نمایش پست تنها
  #19  
قدیمی 08-26-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من فصل نوزدهم

وقتي دوباره وارد سالن شدم مادر مسعود داشت مي گفت
- مسعود جان هديه خانم منتظر عيدي هستند عروس را نبايد منتظر گذاشت.
مسعود گفت:
- آخ ببخشيد آن قدر جذب صحبت هاي آقا كاظم شدم كه يادم رفت
سپس جعبه زيبايي را كه ماهرانه و با سليقه كادو شده بود و چند رز كوچك روي آن چسبانده شده بود به طرف هديه گرفت و گفت:
- قابل شما را ندارد
مادر مسعود گفت:
- البته هديه و عيدي من و آقاي سبحاني محفوظ است هر وقت عروس گلم سرفرازمان كرد تقديم مي كنيم
هديه محجوبانه گفت
- ممنون مادر جون راضي به زحمت نبودم همين كافي است
ياسمن انگار كه از اين تعارفات خسته شده باشد گفت
- زود باش هديه جان جايزه ات را باز كن ببينم آقا مسعود چي خريده
شليك خنده به هوا برخاست. فرهاد در حاليكه مي خنديد گفت
-ياسمن جان جايزه براي بچه هاست اين كادو عيدي است
ياسمن خنديد و گفت
- مي دانم مي خواستم شما كمي بخنديد بد كردم؟
عمه لب زيرين خود را گاز گرفت و گفت
- ياسمن اجازه بده ببينيم كادوي عروس خانم چيست؟
ياسمن با چشم غره همه در مبل فرو رفت هديه گفت
- ياسمن جان مي شود تو زحمت باز كردنش را بكشي؟
مي دانستم مي خواهد ياسمن بيشتر از اين ناراحت نشود كادو را گرفتم و به دست ياسمن دادم ياسمن با احتياط غنچه گل را باز كرد و به دست هديه داد و سپس در جعبه را گشود و از ديدن سرويس جواهر نشاني كه زيبايي خاصي داشت جيغ كوتاهي كشيد و گفت
- واي هديه يك كتاب فال حافظ هم هست ببين چقدر زيباست ، آقا مسعود خيلي زحمت كشيديد
مادر و پدر و هديه شروع به تشكر از مسعود و خانواده اش كردند
شهريار گفت:
- بد نيست ياسمن خانم يك فال هم بگيرد اين طوري جمع حال و هواي خاصي پيدا مي كند مخصوصا حالا كه سال نو هم تازه آغاز شده است
همه از پيشنهاد شهريار استقبال كردند ياسمن گفت
- ببخشيد درست است كه من خيلي به حافظ علاقه دارم اما در شعر خواندن كمي لكنت پيدا مي كنم اگر فرهاد بخواند قول مي دهم همه تان لذت ببريد.
و كتاب را به فرهاد سپرد فرهاد فاتحه اي خواند و چشمانش را بست و وقتي كتاب را گشود شروع به خواندن كرد:
ديدي اي دل كه غم عشق دگر بار چه كرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد
آن از ان نرگس جادو كه چه بازي انگيخت
اه از ان مست كه با مردم هشيار چه كرد
اشك من رنگ شفق يافت ز بي مهري يار
طالع بي شفقت بين كه در اين كار چه كرد
برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر
وه كه با خرمن مجنون دل افكار چه كرد
ساقيا جام مي ام ده كه نگارنده غيب
نيست معلوم كه در پرده اسرار چه كرد
فكر عشق اتش غم در دل حافظ زد و سوخت
يار ديرينه ببيند كه با يار چه كرد؟
فرهاد بعد از اتمام شعر نگاهي عميق به من انداخت منظورش توجه به معني شعر بود چون من از نيت او خبر داشتم و مطمئن بودم او هم از نيت من با خبر است مادر اشاره اي بههديه كرد كه عيدي مسعود را بدهد هديه برخاست و كادوي مسعود را به دستش داد مي دانستم كه كادواش ساعت مچي است كه با هم خريده بودند اما هديه پدر و مادر يك سكه بهار ازادي بود كه كف دست مسعود گذاشته شد. صداي زنگ خانه خبر از رسيدن مهمان مي داد و خانواده عمو احمد و عمه شهين به ديدن پدر امدند رفتار شهلا و لادن از زمين تا اسمان با هم فرق داشت شهلا بي ريا و سرخوش من و ياسي را بغل كرد و عيد را تبريك گفت اما لادن سرد و بي اعتنا به سلامي اكتفا كرد و رفت درست روي مبل كنار فرهاد را اشغال كرد تنها زحمتي كه كشيد تبريك گفتن عيد به بزرگ تر ها بود وقتي عمه ماهرخ را ديد عمه را در آغوش گرفت وگفت:
- چه قدر دلم برايتان تنگ شده بود عمه جان
انگار صد سال بود كه عمه را نديده است لادن كه متوجه شده بود حواس من به او و فرهاد است عمدا تظاهر به صميميت با فرهاد مي كرد براي اين كه نشان دهم اصلا اين نوع رفتار برايم مهم نيست مشغول پذيرايي شدم ظرف اجيل را جلوي شهريار گذاشتم و با لبخند گفتم
- ببخشيد اگر در پذيرايي كوتاهي بود مي بينيد كه چون پدر فرزند بزرگ خانواده استخانه ما زود شلوغ مي شود
دستش را از روي دسته مبل برداشت و به هم قلاب كرد وگفت
- خواهش مي كنم شما ببخشيد كه من مزاحم شدم راستي گردنبندتان واقعا زيباست فرهاد خان خيلي خوش سليقه است هم به خاطر گردن بند هم به خاطر انتخاب شا
سرخ شدم او از كجا فهميده كه اين هديه فرهاد است
وقتي تعجبم را ديد گفت
- من هم يك مردم و راحت مي فهمم اين هديه يك هديه عاشقانه است
با صورت متعجب و گونه اي فرمز به زور لبخندي زدم و با سرعت از ان جمع گريختم و خود را به اشپزخانه رساندم و ابي به صورتم زدم عجب ادم تيز و زيركي بود اين شهريار ! دسته گل شاهرخ را درون گلدان اب گذاشتم و به سالن اوردم و روي ميز قرار دادم شاهين گلي از ان جدا كرد و به طرفم گرفت و گفت
0 تقديم به دختر دايي خوبم
گفتم:
- چي شده شاهين ؟ سلام گرگ بي طمع نيست حتما چيزي از من مي خواهي كه اين طور دست و دل بازي مي كني؟
شهلا گفت
- آفرين درست زدي به هدف از ديروز تا حلا نق مي زند كه كي به خانه دايي مي رويم تا من از هستي سري كتاب ها و نوارهاي زبان انگليسي اش را بگيرم آقا هوس خواندن زبان كرده است
با مهرباني نگاهي به شاهين كردم و گفت
- چه عيبي دارد؟ من به انها نيازي ندارم شاهين جان. وقت رفتن يادم بينداز تا از بالا برات بياورم
شاهيد دست هايش را به هم ماليد و گفت
- ممنون هستي اگر مي دانستم اين قدر مهرباني منت شهلا را نمي كشيدم تا اين درخواست را از تو بكند
شاهين سه سال از من كوچك تر بود و علاقه من به او مانند خواهري به برادر كوچك ترش بود گل در دستم مانده بود ان را به ياسمن دادم و ياسمن ان را به هومن هديه كرد هومن مثل بچه هاي شيطان و تخس گل را پر پر كرد و به سرش ريخت ولي لي كنان شروع به رقصيدن كرد جوان ها كه انگار منتظر چنين موقعيتي بودند هومن را همراهي كردند صداي خنده شادمان بزرگتر ها را نيز به خنده انداخت بود. هديه و مسعود را به وسط مجلس كشانديم و ان دو عاشقانه با هم رقصيدند نگاهم به فرهاد افتاد كه به من مي نگريست و شايد در ذهنش چنين روزي را براي خودمان محسم مي كرد دستي به گردنبند كشيدم و به او لبخند زدم
هيچ گاه آن روزهاي شاد را فراموش نمي كنم قلبم در سينه ارام نمي گرفت دلم مي خواست فرهاد زودتر به خواستگاري ام بيايد و ما تا ابد براي هم نفس بكشيم.
آن شب بعد از خالي شدن خانه از مهمان ها و خوابيدن اهل خانه به سراغ تلفن رفتم دلم برايش پر مي كشيد چشمم به تابلو و شعرش خيره مي شد و قلبم از احساس پاك فرهاد غرق در لذت مي شد
شماره گرفتم فرهاد انگار كه منتظرم بود گوشي را برداشت صدايش گرم و گيرا و كمي خسته بود ديوانه ام كرد.
- الو جانم؟
- سلام فرهاد منم هستي!
- سلام به روي ماهت چه طوري خسته نباشي
- ممنون زنگ زدم از هديه هايت تشكر كنم واقعا غافلگير شدم
- قابل تو را نداشت ببخش اگر بي اجازه وارد اتاقت شدم در واقع مي خواستم غافلگيرت كنم
- ناراحت كه نشدي ؟ گفتم خودم خريدم نمي خواستم مامام حساس بشود و دائم سرزنشم كند كه چرا چنين هديه اي را از تو قبول كردم
- راست گفتي من و تو يكي هستيم وقتي گوشواره هايت را به من دادي كه امانت پيشم بماندد وست داشتم من هم نزد تو يادگاري داشته باشم يك روز هم انگشترش را برايت مي خرم كه نشان بين من و تو باشد باشد؟
منظورش را دقيقا فهميدم سكوت كردم فرهاد گفت:
- خوابت برده هستي يا سكوت علامت رضايت است
جوابي ندادم صداي نفس هاي فرهاد با نفس هاي من گره خورده بود انگار كه هر دو از صداي نفس كشيدن هم حان مي گرفتيم او نيز ساكت بود و از سكوت من رضايت داشت. واقعا راست مي گويند صداي سكوت و زبان نگاه از هر ابراز محبتي روشن تر است
صداي فرهاد در گوشم طنين انداخت
- هستي من يك سال از درسم مانده تا ان موقع هديه تازه عروسي كرده به من قول مي دهي كه تا سر وسامان گرفتن كارهايم منتظر بماني؟
- اوه تا يك سال ديگر معلوم نيست چه پيش مي ايد من نمي توانم به تو چنين قولي بدهم
- يعني چي هستي؟ يعني نمي خواهي با هم ازدواج كنيم؟
- چرا منظورم اين نبود كه در خانه را به روي خواستگارانم باز مي كنم منظورم اين است كه حالا براي اين حرف ها زود است عروسي هديه مانده هومن هم بايد ازدواج كند من تازه 20 ساله شدم. شايد من بخواهم درس بخوانم و به دانشگاه برم اما بدان كه به هيچ كس جز تو فكر نمي كنم.
- خوب اين كه مسلم است ادم نمي تواند اينده را پيش بيني كند اما يك چيز بگو كه خيال من راحت شود هستي ب.گو كه دوستم....
- خب ديگه فرهاد جان هم من خسته هستم هم تو شب بخير
- اي هستي مغرور و لجباز بدان كه بالاخره يك روز اين اعتراف را از زبانت بيرون مي كشم
خنديدم و گفتم:
-شب بخير پسر عمه عزيزم
آهي كشيد و گفت:
- شب تو هم به خير تمام هستي من!
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید