد گفت مي خواد به سربازي بره و بعد هم اگه بشه شبانه درس بخواند تا بعد از آن دنبال كار بگردد. محسن هم موافق بود و مي گفت:من به خاطر اينكه زود به سربازي رفتم توانستم با ليلا ازدواج كنم و حالا صاحب زندگي باشم.
حامد هم بعد از گذراندن دوره آموزشي در موقع تقسيم شدم نيروها به پادگان نيروي هوايي تهران منتقل شد.
يه شب محسن بعد از شام موهايم را نوازش كرد و گفت:ليلا تا حالا سنت خيلي كم بود ولي فكر كنم حالا ديگه ميشه كه ما هم بچه دار بشيم و يه كوچولوي خوشگل تپل مپل داشته باشيم.
من كه عاشق بچه بودم گفتم:راست مي گي.خودم هم تو اين فكر بودم كه دكتر برم و ببينم داروي لازم دارم يا نه؟
فرداي آن روز به دكتر رفتيم و چند ويتامين به من داد و گفت: تو اين سن ، ما باروري را تجويز نمي كنيم.بايد خيلي مراقب باشيد.
توي دلم خنديدم و گفتم: من چه كارم شبيه ديگران بوده ، كه اين يكي باشه.
دوماه بعد بود كه حس كردم حال و روزم فرق كرده و صبح كه از خواب پا شدم با حال تهوع به دستشويي دويدم.وقتي بي حال به اتاق برگشتم محسن پرسيد: چي شده؟ گفتم:نمي دونم.شايد غذاي ديشب بهم نساخته. ولي ته دلم احساس مي كردم كه مسافري دارم .بعد از رفتم محسن به آزمايشگاه رفتم و همان جا ماندم تا بعدازظهر جواب مثبت حاملگي ام را گرفتم. سر راه شيريني خريدم و به خانه رفتم.محسن زودتر از من آمده بود و با ديدن من پرسيد: كه كجا بودی؟ شيريني را جلويش گذاشتم و جواب آزمايش را به دستش دادم و با خوشحالي گفتم:نوش جان كنيد پدرجان. نگاهي به آزمايش كرد و پريد و صورتم را بوسيد و خواست كه بغلم كند و فشارم دهد كه گفتم:آهاي مواظب كوچولوم باش. كه خودش را عقب كشيد و بوسه اي به شكمم زد و گفت:من فداي اين كوچولو و مادرش بشم.بعد با خوشحالي به پيش خانواده اش رفت و خبر حاملگي ام را جار زد.
روزهاي خوب زندگي لبخند مي زد و يك روز محسن با خوشحالي به خانه آمد و گفت:باورت نميشه ليلا از پاقدم اين بچه، توي قرعه كشي بانك صاحب يك پرايد شده ايم.
از خوشحالي پر درآوردم و گفتم:راست ميگي.حالا مي خواي چكار كني تو كه گواهينامه نداري. گفت:مي خوام تحويل دادند بفروشمش و يك خانه ي سوا براي خودمان بگيرم تا هم تو راحت باشي و هم اين كوچولو اتاق سوا داشته باشد.
آن شب هزار تا رويا براي خودمان بافتيم.محسن مي گفت:بچمون اگه دختر بود اسمش را هستي و اگه پسر بود سينا مي گذاريم.و گفت: ترجيح مي دهم بچمون دختر باشه و شيرين زبان.
پدر و مادرش از تصميم محسن براي جدايي ما راضي نبودند و مي گفتند بهتره ماشين را به مرتضي برادر كوچكتر محسن بدهد تا هم پولي به محسن بدهد و هم كمك خرج خانه باشد. محسن هم مي گفت: الان چندسال است كه من زندگيم را وقف اينا كردم.حالا مي خوام كمي هم به زن و بچه ام برسم.جدا شدن ما دليل اين نيست كه ديگر خرجشان را نمي دهم.
من هم دخالتي نمي كردم.دو روز مانده به تحويل ماشين بود كه شب،ساعت از 9 شب گذشت و محسن نيامد. وقتي مرتضي به دنبالش مي رود نزديك ساختماني كه كار مي كرده جسد محسن را مي بيند كه ماشيني بهش زده و فرار كرده بود و مردمي هم كه درآنجا بودند به پليس زنگ زده بودند و منتظر آمبولانس بودند.
چه شبی بود آن شب . وقتی این خبر رو به من دادند از حال رفتم و باور کردنش غیر ممکن بود . ما تا رسیدن به آرزوهایمان دو روز فاصله داشتیم و حالابه من می گفتند محسن مرده و دیگه بر نمی گرده . کسی که تو این سه سال روح وجان من شده بود .
همش به خودم می گفتم این یه کابوسه ، صبح که از خواب پاشی همه چی تموم می شه . ولی متأسفانه این هم مثل اون زلزله لعنتی و مرگ پدرو مادرم کابوس نبود . بلکه یه روز زلزله همه چیزم را گرفته بود و حالا یه ماشین که معلوم نبود راننده اش زن بوده یا مرد .
وقتی محسن را به خاک سپردند از خانواده ی من هیچ کس نبود و من و طفل تو شکمم به تنهایی سوگواری کردیم .
خانواده ی شوهرم یکهو اخلاقشان زیر و رو شده بود و به من اهمیتی نمی دادند . انگار نه انگار که اون کسی که مرده شوهر من و پدر بچه ام بوده . حتی از یه دلداری دادن خشک و خالی هم دریغ کردند . من که تو غم و غصه ی خودم غرق شده بودم ولی دلیل رفتار آن ها را نمی فهمیدم .
تا این که بعد از روز سوم پدر شوهر و مادر شوهرم به اتاقم آمدند و خیلی صریح به من گفتند که باید از آن خانه بروم .
اول شوکه نگاهشان کردم و بعد از آن پرسیدم : « چرا ؟ مگه من عروسشان نیستم و این بچه نوه شان نیست . چرا باید بروم . کجا برم . » خیلی خونسرد جواب دادند : « که من قانوناً همسر پسرشان نیستم و هیچ مدرکی ندارم . بچه ی صیغه ای هم هیچ چیزی بهش تعلق نداره که تو این جا باشی . »
آه از نهادم در آمد . تازه فهمیدم علت رفتار سه روزشان چی بود . آن ها به خاطر ماشینی که محسن برده بود و می خواستند برای خودشان بردارند و مقدار کمی که پس انداز کرده بودیم منکر وجود من وبچه ام شده بودند . چون اگر قبول می کردند که من همسر محسن هستم پول زیادی گیرشان نمی آمد . با یاد آوری کمک هایی که تو این سال ها محسن به خانواده اش کرده بود و دیدن نگاه های سنگ دلانه ی آن ها از تو شکستم و به آن ها گفتم : « ولی شما خودتان می دانید که امسال قرار بود سند ازدواج ما رسمی شود . آخه من با این بچه ی بی پدر بدون شناسنامه و سند ازدواج کجا برم . به خاطر محسن هم که شده رحم داشته باشید . من که جایی را ندارم برم . »
پدر شوهرم گفت : « این ها که می گی به ما ربطی نداره . فقط فردا صبح نمی خوام دیگه تو این خانه باشی . فقط می تونی لباسها وطلاهایت را ببری » و از در خارج شدند . دنیا رو سرم خراب شده بود . از این همه ظلم حالم بهم می خورد ولی چاره ای نداشتم . این هم قسمت من از زندگی بود که همیشه در به در باشم و کسی هم منو نخواد . حالا به من این طفل معصوم هم اضافه شده بود .
یک لحظه تصمیم گرفتم به خیابان برم و خودم را جلوی یک کامیون بیاندازم و خودم را بکشم تا راحت بشم . ولی با نگاه کردن به عکس محسن که رو به رویم لبخندی می زد و یادآوری حرف هایش که چه قدر دلش می خواست بچه اش را ببیند و بزرگ کند با خودم گفتم : « به خاطر محسن هم که شده باید بچه ام را به دنیا بیاورم و بزرگ کنم . »
فردا صبح عکس محسن و خودم و یکی از لباسهای محسن را که هنوز بوی تنش را می داد برداشتم و نگاهم به خرس پشمالویی که محسن برای بچه خریده بود افتاد و آن را هم در ساک قرار دادم . مقدار کمی پول توی کیفم بود به دستانم نگاه کردم و حلقه و دو تا النگو و یک گردنبند یادگاری محسن بود . شناسنامه وصیغه نامه ام را با خودم برداشتم شناسنامه محسن هم که دست پدر ومادرش بود و مطمئن بودم که به من نمی دهند . وقتی از در خانه بیرون آمدم هیچ سری حتی از داخل اتاق ها بیرون نیامد . تا شاهد رفتن من وبچه ام باشند .
هر چی فکر کردم دیدم با این حالم پیش عمه که نمی تونم برم . راه دوری بود . گفتم به تهران می آیم و بالاخره پادگان حامد را پیدا می کنم و با آدرسی که دارم خودم را به دائی می رسانم .
بلیط اتوبوسی تهیه کردم وبعد از ظهر به تهران رسیدم . با دیدن میدان آزادی و تاریک شدن هوا نمی دانستم کجا برم . هاج و واج نگاه می کردم که یه مردی بهم نزدیک شد و گفت : « کجا می ری خانم و به ماشین اشاره کرد که مسافرکش است . »
من ساده هم گفتم : « می خوام به یه مسافرخانه برم . این جا غریبم . »
دستی به سبیلش کشید وگفت : « بفرما خودم می رسونمت . » من هم ساکم را داخل ماشین گذاشتم ونشستم .
وقتی شروع به حرکت کرد هوا تاریک بود . من که جایی رو بلد نبودم ولی کم کم احساس می کردم که مسیرها خلوت تر می شه .
یکهو ترس برم داشت و گفتم : « آقا پس چرا نمی رسیم . خیلی دوره . »
خنده ی چندش آوری کرد و گفت : « عجله نکن دختر . فراری هستی یا تازه کاری . »
با عصبانیت گفتم : « این حرف ها چیه آقا . همین جا نگه دار من پیاده می شم . »
قهقه ای سر داد و گفت : « نترس دختر . ما هم این کاره ایم . الان می برمت جایی که دست مأمورها بهت نرسه . خیالت جمع . »
گفتم : « بتو گفتم نگه دار » و خواستم در را باز کنم دیدم که باز نمی شه . شروع به جیغ زدن کردم که ناگهان با دیدن یک ماشین گشت پلیس ، فکری در ذهنم جرقه زد .
بلا فاصله روسری ام را در آوردم و شروع به کوبیدن به شیشه در کردم که دستگیره نداشت و جیغ می کشیدم . راننده هم سعی می کرد یک جوری مرا نگه دارد با یک دست رانندگی می کرد که مأمورها چشمشان به ما افتاد و ماشین را متوقف کردند .
یکی از مأمورها سریع در را باز کرد و به من گفت : « این چه وضعیه . چرا روسری نداری » که خودم را از ماشین به پائین پرت کردم و چکمه هایش را گرفتم و گفتم : « سرکار تو رو خدا کمکم کنید . این مرد می خواست منو بدزده . منم روسریم را در آوردم تا شما ببینید . » بلندم کرد و روسری ام را از تو ماشین به دستم داد .
وقتی دستبند به دست راننده می زدند مرتب می گفت : « جناب سروان دروغ می گه . این زن دیوانه است . به من گفته مستقیم و من سوارش کردم و یکهو توی ماشین دیوونه شد و روسری اش را در آورد . » هر دویمان را به کلانتری بردند و بعد از صحبت با من و علت آن جا بودنم یک خانم که در کلانتری مشاور بود پیشم آمد و بعد از کمی صحبت به من گفت : « که بهتره شب را در بهزیستی به سر ببرم تا فردا با مددکاران آن جا به دنبال برادرم بگردم . چون در این شهر غریب نمی توانم به تنهایی با وضعیتی که دارم به سر کنم . »
با کمک اون خانم به بهزیستی رفتم و با کمک مددکار توانستم پادگان حامد را پیدا کنم . وبعد به اتفاق حامد که یکبار قبلاً به دائی سر زده بود به این جا آمدیم و دائی و خاتون با روی باز از ما استقبال کردند و از خانم بزرگ اجازه گرفتند که من این جا بمانم .
این چند روزه را برای مهمانی به خاتون کمک می کردم که دیروز یکهو حالم بد شد و بقیه اتفاقات رو هم که خودتان می دانید . نفس عمیقی کشید و گفت : « می بخشید که ناراحتتان کردم . »
یه نگاهی به تینا که غنبرک زده بود انداختم و سعی کردم غمی رو که از سرگذشت لیلا تو دلم نشسته بود دور کنم و محیط را کمی شاد کنم .
برای همین رو به تینا کردم وگفتم : « خب ، حالا شما بگید خانم مارپل ؟ چه خبر از سیستم جاسوسی شما ؟ » تینا با اخم رو به من کرد و گفت : « تو هم حوصله داری ها . یه موقع به خاطر خون روی صورت لیلا کتک کاری راه می اندازی و گریه می کنی و حالا با این همه قصه ی غم ناراحت نشدی . »
از جایم بلند شدم و کنار لیلا نشستم و دستی به شکمش کشیدم و گفتم : « می دونی منم خیلی ناراحت شدم ولی به قول بابابزرگ آدم باید به دوست هایش کمک کند . تو این شرایط هم برای روزهایی که گذشته کاری نمی شه کرد ولی برای آینده چرا. حالا هم ما باید به فکر این کوچولو باشیم که سختی هائی رو که لیلا کشیده اون نکشه . باید خوب فکر کنیم و ببینیم چه کاری می شه کرد . تو هم لیلا سعی کن بهتر غذا بخوری و استراحت کنی و به چیزهای خوب فکر کنی . حالا تو دیگه یه مادری . مطمئن باش همیشه می تونی روی دوستی من حساب کنی . در ضمن ، من می خوام خاله ی این کوچولو باشم . »
لیلا خندید وگفت : « پس حتماً بچه ی خوشبختی است که خاله ای مثل شما داره . » شیرینی رو جلوی لیلا گرفتم و گفتم : « بردار و بخور . ما هم باید بریم تو ویلا تا ببینیم چه خبره . تو هم خوب استراحت کن . می گم خاتون شامت رو بیاره این جا . »
لیلا گفت : « نمی دونم چه جوری از شما ها تشکر کنم . » گفتم : « حرفش را هم نزن . فعلاً خدا حافظ »

7

به همراه تینا از اتاق مش رجب بیرون آمدیم و به سمت ویلا حرکت کردیم . وقتی به کنار استخر رسیدیم ، روی سنگ کنار استخر نشستم و شلوارم را کمی بالا زدم و پایم را در آب استخر فرو بردم . خنکی آب حس خوبی بهم داد ولی با تمام این ها از داغی مغزم چیزی کم نکرد و تازه بغضی که در گلویم لانه کرده بود سرباز کرد و با صدای بلند شروع به هق هق کردم .
تینا که از کار من سر در نمی آورد و شانه هایم را تکان داد و گفت : « معلومه چته ؟ چرا گریه می کنی ؟ »
گفتم : « آخه تمام مدت تو اون اتاق خودم را کنترل می کردم که مبادا با گریه ام این زن حامله حالش بدتر بشه ولی دلم از این همه بدبختی و ظلم داره می ترکه . »
تینا گفت : « ولی به قول خودت ما که نمی تونستیم کاری بکنیم و... »
حرف تینا تموم نشده بود که یکهو فریادش بلند شد و تعادلش را از دست داد و با سر به داخل استخر پرتاب شد . با دهان باز و چشمان اشکی به پشت سرم نگاه کردم دیدم کامران و بابک و مانی در حال خندیدن هستند و تینا در حال داد زدن و فحش دادن بود که با عصبانیت از جایم بلند شدم و چون مانی نزدیک تر ایستاده بود فکر کردم مانی تینا را هل داده ، برای همین با یک هل محکم مانی را داخل آب پرت کردم و گفتم : « پسره ی بی شعور ، شورش رو در آورده . »
تینا که داشت از آب خودش را بالا می کشید گفت : « مانی نبود ، که ، بابک بود . »
با خشم گفتم : « سگ زرد برادر شغاله . »
با این حرف بابک و کامران با خنده به عقب می رفتند که دست تینا را گرفتم و گفتم : « بیا بریم »
وقتی وارد خانه شدیم مامان با دیدن تینا که آب از لباس هایش می چکید گفت : « ای وای تینا تو خیسی ؟ مگه پیش لیلا نبودید ؟ » با حرص به جای تینا که به سمت اتاق من می رفت گفتم : « چرا بودیم ولی وقتی کنار استخر بودیم سه کله پوک احمق ، هوس خندیدن کردند و تینا را داخل آب انداختند . »
همان موقع مانی هم که خیس آب بود با کامران و بابک وارد شدند و کامران هم خندید و گفت : « و بگو که شما هم یکی را در آب انداختید و یکی را سگ زرد برادر شغاله خطاب کردید فقط معلوم نشد من چی بودم . »
با حرص به قیافه خندانش نگاه کردم و گفتم : « تو یکی هم لابد روباه مکاری شایدم گرگ باشی در لباس بره » مامان با عصبانیت گفت : « این چه طرز حرف زدنه با بزرگتر ، ژینا اصلاً معلوم هست تو چرا این قدر عوض شدی ؟ تو که بی ادب نبودی ؟ »
رو به مامان گفتم : « حالا هم بی ادب نیستم . فقط دوست ندارم وقتی آدم تو غم کس دیگه ای ناراحت است دیگران هر کاری دلشان می خواد بکنند و به آدم هم بخندند. »
دیدم که مامان رو به بابا کرده و بابا هم شانه هایش را بالا انداخت یعنی که من هم نمی دونم چی می گه .
نمی دونم احساسی که به کامران پیدا کرده بودم یا حس غم زندگی لیلا اعصابم را تحریک کرده بود که این طور شده بودم .
در هر صورت به اتاقم رفتم و به تینا از لباس هایم دادم تا بپوشد و بعد روی تخت خوابیدم . تینا هم کنارم دراز کشید و هر دو در سکوت به فکر فرو رفتیم .
با ضربه ای که به در خورد هر دو نیم خیز شدیم گفتم : « بفرمایید. » عمو پدرام بود که سرش را از لای در تو آورد و گفت : « انگار شام حاضر است . خاتون صداتون می کنه ولی شما ها حواستون نیست . » گفتم : « آره ، نشنیدیم . الان می آئیم . » یه نگاهی تو آئینه به خودم انداختم و دیدم رنگ ورویم پریده . توی سرم هم احساس سنگینی داشتم که شروع یک سردرد میگرنی بود هر وقت ناراحت یا عصبی می شدم این سردرد لعنتی به سراغم می آمد . با این حال به سراغ کمد لباس ها رفتم و شلوار جین آبی با تی شرت زرشکی یقه هفت پوشیدم و سریع آرایش کمی کردم و به همراه تینا که جلوی آئینه موهایش را می بست به پائین رفتیم .
بزرگترها سر یک میز و جوان ها هم سر میز دیگه نشسته بودند و مشغول شده بودند .
نگاهی به غذاها کردم و به خاتون گفتم : « خاتون از همه ی غذاها برای لیلا ببر ، تا از هر کدام که دلش خواست بخورد » و سر میز نشستم .
تو افکار خودم غرق بودم که با صدای دعوای مهوش و بابک که طبق معمول به جون هم افتاده بودند سرم را بالا گرفتم که یکهو چشمم به کامران افتاد که دستش را زیر چانه در هم قلاب کرده بود و با لبخند و نگاهی شوخ به من زل زده بود .
قاشق وچنگالم را روی میز گذاشتم و گفتم : « میشه بگی من شاخ دارم یا دم که این طوری به من نگاه می کنی .»
با این حرف من بابک ومهوش ساکت شدند و به ما نگاه کردند .
خیلی خونسرد وبا لبخند جواب داد : « نه شاخ ، نه دم ، فقط اگه بتونی افکار درهم اون مغز کوچولویت را جمع وجور کنی و در حین فکر کردن این قدر ابروهایت در هم نرود و باز شود و رنگ صورتت تغییر نکند برای منم جالب نمیشه که بدونم تو چه مشکلی داری که این طوری بهم ریختی . »
از اینکه افکارم روی صورتم منعکس شده بود خجالت کشیدم و برای این که کم نیاورم با عصبانیت از جایم بلند شدم و بشقابم را روی میز کوبیدم و گفتم : « مگه جنابعالی فضول تشریف دارید . جناب پوآرو؟ »
با عصبانیت صندلی را کنار زدم و خواستم به اتاقم پناه ببرم که دیدم تمام اهل خانه ساکت شدند و به من نگاه می کنند.
خواستم چیز دیگری بگویم که بابا به طرفم آمد و با انگشت اشاره اش رو روی لبم گذاشت وگفت : « هیچی نگو بابا . می دونم دیشب تا حالا ، به خاطر لیلا ، فشار روحی زیادی رو تحمل کردی . »
خودم را در بغل بابا انداختم و با گریه گفتم : « آخه بابایی ، شما نمی دونید که لیلا چه بدبختی هایی که کشیده . همش تقصیر شماهاست. نباید اجازه می دادید پدر بزرگش اون ها رو با خودش ببره . » بابا محکم فشارم داد و گفت : « دخترک نازک دل من . قانون به ما اجازه ی همچین کاری رو نمی داد . در ضمن امثال لیلا تو این جامعه کم نیستند . بالاخره هر کسی زندگی خاص خودش رو داره و کس دیگری مقصر نیست . حالا تو هم به جای پریدن به این وآن بهتره کمکش کنی و هر چی هم که خواستی به من بگو . باشه بابا؟... »
گفتم : « باشه . »
مانی با خنده گفت : « حالا اگه این فیلم هندی پدر و دختر تموم شده . اجازه بدید ما هم سوغاتی هایمان را از دائی جان و پسر دائی جانمان بگیریم و رفع زحمت کنیم که فردا کلی کار داریم . »
با این حرف در حالی که از خجالت قرمز شده بودم از بغل بابا بیرون آمدم و اشک هایم را پاک کردم و دیدم عمو با سه تا چمدان جلوی رویش روی مبل نشسته و منتظر ماست و گفت : « خب ، حالا بهتره اون چمدان مرا باز کنیم . »
عمو برای هر کدام از اعضای خانواده ، به اقتضای سن وسالشان لباس یا کیف وکفش آورده بود . برای من و تینا هم دو تا لباس شب مشکی حریر ، و کیف های مشکی یک شکل آورده بود .
نو بت به سوغاتی های کامران که رسید تینا گفت : « سوغاتی من و ژینا که عروسک است . »
کامران پرسید : « کی گفته ؟ »
تینا گفت : « دائی جون »
کامران سری تکان داد وبابک گفت : « زود باش دیگه پسر . » کامران هم کادوی همه را داد و گفت : « حالا می رسیم به کوچولوهای خانواده و از داخل چمدان دو تا عطر کریستند یور یاس در آورد و رو به ما گرفت و گفت این هم عطر مورد علاقه خانم های پاریسی برای شماها. »
از دیدن عطر از خوشحالی قند ، توی دلم آب شد ولی برای این که متوجه نشود گفتم : « لازم نبود برای این که بگی یادت بوده ما بزرگ شدیم
عطرهایی رو که برای دوست دخترهات گرفتی به ما بدی. ما به همان عروسک ها قانع بودیم.»
به طرف جلو خم شد و با نگاه سرزنش باری گفت: « الحق، که پررویی»
و بعد دو تا جعبه ی بزرگ به دست تینا داد و گفت: « این هم مال شماهاست. برای این که بدونید من حتی رشته درسی شما دوتا فسقلی رو می دونم. خانم های گرافیک دان تینا در جعبه رو باز کرد و با دیدن ست کامل رنگ روغن های وینزور و قلموهایش و پاستل و مداد رنگی های رامبراند، هر دو از خوشحالی بالا پریدیم»
و عمه پرستو با دیدن این کار ما گفت: « همچین ذوق می کنید که انگار سالی چند تا از این ها رو نمی خرید و ما رو خونه خراب نکردید.»
خندیدم و گفتم: «نه عمه جون ، به خاطر این ذوق کردیم که یک نفر بالاخره تو این خانواده به رشته ی ما علاقه نشان داده و بدون این که ازش چیزی خواسته باشیم وسائل مورد علاقه ی ما رو گرفته وگرنه از نظر شماها، رشته فقط، دکتری و مهندسی است و نقاشی و گرافیک بچه بازیست.»
عمه با اخم سر تکون داد و گفت: «مگه نیست. ببینم کامران تو دیگه چرا قاطی بچه بازی این ها شدی. والله یه دختر داشتیم دلمون خوش بود واسه خودش خانم دکتری می شه مثل بابک، اما چی بگم، اونم دنبال ژینا راه افتاده و رفته گرافیک می خونه.»
کامران گفت: «عمه جون اینا که شکر خدا نیاز مالی هم ندارند. پس بگذارید هر کاری دوست دارند بکنند.»
از طرفداری اش این قدر خوشحال شدم که دلم می خواست بپرم و صورتش را ببوسم ولی جلوی خودم را گرفتم و فقط گفتم: «خیلی ممنون که طرفداری ما رو کردی.»
ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «خواهش می کنم. اگه شما همیشه خوش اخلاق باشید ما همیشه طرفداریتان رو می کنیم.»
به تینا نگاه کردم و از نگاه معنی دار تینا که سرش رو تکان می داد هر دو خندیدیم. شب بدون حادثه ی خاص دیگری با حرف ها و تعریف ها گذشت.
صبح که با صدای زنگ ساعت از خواب پا شدم، سرم رو از شدت درد نمی تونستم بلند کنم. نگاهی به ساعت کردم شش صبح بود. آن روز امتحان طراحی داشتیم و فردایش هم کامپیوتر و دیگه خلاص و خداحافظ مدرسه.
ولی مسئله این بود که با این سردرد چطور می خواستم به مدرسه بروم و امتحان دهم. با زور از جایم بلند شدم و دوش گرفتم و مانتو و مقنعه مدرسه ام را که سرمه ای بود پوشیدم و وسائل نقاشی ام را برداشتم و به پایین رفتم.
خانه ساکت و آروم بود فقط صدای جیرجیرکها و گنجشک ها از حیاط می آمد. بابا که دیشب گفته بود صبح با عمو می روند دنبال یه سری از کارهایشان. مامان هم که ساعت ده کلاس داشت و حتماً خوابیده بود. ای کاش بابا یه راننده استخدام می کرد و در این مواقع که خودشان نمی توانستند مرا ببرند، مرا می رساند.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید