موضوع: رمان ياسمين
نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت نهم

نویسنده:م.مودب پور

فصل سوم
« خسته رسیدم خونه. بهتر دیدم کمی استراحت کنم بعد وقتی بیدار شدم فکر ناهار باشم پس گرفتم خوابیدم ساعت چهار بود که بیدار شدم. اول یه دوش گرفتم که سر حال بیام.
حمام خونه توی راه پله ها بود. البته منظور از حمام یه اتاقکِ یک متر دو هفتاد و پنج سانتیمتر با یک دوش بود. خلاصه بعدش به فکر ناهار افتادم که موکول شده بود به عصر.
دو تا تخم مرغ درست کردم و با خنده خوردم. یاد حرفهای کاوه افتاده بودم. بعد چون تلویزیون نداشتم رادیو روشن کردم و همونطور که دراز کشیده بودم گوش می کردم، نیم ساعتی نگذشته بود که زنگ زدن. گفتم حتماً کاوه س، امّا وقتی در رو وا کردم دیدم فرنوش پشت در ایستاده و یه تیکه کاغذ که احتمالاً آدرس من بود تو دستشه.
فرنوش_ سلام بهزاد خان. مزاحم که نشدم؟
_ سلام. حالتون چطوره؟ خواهش می کنم چه مزاحمتی.
« فرنوش کمی دست دست کرد. انتظار داشت که دعوتش کنم تو اتاقم که مخصوصاً نکردم بعد از لحظه ای که برای من مثل یک سال بود گفت:»
فرنوش_ اومده بودم ازتون تشکر کنم
_ چیز مهمی نبود.
فرنوش_ چرا، اگر خدای نکرده اتفاقی برای آقای هدایت می افتاد مسئله خیلی پیچیده می شد.
_ خدا رو شکر که همه چیز بخیر گذشت.
فرنوش_ مهمون داشتید؟
_ نخیر، تنها بودم. داشتم رادیو گوش می کردم.
فرنوش_ چه خوب. برنامه های رادیو خیلی خوبه.
_ به زیادم خوب نیست. اگه رادیو گوش می کنم بخاطر اینه که تلویزیون ندارم. بقول معروف خونه نشینی بی بی از بی چادری یه!
« کمی مِن مِن کرد و انگار روش رو سفت کرد و گفت:»
فرنوش_ نمی خواهین دعوتم کنید تو خونه تون؟
« نگاهی بهش کردم و از جلوی در کنار رفتم.»
_ خونه که چه عرض کنم. یه اتاق دارم اندازه یه قوطی کبریت!
« پشت در کفش هاشو در آورد و اومد تو و با نگاهی کنجکاو شروع به نگاه کردن در و دیوار کرد.»
فرنوش_ اتاقتون خیلی قشنگه.
« نتونستم خودم رو نگه دارم. زدم زیر خنده و بعد گفتم:»
_ معذرت می خوام. خیلی خنده م گرفت. تعریف خوبی بود ولی به اینجا نمی خوره.
ببخشید کجایِ این اتاق قشنگه؟
« رفت روی تنها صندلی که داشتم نشست و کیفش رو کناری گذاشت و گفت:»
_ اوّلاً همه جا تمیز و مرتّبه. با اینکه من سر زده اومدم ولی پیداس که خیلی با نظم هستید. بعدش هم با اینکه وسایل کم و ساده ای دارید خیلی با سلیقه اونهارو چیدید. رنگ اتاق و پرده ها هم با همدیگه هارمونی داره. روی میزتون هم شلوغ و بهم ریخته نیست. جائی هم گرد و خاک نشسته.
_ خیلی ممنون. تا حالا اینطوری بهش نگاه نکرده بودم. امیدوارم کردین.
فرنوش_ مگه نا امید بودید؟
_ به. امّا تا حالا این چیزهائی رو که شما گفتید تو این اتاق ندیده بودم.
فرنوش_ اتاق یه چهار دیواریه. چیزهائی که درونش هست اون رو قشنگ یا زشت می کنه!
« حرف دو پهلوئی بود. تا این لحظه درست بهش نگاه نکرده بودم. یعنی از نگاه کردن به چشمانش وحشت داشتم. امروز خیلی خوشگل شده بود. چشمهای قشنگ، قد بلند. موهای مشکی بلند صدای دلنشین، حرکات سنگین و باوقار. خلاصه با تمام مهمّات و سلاح زنانه به جنگ من اومده بود. عطر خوشبوئی که استفاده کرده بود آدم رو یاد جنگل و بهار و آبشار و این چیزها می انداخت تازه متوجّه شدم که مدتی یه دارم نگاهش می کنم.»
_ ببخشید الان چائی دم می کنم. آبجوش حاضره.
فرنوش_ تمامِ این کتابها رو خوندید؟
_ سرگرمی من کتاب خوندنه.
فرنوش_ با این درس های زیاد و سنگین چطوری وقت کردید اینهمه کتاب بخونید؟ شنیدم که رتبه اوّل کلاس رو دارید!
_ چون تنهام، کاری ام ندارم و تلویزیونی ام در کارنیست، پس می شینم و هی درس می خونم.
فرنوش_ آدم خود ساخته ای هستید. از اون تیپ آدمها که سرنوشت رو مغلوب می کنن.
_ اینطوری هام نیست که می فرمائید وقتی سرنوشت جنگ رو شروع کنه، خواه نا خواه باید باهاش جنگید و گر نه من اصولاً اهل جنجال و این چیزها نیستم.
فرنوش_ ولی بعضی هامّ یعنی اکثر آدمها تسلیم می شن و خودشون رو تو سختی ها ول می دن.
_ ببخشید من اینجا فنجون ندارم، باید براتون توی استکان چائی بریزم. بدتون که نمی آد؟
« فرنوش یکی از استکان ها رو برداشت و نگاه کرد و گفت:»
_ عجیبه! اینجا همه چیز از تمیزی برق می زنه! خودتون ظرفها رو می شورید؟
_ در مواقعی که خدمتکارها نباشند، بله!!
« هر دو زدیم زیر خنده.»
_ خوب معلومه، تمام کارها مو خودم باید انجام بدم.
فرنوش_ دُرسته، امّا از یک مرد بعیده که اینقدر تمیز و مرتب و با سلیقه باشه. توی فامیل من به تمیزی و مرتّبی معروفم امّا اتاق من هم به این تمیزی و نظافت نیست.
_ آخه مادرم زنِ بسیار منظمی بود. شاید از مادرم اینا رو به ارث بردم
فرنوش_ پدر و مادرتون فوت کردن؟
_ سالهاست. تو یه تصادف خارج از تهران.
فرنوش_ هیچ فامیلی چیزی ندارید؟
_ چرا، یکی دو تا از اقوام هستند که باهاشون رابطه ندارم. چایی تون سرد نشه!
« مدتی بدون حرف و در سکوت مشغول چای خوردن شدیم.»
فرنوش_ کاوه خان انگار شما رو خیلی دوست داره؟
_ دوستان همه به من لطف دارن، کاوه بیشتر.
فرنوش_ شنیدم شما یکی از کلیه هاتون رو به ایشون دادید؟
« با تعجّب نگاهش کردم.»
_ جالبه، پس این جنس ظریف می تونه خیلی خطرناک باشه.
فرنوش_ درسته که سال اوّل دانشگاه با کاوه دعواتون شده؟
_ دعوا که نه. حرفمون شد. سر کلاس مرتب شوخی می کرد و نمی ذاشت استاد درست درس بده، سر همین با هم حرفمون شد و همین اختلاف باعث دوستی مون شد.
فرنوش_ از اون به بعد دیگه سر کلاس شلوع نمی کنه؟
_ چرا، ولی از اون به بعد نشوندمش پیش خودم و مواظبشم
فرنوش_ شنیدم بعد از دعواتون چند وقتی دانشکده نیومده و شما رفتید سراغش
_ وقتی دیدم دانشکده نمی آد از دوستاش آدرس شو گرفتم و رفتم ببینم چرا غیبت کرده
فرنوش_ که فهمیدید وضع کلیه هاش خرابه و با تمام ثروتی که دارن نتونستن کسی رو پیدا کنن که بتونه بهش کلیه بده و به بدنش بخوره و گروه خونی شون یکی باشه
_ شما که همه چیز رو می دونید چرا از من می پرسید؟
فرنوش_ می خواستم از خودتو بشنوم. برام خیلی عجیبه که یه نفر قسمتی از بدنش رو به کسی دیگه ای بده.
اونهم در مقابل هیچی!
_ چه چیزی با ارزش تر از این که یک انسان بتونه به زندگیش ادامه بده؟ غیر از اون، من دوستی پیدا کردم که با دنیا عوضش نمی کنم
فرنوش_ اینم حرفیه. راستی تعطیلات رو چکار می کنید؟
_ راستش اینجا که کاری ندارم، شاید یه سری رفتم جزایر هاوائی!
« بعد خودم خنده م گرفت و گفتم:»
_ چکار دارم بکنم، باید بتمرگم تو همین اتاق دیگه! یه چایی دیگه براتون بریزم؟
فرنوش_ نه خیلی ممنون، دیگه باید برم. فقط باید قول بدید که یه شب تشریف بیارید منزل ما
_ چشم، انشاالله در فرصت های بعد.
فرنوش_ من می تونم بازم اینجا بیام.
« اومدم بگم از خدامه که شما هر روز تشریف بیارید اینجا امّا حرفم رو خوردم و گفتم:»
_ اینجا چیزی که برای شما جالب باشه، وجود نداره.
فرنوش_ این رو اجازه بدید که خودم تجربه کنم!!
_ هر طور میل شماست. خوشحال می شم تشریف بیارید.
« فرنوش بلند شد و کیفش رو برداشت و بطرف در رفت و کفشهاشو پوشید.»
فرنوش_ پس تا بعد خدانگهدار!
_ فرنوش خانم روسری تون رو بد سرتون کردید، مو هاتون از پشت اومده بیرون.
فرنوش_ خیلی ممنون. مشکل موی بلند همینه.
« روسریش رو درست کرد و بیرون رفت.»
فرنوش_ دوباره خدانگهدار و ممنون!
_ ببخشید میوه و شیرینی توی خونه نداشتم.
فرنوش_ مصاحبت شما به اندازه کافی شیرین بود. خدانگهدار!
_ خدا بهمراهتون. سلام خدمت جناب ستایش برسونید.
« صبر کردم تا سوار ماشین بشه. نگاهش کردم. خیلی قشنگ بود. انگار خداوند همه چیز رو در خلقت این دختر بحدّ کمال رسونده بود. وقتی تویِ ماشین نشست و ماشین رو روشن کرد، عینکش رو زد که چقدر هم بهش می اومد. در اون لحظه توی دلم از خدا می خواستم که پسر یه مرد پولدار بودم!
موقع حرکت برگشت و برام دست تکون داد که جوابش رو با دست دادم و بعد بسرعت حرکت کرد و رفت. وقتی به اتاق برگشتم دیگه حوصله تنهائی رو نداشتم. انگار فرنوش با رفتنش، حال و حوصله و حواس و هوش و فکرِ من رو هم با خودش برده بود.
چند دقیقه بعد بلند شدم که استکان ها رو بشورم. وقتی استکان فرنوش رو دستم گرفتم دلم نیومد که بشورمش! بردم و گذاشتمش همونطوری توی کُمد ظرفها! یادگاری کسی که هفتصد طبقه با من اختلاف داشت!!
تازه نشسته بودم که دوباره در زدند. انگار امروز درِ رحمت روی من باز شده بود. از پنجره نگاه کردم، کاوه بود.»
کاوه_ سلام چلّه نشین کوی دوستی! کی این اتاق رو ول می کنی و وارد اجتماع می شی؟! صبر کن ببینم! به به به به! بوی جوی مولیان آید همی!
این عطر دل انگیز که به مشام می رسه رو باد صبا داخل اتاق آورده یا مهمون داشتی؟!
هر چند چشمم از تو آب نمی خوره ولی انگار این بوی عطر واقعی یه و منشاء ش تو همین اتاقه! راست بگو زود تند سریع، مقتول کجاست؟! طرف رو کجا قایم کردی؟
_ چرت و پرت هات تموم شد؟
کاوه_ نو، یعنی یس
_ فرنوش خانم اینجا بودند.
« چشمهای کاوه یه دفعه گشاد شد.»
کاوه_ به به، ما نگوئیم بد و میل به نا حق نکنیم! ازت خواستگاری کرد؟
_ آره، با مامان و باباش اومده بودند و برام شال و انگشتر آورده بودن
کاوه_ تو چی گفتی؟
_ رضایت ندادم. گفتم وقت شوهر کردنم نیست.
کاوه_ از بس که خری! حالا جدی برای چی اومده بودن؟
_ خب اومده بود برای تشکر و این حرفها آدم بی ادب.
کاوه_ تشکرش درست، امّا این حرفا، منظور کدوم حرفهاس؟!
_ خفه شی کاوه. پسر برای چی رفتی و همه چیز رو به این دختره دوستِ مادرت گفتی؟ اونم رفته همه چیز رو به فرنوش گفته.
کاوه_ تنها اومده بود؟
_ آره، جواب من رو ندادی.
کاوه_ همه ش رو من نگفتم، نصفش رو من گفتم، نصفش رو مادرم
_ آخه آدم که همه چیز رو به همه کس نمی گه.
کاوه_ آخه اون دختر خانم و مادرش همه کس نیستن، یعنی غریبه نیستن. خاله ام و دختر خاله ام ان.
_ جدی! یعنی فرنوش دوستِ دختر خاله توئه؟
کاوه_ آره، دختر خاله ام هم کلی از تو تعریف کرده. نگفتی فرنوش چی ها می گفت؟
_ بابا ده دقیقه نشست ورفت والسلام، حالا چه خبر؟
کاوه_ اومدم دنبالت بریم شمال.
_ چطور یه دفعه محبّتت قلنبه شده؟!
کاوه_ صحبت محبت نیست، مرده شورِ شمال مرده، اومدم ترو ببرم جاش کار کنی!
_ من توی حموم خودم رو نمی تونم درست بشورم چه برسه به مرده های مردم!
کاوه_ پاشو کارها تو بکن بریم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید