نمایش پست تنها
  #55  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت پنجاه و یکم »

شراره رفت و من شالم رو روی سرم مرتب کردم و داشتم از اتاق بیرون می رفتم که صدایی توجه ام رو جلب کرد برگشتم و در جستجوی صدا به کت پدرام رسیدم موبایلش داشت زنگ می خورد .گوشی رو از جیبش بیرون آوردم و با تعجب به عکس روی صفحه خیره شدم عکس من بود ! یعنی پدرام هنوز اون عکس ها رو نه داشته بود ؟
به یاد اون روزا دوباره اشکام جون گرفتن ولی فرصت فکر کردن به گذشته نبود هر آن امکان داشت یکی سر برسه و نم دلم نمی خواست کسی اشکای منو ببینه لااقل الان که همه فکر می کردن پدرام رو و گذشته تلخم رو فراموش کردم !
درو که باز کردم با حمید سینه به سینه شدم لحظه ای توی چهره ام دقیق شد و بعد سوتی کشید و گفت :
-چقدر قشنگ شدی !
از کنارش رد شدم و گفتم :
-من قشنگ بودم منتهی تو نمی دیدی .
-برمنکرش لعنت .
دنبالم اومد
-حالا کجا داری می ری ؟
-می رم ببینم بیرون چه خبره .
-بیرون هیچ خبری نیست اومدم بهت بگم بیای کمک .
-واسه چی ؟ مگه تو نیستی ؟
-چرا ولی نیروی کمکی لازم داریم .
رفتیم توی باغ پدرام ، ایمان و احسان پسردایی هام داشتن میز و صندلی ها رو می چیدن زن دایی ، شراره و دو تا کارگرای خونه هم ظرف های میوه و شیرینی رو پر می کردن .
-من چه کار باید بکنم .
-ما میزا رو می چینیم تو هم رو میزی ها رو پهن کن . بعدش هم باید میوه و شیرینی بچینیم .
-باشه رومیزی ها کجاست ؟
بادست به گوشه باغ اشاره کرد :
-اونجا ؟
به سمتی که اشاره کرده بود رفتم و مشغول شدم .
-خسته نباشی .
برگشتم ، پدرام کنارم ایستاده بود و با همون نگاه شیفته اش نگام می کرد .
-ممنون شما هم همین طور .
-بزار کمکت کنم .
گوشه رومیزی رو گرفت و مرتب کرد .
-این لباست منو به گذشته کشونده کاش زمان برمی گشت عقب ...
-حتی اگه زمان هم به عقب برگرده بازه هیچ فرقی برای من نمی کنه .
-چرا اون موقع حداقل نمی ذاشتم دیگه از پیشم بری .
-سارا کجاست ؟ نمی بینمش ؟
-نمی دونم داشت با بچه ها بازی می کرد .
-اونم منو از یاد برد .
-فراموشت نکرد اونم مثل من به دوریت عادت کرد .
-خوش به حال شما که حداقل عادت کردید .
-پری ؟
سرم رو بلند کردم و نگاش کردم هنوز مثل قدیم هر وقت پری صدام می زد دلم می لرزید نگاه پر التهابش رو به صورتم دوخت .
-می تونم امیدوار باشم که هنوزم توی دلت جایی دارم .
نگامو از صورتش کندم و به حمید که پشت سرش ایستاده بود به ما نگاه می کرد دوختم وقتی متوجه نگام شد سرش رو تکون دادو به کارش مشغول شد .
پدرام برگشت و رد نگامو دنبال کرد و بعد آهی کشید و گفت :
-جواب سوالم رو گرفتم .
گذاشتم توی همون فکر باقی بمونه .
-چهار سال زمان خوبی بود که فراموش کردن مخصوصا اگه یکی مثل حمید کنارت باشه . از لحاظ اخلاقی خیلی شبیه همدیگه هستید هر دو شوخ و پر انرژی .چیه ؟ چرا می خندی ؟
-به این می خندم که شما هنوز عادت دارید در مورد من قضاوت کنید .
-مگه غیراز اینه ؟
شونه هامو بالاانداختم و گفتم :
-نمی دونم
-حالا کجا می ری ؟
-می رم کت شما رو بیارم تحویلتون بدم .
دنبالم حرکت کرد ولی دیگه حرفی نزد تا رسیدیم داخل ساختمون یه راست رفتم تو اتاق.
-نمی آید داخل ؟
-می ترسم بیام ناراحت شی .
-میل خودتونه
رفتم تو و کتش رو از روی تخت برداشتم. وقتی برگشتم باهاش سینه به سینه دم بدون اینکه نگاش کنم کتش رو گرفتم طرفش .
سنگینی نگاشو حس می کردم ولی جرات انکه سرم رو بلند کنم نداشتم می ترسیدم با دیدم نگاش اختیار از دست بدم و همه حرف های نا گفته قلبم ر وباز گو کنم و من اینو نمی خواسم دلم می خواست اون توی این چند روز عذابی که همه این سال ها کشیدم روبکشه .
-پریا نمی خوای نگام کنی ؟می دونم توقع خیلی زیادیه که ازت این تقاضا و بکنم من دوازده سال از تو بزرگترم و یه بچه دارم اینم می دونم که تو موقعیت های خوبی برای ازدواج داری و می تونی هر کسی رو خوشبخت کنی ولی ازت نمی خوام این خوشبختی رو از من دریغ نکنی پریا با من ازدواج می کنی ؟!
کتش رو گذاشتم روی دستش .
-اگه بگم نه خیالتون راحت میشه .
سرش رو به حالت تاسف تکون داد و همراه آه بلندی گفت :
-می دونم فراومش کردن گذشته برات سخته ولی سعی نکن گذشته رو تلافی کنی پریا بهم فرصت بده بذار ثابت کنم دوست دارم عاشقتم .
پوزخندی زدم و گفتم :
-عشق و علاقتون رو قبلا بهم ثابت کردید همون موقع که به نگاه ملتمسم جواب رد دادید و التماس دست هام رو بی جئاب گذاشتید فهمیدم چقدر براتون ارزش دارم
-پریا اون موقع من ..
-بس کنید لطفا نمی خوام درباره اون روزای سیاه حرف بزنیم .
از کنارش گذشتم و رفتم طرف در مطمئن بودم نگاه براق و عاشقش بدرقه ام می کنه .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید