نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 12-25-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی

هشت
آیا نخستین برنامه ی جدیدش به سوی نثر ازتغییرجهت در زندگی اش خبر می دهد؟ آیا در آستانه انکارشعراست؟ مطمئن نیست. اما اگر بخواهد نثر بنویسد، ممکن است مجبور شود تمامی هم و غم خودرا بر سر آن بگذارد و از هنری جیمز پیروی کند. هنری جیمز شخصیتی را نشان می دهد که چگونه فراتر از ملیت می رود. درواقع، همیشه روشن نیست قطعه ای که جیمز نوشته در کجا نهاده شده، در لندن، پاریس یا نیویورک، چرا که جیمز به صورت خارق العاده ای ورای جریان های زندگی روزانه است. شخصیتهای آثار جیمز مجبور به پرداخت اجاره نیستند، اجباری درنگهداری شغل ندارند؛ تنها چیزی که از آنان انتظار می رود گفت و گوهای ثابتی است که تأثیرش اندکی قدرت را بالا ببرد، آنچنان دقیق که برای هیچ کس قابل دیدن نباشد جز چشم تربیت شده. هنگامی که چنین تغییری صورت گرفت، موازنه ی قدرت بین پرسوناژهای داستان که ناگهان و به صورتی برگشت ناپذیر تغییرکرده باشند، آشکار شده است. و چنین است که داستان وظیفه ی خودرا به اتمام رسانده و می تواند به پایان آورده شود.
به سبک جیمز خودرا به آزمایش می گذارد. اما استاد شدن در روش جیمزی ثابت می کند کاربه آن آسانی ها هم نیست که فکرش را می کرد. آفریدن شخصیتها یی که وادار به گفت و گوهای زیرکانه شوند شبیه وادارکردن پستانداران به پرواز است. یک یا دو دقیقه بازوهاشان را تکان می دهند و خودرا در هوا نگاه می دارند. سپس فرود می آیند.
تردید نیست که حساسیت هنری جیمز فراتر از اوست. اما تمامی شکست او در این قضیه نیست. جیمز می خواهد فرد باورکند که گفت و گوها و مبادله ی واژه ها تمامی آن چیزی است که اهمیت دارد. فکر می کند اگر این یک اعتقاد است آماده ی پذیرش آن است، اما متوجه می شود که نمی تواند از آن پیروی کند، آن هم در لندن، شهری که دندانه های عبوسش در حال شکستن است، شهری که باید از آن نوشتن را بیاموزد، پس راستی اصلاً آنجا چه کار می کند؟
زمانی که بچه ی معصومی بود اعتقاد داشت زرنگی تنها معیاری است که اهمیت دارد، یعنی هرچه فرد زرنگ تر باشد هرچیزی را که می خواهد می تواند بدست آورد. رفتن به دانشگاه اورا به جای خود نشاند. دانشگاه نشانش داد که به هیچ وجه زرنگ ترین دانشجو نیست. و اینک با زندگی واقعی روبه رو شده است، جایی که حتی امتحان هایی وجود ندارد که با آنها خودرا بیازماید.انگار در زندگی واقعی آنچه می تواند به خوبی از پس آن برآید بدبخت بودن است. از نظر بدبختی هنوز در رأس کلاس قراردارد. به نظر می رسد برای بدبختی که می تواند جذابیتی برایش داشته باشد و تحملش کند نهایتی وجود ندارد. حتی هنگامی که در حاشیه های خیابانهای سرد این شهر بیگانه پرسه می زند، به هیچ جا راه نمی برد، تنها راه می رود تا خودرا خسته کند، آن سان که وقتی به اتاقش برمی گردد دست کم بتواند بخوابد، در خود هیچ حسی از کمترین تمایل به صداکردن در زیرسنگینی این بدبختی نمی کند. بدبختی عنصر اوست. در خانه شبیه ماهی در آب، در بدبختی غوطه ور است. اگربدبختی از بین برود نمی داند که با خود چه کند.
به خود می گوید خوشبختی به انسان چیزی نمی آموزد. از طرف دیگربدبختی انسان را برای آینده فولاد می کند. بدبختی مکتبی برای روح است. انسان از آبهای بدبختی در ساحل فرادست تطهیرمی شود و قدرتمند سر برمی آورد، آنگاه آماده است تا دوباره کشاکش های یک زندگی هنری را از سرگیرد.
با این حال حس می کند که بدبختی شبیه حمام پاک کننده نیست. برعکس، حس می کند شبیه استخری از آبهای کثیف است. از هر کشمکش تازه ی بدبختی نه تنها روشن تر و قوی تر سربرنمی آورد؛ بلکه تیره تر و سست تر ظاهر می شود. به راستی این عمل پاکسازی که بدبختی مورد احترام اوست چگونه عمل می کند؟ آیا به اندازه ی کافی در آن غوطه نخورده است؟ آیا باید ورای بدبختی صرف به درون مالیخولیا و دیوانگی شناکند؟ هنوز تاکنون کسی را که بتوان گفت کاملاً دیوانه شده ملاقات نکرده است، اما ژاکلین را فراموش نکرده که به قول خودش "در تراپی" بود و با او کم و بیش شش ماه را در آپارتمانی مشترک سرکرده است. هیچ وقت ژاکلین با آتش الهی و روح بخش خلاقیت شعله ور نشد. برعکس، ژاکلین خود مانع، غیرقابل پیش بینی و زندگی کردن با او خسته کننده بود. آیا پیش از آن که بتواند یک هنرمند باشد باید برای این کار آفریده می شد؟ و تازه چه دیوانه یا بدبخت، چگونه می توان نوشت هنگامی که خستگی شبیه دستی که در دستکش است مغز را در فشار و تنگنا قرار می دهد؟ یا آنچه را که دوست دارد خستگی بنامد درواقع یک آزمایش است، آزمایشی به ظاهر تغییریافته، آزمایشی که افزون برآن با شکست مواجه شده است. آیا پس از خستگی، آزمایش های دیگری فرامی رسد، به همان فراوانی که در محفل های دوزخ دانته وجود دارد؟ آیا خستگی صرفاً نخستین آزمایش های استادان بزرگ شبیه هولدرلین، بلیک، پاوند و الیوت است که باید از سر بگذراند؟
آرزو می کند کاش حتی برای یک دقیقه، حتی برای یک ثانیه آتش مقدس هنر می توانست نصیبش شود تا بفهمد که چه گونه با آن می سوزد و به زندگی برمی گردد.
رنج کشیدن، دیوانگی و ******: سه راه فرودآوردن آتش مقدس به روی خوداست. با لایه های پایینی رنج کشیدن برخورد کرده است، در تماس با دیوانگی بوده است، اما از ****** چه می داند؟ ****** و خلاقیت همدوش یکدیگرند، همه همین را می گویند و او در آن تردیدی ندارد. برای اینکه هنرمندان آفریننده اند، هنرمندان از راز عشق بهره مندند. آتشی که درون هنرمند را می سوزاند برای زنان آشکاراست، به دلیل غریزه ی ذاتی شان. زنان خود از این آتش مقدس بهره ای ندارند(استثناهایی وجود دارد: سافو، امیلی برونته). در جست و جوی سخت و درازمدت همین آتشی که ندارند، یعنی آتش عشق است که زنان به دنبال هنرمندان هستند و خودرا به آنان تسلیم می کنند. هنرمندان و معشوقه هاشان در عشقبازیشان به طور مختصر و سردوانیدن، زندگی خدایان را تجربه می کنند. هنرمند با چنین عشقبازی به کار غنی و قدرتمند خود برمی گردد و زن به زندگی اش که تغییر شکل یافته است.
پس خودِ او چه؟ اگر هنوز زنی، در پس وجود خشک و عبوس او، هیچ سوسویی از آتش مقدس کشف نکرده؛ اگر به نظر می رسد هیچ زنی بدون جدی ترین تردیدها یا عدم اطمینان ها خودرا به او تسلیم نکرده؛ اگر عشقبازی که با نحوه ی آن آشناست و عشقبازی زن و نیز خود او نگران کننده یا ناراحت کننده است یا هم نگران کننده و هم ناراحت کننده – آیا به این معناست که او هنرمندی واقعی نیست یا به این معناست که به اندازه ی کافی رنج نکشیده، به اندازه کافی وقت در یک تصفیه خانه که شامل کشمکش های تجویزی ****** بدون شور و هیجان است صرف نکرده است؟


با بی توجهی مغرورانه اش به زندگی صرف، هنری جیمز کششی قوی به او نشان می دهد. با این حال، هرچه ممکن است سعی می کند اما نمی تواند دست روح وار جیمز را که دراز می کند تا ابرویش را به مبارکی لمس کند احساس نماید. جیمز از آنِ گذشته است: هنگامی که او به دنیا آمده، بیست سال از مرگ هنری جیمز گذشته بوده. اما جیمز جویس هنوز زنده بود. جویس را ستایش می کند، حتی می تواند عبارت هایی از یولیسس را از بر بخواند. اما جویس نیز وابسته به ایرلند و مسایل ایرلند است که باید در قلمرو خودش باشد. ازرا پاوند و تی. اس. الیوت، هرچند ممکن است متزلزل باشند، و اسطوره پوش، هنوز زنده اند، یکی در راپالو و دیگری در لندن. اما اگر او بخواهد شعر را ترک گوید( یا شعر بخواهد اورا ترک کند) پاوند و الیوت چه مثالی می توانند به او ارائه دهند؟
از چهره های بزرگ معاصر تنها یکی بجا می ماند: دی. اچ. لاورنس. لاورنس نیز پیش از به دنیاآمدن او از دنیا رفته است، اما این می تواند به حساب نیاید چرا که جوانمرگ شده است. بچه مدرسه که بود اول لاورنس را خواند، هنگامی که عاشق لیدی چاترلی سرآمدِ تمامی کتابهای ممنوع بود. در سال سوم دانشکده، تمامی آثار لاورنس را خوانده، برای کار شاگردی ذخیره کرده بود. هم دانشجویانش نیز جذب لاورنس شده بودند. دخترها لباس های راحت می پوشیدند و در باران می رقصیدند و خودرا به مردانی تسلیم می کردند که قول می دادند آنهارا به هسته ی تاریک خودشان ببرند. مردانی که در بردن آنها به چنان جایی شکست می خوردند بی صبرانه از آن دست می کشیدند.

از این که شیفته و پیرو بی چون و جرای لاورنس بشود ابا داشت. زنان کتابهای لاورنس ناراحتش می کردند، آنهارا چونان حشره های مؤنث، عنکبوت ها یا آخوندک های سرسختی تصور می کرد. در زیر نگاه خیره ی کشیشان زن سیاه جامه و نگاه غرض آلود مذهبی شان در دانشگاه، خودرا شبیه حشره ای عزب، کوچک، عصبی که سراسیمه حرکت می کند حس می کرد. دوست داشت با بعضی از آنها بخوابد، که انکار نمی کرد – در مجموع، هر مردی تنها با آوردن زنی به هسته ی تاریک خود، می تواند به هسته ی تاریک خود برسد – اما او خیلی مقدس بود. خلسه های آنان آتشفشان وار خواهد بود و اوآن قدر ضعیف بود که نمی توانست ارضاشان کند.
افزون برآن، زنانی که از لاورنس پیروی می کردند رمزی از عصمت نوع خاص خود را داشتند. در طول زمانی که تمایل داشتند تنها با خود یا خواهرانشان باشند به دوره هایی از سردی می افتادند، دوره هایی که در آن تفکر تسلیم کردن تنشان شبیه یک پیمان شکنی بود. تنها با فریاد آمرانه ی خودِ مرد سیاه از خواب سردشان بیدار می شدند. او خود نه سیاه بود نه تحکم آمیز، یا دست کم سیاهی اصیلش و تحکم آمیزیش هنوز به منصه ی ظهور نرسیده بود. در نتیجه کار را با دختران دیگر شروع کرد، دخترانی که هنوز زن نشده بودند و ممکن بود هیچ گاه زن نشوند، چرا که از هسته ی سیاه برخوردار نبودند، یا از آن سخنی به میان نمی آوردند، دخترانی که قلباً نمی خواستند آن کاررا بکنند، درست مثل او که از ته قلبش نگفته بود که می خواهد آن کاررا بکند.

در آخرین هفته های اقامتش در کیپ تاون با دختری به اسم کارولین رابطه برقرار کرد، دانشجوی هنرهای نمایشی با آرزوهای صحنه ای. با هم به تئاتر رفته بودند، سراسر شب را به بحث درباره مزیت های ژان آنوی بر سارتر، یونسکو بر بکت گذرانده و در نهایت با هم خوابیده بودند. بکت نمایشنامه نویس محبوب او بود اما کارولین از او خوشش نمی آمد. می گفت بکت بیش از اندازه غم افزاست. دلیل واقعی اش این بود که بکت بخشهایی برای زنان ننوشته است. به ترغیب کارولین، خود او نمایشنامه ای منظوم نوشت در باره ی دون کیشوت. اما دیری نگذشت که به کوچه ی بن بست رسید – ذهن این اسپانیایی قدیمی بسیار دست نیافتنی بود، نمی توانست فکرش را در آن وارد کند – و دست کشید.
حالا، یک ماه بعد، سر و کله ی کارولین در لندن پیدا می شود و با او تماس می گیرد. در هایدپارک قرار ملاقات می گذارند. کارولین هنوز رنگ پوست نیمه قهوه ای جنوبی دارد، سرشار از زنده دلی است و سراپا شور و شوق که در لندن باشد، همچنین بیش از اندازه مشتاق بوده که او را ببیند. در پارک قدم می زنند. بهار فرارسیده است، شبها طولانی تر شده اند، درختان برگ کرده اند. اتوبوسی سوار می شوند و به کنزینگتون برمی گردند، همان جا که دختر زندگی می کند.
تحت تأثیر کارولین،انرژی و عمل تهورآمیزش قرارگرفته است. چندهفته ای در لندن می ماند و بعد دیگر جای پایش محکم شده است. شغلی پیداکرده، گواهی هنری اش به تمامی سازمان های تئاتری رفته است؛ آپارتمانی با سه دختر انگلیسی در یک ناحیه ی شیک لندن دارد. از خود می پرسد این سه همخانه ای خودرا چگونه پیداکرده است؟ دختر جواب می دهد دوستان، به وسیله ی دوستان.
رابطه شان را از سرمی گیرند، اما از نقطه ی شروع مشکل است. شغلی که پیدا کرده مستخدمی در کلوب شبانه ای در وست اِند است، که ساعت های کاری اش قابل پیش بینی نیست. ترجیح می دهد که در آپارتمان دختر ملاقاتش کند نه اینکه در کلوب به سراغش برود. از آنجا که دختران دیگر اعتراض می کنند غریبه ها کلید داشته باشند، مجبور است بیرون در خیابان منتظر بماند. پس در پایان هرروز کاری خود قطاری می گیرد و برمی گردد به آرچ وی رُد، شامی از نان و سوسیس در اتاقش می خورد، یک یا دو ساعت مطالعه می کند یا به رادیو گوش می دهد، بعد آخرین اتوبوس را سوار می شود و به کنزینگتون می رود و انتظارش را شروع می کند. گاهی کارولین درست نیمه شب و گاهی ساعت چهار صبح از کلوب برمی گردد. با هم شب را سر می کنند و به خواب می روند. ساعت هفت صبح زنگ ساعت به صدا درمی آید : او باید قبل از ساعت هفت، پیش از آن که دوستان کارولین از خواب بیدار شوند آپارتمان را ترک کند. اتوبوسی سوار می شود و به هایگیت برمی گردد، صبحانه می خورد، یونیفورمش را می پوشد و عازم اداره می شود.
به زودی همه چیز عادی می شود، به گونه ای که وقتی می تواند برای لحظه ای به عقب بایستد و منعکس کند، شگفت زده می شود. او در رابطه ای است که قوانین آن را زن و تنها زن وضع کرده است. آیا این همان هوای نفس است که برسر مرد می آید: که غرورش را از او بربایند؟ هرگز چنین تصور نکرده بود. هنگامی که از هم جدا بودند به سختی تسلیمش می شد. حالا چه شده که به این سر به راهی و فرومایگی افتاده؟ آیا با این رویه می خواهد بدبختی را بسازد؟ آیا آین همان بدبختی است که برای او آمده است: دارویی که بدون آن نمی تواند کاری انجام دهد؟
بدترین زمانها هنگامی است که کارولین شبها اصلاً به خانه نمی آید. ساعت ها در پیاده رو قدم می زند، هنگامی که باران می بارد، در زیر طاق در چمباتمه می زند. مأیوسانه از خود می پرسد آیا واقعاً تا دیروقت کار می کند یا اصلا کلوب در بیسواتر دروغ بزرگی است و در همان لحظه با کسی دیگر خوابیده است؟
وقتی رودررو به کارولین اعتراض می کند، تنها پوزشهایی می شنود. کارولین می گوید شب کلوب شلوغ بود و ما تا دم صبح باز بودیم. یا پول برای پرداخت به تاکسی نداشته است. یا مجبور بوده برای یک نوشیدنی با یک مشتری برود. به صورت زننده ای یاد می آورد که در دنیای عملی، تماس ها همگی مهم هستند. شغل کارولین بدون تماس هرگز نمی چرخد.
هنوز باهم نرد عشق می بازند، اما شبیه گذشته نیست. فکر کارولین جای دیگر است. بدتر از آن، با عبوس بودن ها و ترشرویی هایش به زودی دل اورا می زند و می تواند این واقعه را حس کند. اگر یک ذره حس داشت باید هم اکنون رابطه را قطع می کرد و بر همه چیز خط بطلان می کشید. اما این کار را نمی کند. کارولین ممکن است همان محبوب سیاه چشم و رمزآمیز نباشد که به خاطرش به اروپا آمده، حتی ممکن است هیچ چیز نباشد اما باز دختری از کیپ تاون است، از خانواده ای پایین شبیه خودش، تازه در حال حاضر تنها کسی را که دارد، اوست.


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 12-25-2010 در ساعت 10:08 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید